می
(پیشوند فعلی) مزید مقدم. پیش جزء فعل. پیشوندی که بر سر صیغه های ششگانهء افعال ماضی و مضارع و امر درآید و بدان معنی استمرار و تأکید و تکرار می دهد یا مفهوم استمرار و تکرار و عادت و تأکید و جز آن را رساند. (یادداشت لغت نامه). کلمهء استمرار که چون بر سر فعل درآید دلالت بر استمرار صدور آن می کند. (ناظم الاطباء).
اول - در آغاز اقسام فعلهای ماضی - این مزید مقدم در نظم و نثر قدیم در اول تمام یا بیشتر انواع ماضی دیده می شود، ولی امروزه معمو در اول ماضی مطلق می آید و از آن ماضی استمراری می سازد و بندرت در آثار شعرا و ادبا در اول ماضی نقلی نیز دیده می شود که ماضی نقلی مستمر تشکیل می دهد. اینک نمونهء هر یک: 1- در اول صیغه های ماضی مطلق درمی آید و ماضی استمراری می سازد :
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.رودکی.
نمی جست بر چاره جستن رهی
سوی آسمان کرد روی آنگهی.فردوسی.
هر روز پیوسته ملطفه ای می رسید... و بر موجب آنچه خداوند می فرمود کار می ساختند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص50). انوشیروان نزدیک او از علوم اوائل سخن می گفت. (فارسنامهء ابن بلخی ص86). باغبان روزی دید [ عصیر انگور را در خم ] صافی و روشن شده چون یاقوت سرخ می تافت و آرامیده شده. (نوورزنامه).
می رفت و همه سپاه با او.سنائی.
می زد به شمشیر جفا می رفت و می گفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم.
سعدی.
فروغ ماه می دیدم ز بام قصر او روشن
که رو از شرم آن خورشید در دیوار می آورد.حافظ.
گاه «می» در این مورد به جای یاء نقل رؤیا و تعبیر خواب به کار رفته است: موسی در آنجا به خواب رفت. و به خواب می دید (به جای دیدی). اژدها از آن وادی روی به گوسفندان می نهد (به جای نهادی). عصا اژدها می گردد (به جای گردیدی) و در آن وادی به جنگ مشغول می گردد (به جای گردیدی) و آن اژدها را هلاک می کند (به جای کردی) و به جای خود می آید (به جای آمدی). (یادداشت مؤلف).
یادآوری 1: امروزه فعل ماضی استمراری که با پیشوند «می» می آید اگر نون نفی بگیرد معمو نون را بر «می» مقدم دارند: نمی رفت. نمی آمد. نمی گفتند. ولی در قدیم گاهی «می» را بر نون مقدم می داشته اند :
کفوی نداشت حضرت صدیقه
گر می نبود حیدر کرارش.ناصرخسرو.
که چون این را اجابت می نکردم
بسی دیدم بلا و سنگ خوردم.
عطار (الهی نامه ص29).
کوزه بودش آب می نامد به دست
آب را چون یافت خود کوزه شکست.
مولوی.
یادآوری 2: در قدیم گاهی در ماضی استمراری علاوه بر «می» که در اول می آمده است. در آخر فعل نیز یای استمراری می افزوده اند : بایتکین... با خویشتن صد و سی تن طاوس آورده بود... در گنبدها بچه می آوردندی. (تاریخ بیهقی).
گر آنها که می گفتمی کردمی
نکوسیرت و پارسا مردمی.
سعدی (کلیات چ یوسفی ص96).
یادآوری 3: در نظم گاهی میان «می» و صیغهء فعل ماضی استمراری «ب» اضافه می شده است : روز را می بسوخت تا نماز شام را راست کرده بودند. (تاریخ بیهقی). هرچند می براندیم ولایتهای با نام بود در پیش ما. (تاریخ بیهقی).
شکرخنده ای انگبین می فروخت
که دلها ز شیرینی اش می بسوخت.سعدی.
چنان به نظرهء اول ز شخص می ببری دل
که باز می نتواند(1) گرفت نظرهء ثانی.سعدی.
یادآوری 4: گاهی میان «می» و صیغهء فعل، اسم یا صفت یا قید یا پیشوند یا کلمهء دیگر و یا عبارتی قرار می گیرد و میان آن دو فاصله می افکند : مدد سیل پیوسته چون لشکر آشفته می دررسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص310).
زمانی اندرو می خاک خوردی
نبود آگه کس از نام و نشانت.ناصرخسرو.
در عریش او را یکی زایر بیافت
کو به هر دو دست می زنبیل بافت.مولوی.
هر سیه دل می سیه دیدی ورا
مردم دیده سیاه آمد چرا؟مولوی.
2- در اول صیغه های ماضی نقلی درآید و ماضی نقلی مستمر سازد : می باید تا با او بگویم که تو خود نمی دانسته ای که چه می شنیده ای آن وقت. (نامه های رشید وطواط ص15). ادعیهء پازند را در نمازها و ستایشها می خوانده اند. (مزدیسنا و ادب پارسی ص145).
3- در اول صیغه های ماضی بعید درمی آمده است و ماضی بعید مستمر می ساخته ولی امروزه مورد استعمال ندارد :
قرب پنجه حج بجا آورده بود
عمره عمری بود تا می کرده بود.عطار.
4- در نظم و نثر قدیم در اول صیغه های ماضی التزامی می آمده و ماضی التزامی مستمر می ساخته است، ولی امروزه استعمال ندارد : مؤونتی که به وقت حضور می داده باشند برقرار باشد. (جهانگشای جوینی به نقل سبک شناسی ج3 ص59).
دوم - در اول مضارع - امروزه فقط در اول صیغه های مضارع اخباری درآید ولی در قدیم به اول مضارع التزامی نیز درمی آمده است اینک شواهد هریک: 1- در اول مضارع اخباری : سلطان مسعود گفته بود که گوش به یوسف می دارید چنانکه بجائی نتواند رفت. (تاریخ بیهقی). زهار و حوالی آن را روغن گل گرم کرده میمالند و هر سه روز در گرمابه می شوند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). همانا مزدک در حق عوام چنین می گوید. (فارسنامهء ابن بلخی چ اروپا ص78).
ترا که می شنوی طاقت شنیدن نیست
قیاس کن که در او خود چگونه باشد حال.
سعدی (صاحبیه).
می روی و مژگانت خون خلق می ریزد
تیز می روی جانا ترسمت فرومانی.حافظ.
می نمایم و می گویم شرف صحبت و برکهء عهد و زمان خدمت شما را درنیافت... آن حضرت یا آن بزرگ می گویند اگر میخواهی که خیر و برکهء ما را دریابی متابعت این عزیز نمای. (انیس الطالبین ص76 و 77).
یادآوری 1: گاهی میان صیغهء فعل مضارع اخباری با «می» فاصله می افتد :
چون ننگری که می چه نویسد برین زمین
یزدان به خط خویش و به انفاس تیره شب.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی- محقق ص208).
چو ماهی به سینه درون جای تو
چنان می ز بهر رهایش طپد.ناصرخسرو.
عقل می گوید ترا بی بانگ و بی کام و زبان
کانچه دنیا می کند می داور دنیا کند.
ناصرخسرو.
گر عزیز است جهان و خوش زی نادان
سوی من باری می ناخوش و خوار آید.
ناصرخسرو.
یادآوری 2: در قدیم گاهی در فعل مضارع مرکب به جای اینکه «می» را میان فعل و متمم آن بیاورند قبل از متمم می آورده اند : و ما او را [ سطح را ] نهایت جسم نهادیم که جسم بدو می سپری شود. (التفهیم).
در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد
ورنه مجنونی چرا می پای کوبی در سرب.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص96).
گرد رنج و غم که بر مردم رسد
زودتر می پیر گردد مرد شاب.ناصرخسرو.
چون همی بود ما بفرساید
بودنی از چه می پدید آید.ناصرخسرو.
ظاهر نقره گر اسپید است و نو
دست و جامه می سیه گردد ازو.مولوی.
هرچه صورت می وسیلت سازدش
زان وسیلت بحر دور اندازدش.مولوی.
یادآوری 3- در قدیم گاهی در فعلهای مضارع دارای پیشوند بر خلاف امروز «می» را پیش از پیشوند می آورده اند که در شواهد شعری ممکن است از ضرورت شعری باشد :
گر او را وامها می باز خواهند
چرا چون زعفران گشت ارغوانت.
ناصرخسرو.
گلی کان همی تازه شد روز روز
کنون هر زمان می فروپژمرد.ناصرخسرو.
یادآوری 4: در مضارع اخباری نیز مانند ماضی استمراری گاهی نون نفی بر خلاف معمول پس از «می» و پیش از فعل آید :
چون داری نیکوش چو خود می نشناسیش
بشناس نخستینش پس آنگاه نکودار.
ناصرخسرو.
تیره ست و مناره می نبیند
آن چشم که موی دیدی از دور.
ناصرخسرو.
جز که ز بهر من و تو می نکند
آنکه همی در شاهوار کند.ناصرخسرو.
داغ تو داریم و سگ داغدار
می نپذیرند شهان در شکار.نظامی.
پرده بردار و برهنه گو که من
می نگنجم با صنم در پیرهن.مولوی.
هیچ شک می نکنم کآهوی مشکین تتار
شرم دارد ز تو مشکین خط آهو گردن.
سعدی.
یادآوری 5: گاهی در مضارع نیز ماضی استمراری میان «می» و فعل «ب» واقع می شده است اما امروزه معمول نیست : نامه ها رسیده بود که فرصت جویان می بجنبند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص90).
ردای پرنیان گر می بدری
چرا منسوج کردی پرنیانت.ناصرخسرو.
شیر خدای بود علی، ناصبی خراست
زیرا همیشه می برمد خر ز هیبتش.
ناصرخسرو.
سر چه سنجد که هوش می بشود
تن چه ارزد که توش می بشود.خاقانی.
مجنون جگری همی خراشد
لیلی نمک از چه می بپاشد.نظامی.
پس یقین گشت آنکه بیماری ترا
می ببخشد هوش و بیداری ترا.مولوی.
افسوس که در پای تو ای سرو روان
سر می برود غمت بسر می نرود.سعدی.
یادآوری 6: گاهی در مضارع «می» و «ب» هر دو در اول فعل مضارع درمی آمده اند اما امروزه معمول نیست :
نیست جز دولاب گردون چون به گشتنهای خویش
آب ریزد بر زمین تا می بروید زوشجر.
ناصرخسرو.
یادآوری 7: گاهی میان فعل و «می» هم کلمهء دیگر و هم «ب » فاصله می انداخته است :
وین کهن گشته گنده پیر گران
دل ما می چگونه برباید.ناصرخسرو.
یادآوری 8: در تعبیر و نقل خواب نیز گاهی «می» در اول مضارع به جای «یاء» در آخر و به صورت مضارع اخباری آمده است : شبی به خواب دیدم که... از آن بزرگ به تضرع و مسکنت التماس مینمایم و میگویم... آن بزرگ مرا می گوید... (انیس الطالبین بخاری).2 - در اول مضارع التزامی که امروزه معمول به جای آن «ب » آید : نباید کشت تا مار همی گیرند و می خورند که به سیستان مار بسیار است. (تاریخ سیستان).
اگر جان می سپاری اندر این درد
نخواهد هیچ کس بهر تو غم خورد.
(ویس و رامین).
انفاس یوسف میشمرد و هرچه رود باز می نماید. (تاریخ بیهقی). از برای تو طعامهاء الوان آوردند تا تو آن را میخوری. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). گفت سنگها از آن طرف که راه خانهء تو است بینداز تا من بر اثر آن میروم. (قصص الانبیاء ص93). به آبهای قابض که یاد کرده آمد مضمضه می کنند تا گوشت سخت شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). آن را که زکام سرد باشد ارزن گرم کرده بر سر او می نهند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اکنون باید کی بر عادت نزدیک ما می آیی و طریق راست معلوم ما میگردانی و منزلت خویش نزدیک ما هرچه معمورتر دانی. (فارسنامهء ابن بلخی ص89).
هر زبانی بر تو از دانش دری را برگشاد
تا بهر در می خرامی کش تر از کبک دری.
سوزنی.
لیک زین شیرین گیاهی زهرمند
ترک کن تا چند روزی می چرند.مولوی.
چون بخت نیک انجام را با ما بکلی صلح نیست
بگذار تا جان می دهد بدگوی بدفرجام را.
سعدی.
شمار بوسه خواهد بود کارم
تو می ده بوسه تا من می شمارم.
امیرخسرو دهلوی.
سوم - در آخر صیغهء دوم شخص مفرد امر درآید و از آن معنی استمرار و تأکید استنباط شود: می کوش، یعنی حتماً و همیشه بکوش. می باش، یعنی حتماً و همیشه باش :
کاروان شهید رفت از پیش
و آن ما رفته گیر و می اندیش.رودکی.
تو در کار خاموش می باش و بس
نباید مرا یاری از هیچ کس.فردوسی.
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
بوشعیب هروی.
یکی شمشیر می کشید و می سوزید تا آن وقت که بفرمان آیند. (تاریخ سیستان). شرم مدارید و راست میگوئید و محابا مکنید. (تاریخ بیهقی).
درختت گر ز حکمت بار دارد
به گفتار آی و بار خویش می بار.
ناصرخسرو.
گفت تتبع میکن تا این کیست. (فارسنامهء ابن بلخی چ اروپا ص97).
چو ابراهیم بابت عشق می باز
ولی بتخانه را از بت بپرداز.نظامی.
سنگ بینداز و گهر می ستان
خاک زمین میده و زر می ستان.نظامی.
سخن پولاد کن چون سکهء زر
بدین سکه درم را سکه می بر.نظامی.
ای دل که ترا گفت که این دم می خور؟
کانگه که نباشی غم عالم میخور.
کمال اسماعیل.
آرزو می خواه لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه.مولوی.
چه کوشش کند پیرخر زیر بار
تو می رو که بر بادپائی سوار.
سعدی (بوستان).
هر سلطنت که خواهی میکن که دلپذیری
در دست خوبرویان دولت بود اسیری.
سعدی (طیبات).
شمار بوسه خواهد بود کارم
تو می ده بوسه تا من می شمارم.
امیرخسرو دهلوی.
نگویمت که همه ساله می پرستی کن
سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش.
حافظ.
چهارم - به مصدر یا مصدر مخفف اضافه شود : به اندازه غلات داروها ضعیفتر و قوی تر می کردن. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
پنجم - گاهی بر سر اسم فاعل مرخم درآید :
من غزلی می سرای سوی گلی می نگر
او طربی می فزای شاخ گلی می شکن.
سید حسن اشرف (از آنندراج).
(1) - مصراع دوم برای تقدم «می» بر نونِ نفی شاهد است.
اول - در آغاز اقسام فعلهای ماضی - این مزید مقدم در نظم و نثر قدیم در اول تمام یا بیشتر انواع ماضی دیده می شود، ولی امروزه معمو در اول ماضی مطلق می آید و از آن ماضی استمراری می سازد و بندرت در آثار شعرا و ادبا در اول ماضی نقلی نیز دیده می شود که ماضی نقلی مستمر تشکیل می دهد. اینک نمونهء هر یک: 1- در اول صیغه های ماضی مطلق درمی آید و ماضی استمراری می سازد :
مهر دیدم بامدادان چون بتافت
از خراسان سوی خاور می شتافت.رودکی.
نمی جست بر چاره جستن رهی
سوی آسمان کرد روی آنگهی.فردوسی.
هر روز پیوسته ملطفه ای می رسید... و بر موجب آنچه خداوند می فرمود کار می ساختند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص50). انوشیروان نزدیک او از علوم اوائل سخن می گفت. (فارسنامهء ابن بلخی ص86). باغبان روزی دید [ عصیر انگور را در خم ] صافی و روشن شده چون یاقوت سرخ می تافت و آرامیده شده. (نوورزنامه).
می رفت و همه سپاه با او.سنائی.
می زد به شمشیر جفا می رفت و می گفت از قفا
سعدی بنالیدی ز ما مردان ننالند از الم.
سعدی.
فروغ ماه می دیدم ز بام قصر او روشن
که رو از شرم آن خورشید در دیوار می آورد.حافظ.
گاه «می» در این مورد به جای یاء نقل رؤیا و تعبیر خواب به کار رفته است: موسی در آنجا به خواب رفت. و به خواب می دید (به جای دیدی). اژدها از آن وادی روی به گوسفندان می نهد (به جای نهادی). عصا اژدها می گردد (به جای گردیدی) و در آن وادی به جنگ مشغول می گردد (به جای گردیدی) و آن اژدها را هلاک می کند (به جای کردی) و به جای خود می آید (به جای آمدی). (یادداشت مؤلف).
یادآوری 1: امروزه فعل ماضی استمراری که با پیشوند «می» می آید اگر نون نفی بگیرد معمو نون را بر «می» مقدم دارند: نمی رفت. نمی آمد. نمی گفتند. ولی در قدیم گاهی «می» را بر نون مقدم می داشته اند :
کفوی نداشت حضرت صدیقه
گر می نبود حیدر کرارش.ناصرخسرو.
که چون این را اجابت می نکردم
بسی دیدم بلا و سنگ خوردم.
عطار (الهی نامه ص29).
کوزه بودش آب می نامد به دست
آب را چون یافت خود کوزه شکست.
مولوی.
یادآوری 2: در قدیم گاهی در ماضی استمراری علاوه بر «می» که در اول می آمده است. در آخر فعل نیز یای استمراری می افزوده اند : بایتکین... با خویشتن صد و سی تن طاوس آورده بود... در گنبدها بچه می آوردندی. (تاریخ بیهقی).
گر آنها که می گفتمی کردمی
نکوسیرت و پارسا مردمی.
سعدی (کلیات چ یوسفی ص96).
یادآوری 3: در نظم گاهی میان «می» و صیغهء فعل ماضی استمراری «ب» اضافه می شده است : روز را می بسوخت تا نماز شام را راست کرده بودند. (تاریخ بیهقی). هرچند می براندیم ولایتهای با نام بود در پیش ما. (تاریخ بیهقی).
شکرخنده ای انگبین می فروخت
که دلها ز شیرینی اش می بسوخت.سعدی.
چنان به نظرهء اول ز شخص می ببری دل
که باز می نتواند(1) گرفت نظرهء ثانی.سعدی.
یادآوری 4: گاهی میان «می» و صیغهء فعل، اسم یا صفت یا قید یا پیشوند یا کلمهء دیگر و یا عبارتی قرار می گیرد و میان آن دو فاصله می افکند : مدد سیل پیوسته چون لشکر آشفته می دررسید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص310).
زمانی اندرو می خاک خوردی
نبود آگه کس از نام و نشانت.ناصرخسرو.
در عریش او را یکی زایر بیافت
کو به هر دو دست می زنبیل بافت.مولوی.
هر سیه دل می سیه دیدی ورا
مردم دیده سیاه آمد چرا؟مولوی.
2- در اول صیغه های ماضی نقلی درآید و ماضی نقلی مستمر سازد : می باید تا با او بگویم که تو خود نمی دانسته ای که چه می شنیده ای آن وقت. (نامه های رشید وطواط ص15). ادعیهء پازند را در نمازها و ستایشها می خوانده اند. (مزدیسنا و ادب پارسی ص145).
3- در اول صیغه های ماضی بعید درمی آمده است و ماضی بعید مستمر می ساخته ولی امروزه مورد استعمال ندارد :
قرب پنجه حج بجا آورده بود
عمره عمری بود تا می کرده بود.عطار.
4- در نظم و نثر قدیم در اول صیغه های ماضی التزامی می آمده و ماضی التزامی مستمر می ساخته است، ولی امروزه استعمال ندارد : مؤونتی که به وقت حضور می داده باشند برقرار باشد. (جهانگشای جوینی به نقل سبک شناسی ج3 ص59).
دوم - در اول مضارع - امروزه فقط در اول صیغه های مضارع اخباری درآید ولی در قدیم به اول مضارع التزامی نیز درمی آمده است اینک شواهد هریک: 1- در اول مضارع اخباری : سلطان مسعود گفته بود که گوش به یوسف می دارید چنانکه بجائی نتواند رفت. (تاریخ بیهقی). زهار و حوالی آن را روغن گل گرم کرده میمالند و هر سه روز در گرمابه می شوند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). همانا مزدک در حق عوام چنین می گوید. (فارسنامهء ابن بلخی چ اروپا ص78).
ترا که می شنوی طاقت شنیدن نیست
قیاس کن که در او خود چگونه باشد حال.
سعدی (صاحبیه).
می روی و مژگانت خون خلق می ریزد
تیز می روی جانا ترسمت فرومانی.حافظ.
می نمایم و می گویم شرف صحبت و برکهء عهد و زمان خدمت شما را درنیافت... آن حضرت یا آن بزرگ می گویند اگر میخواهی که خیر و برکهء ما را دریابی متابعت این عزیز نمای. (انیس الطالبین ص76 و 77).
یادآوری 1: گاهی میان صیغهء فعل مضارع اخباری با «می» فاصله می افتد :
چون ننگری که می چه نویسد برین زمین
یزدان به خط خویش و به انفاس تیره شب.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی- محقق ص208).
چو ماهی به سینه درون جای تو
چنان می ز بهر رهایش طپد.ناصرخسرو.
عقل می گوید ترا بی بانگ و بی کام و زبان
کانچه دنیا می کند می داور دنیا کند.
ناصرخسرو.
گر عزیز است جهان و خوش زی نادان
سوی من باری می ناخوش و خوار آید.
ناصرخسرو.
یادآوری 2: در قدیم گاهی در فعل مضارع مرکب به جای اینکه «می» را میان فعل و متمم آن بیاورند قبل از متمم می آورده اند : و ما او را [ سطح را ] نهایت جسم نهادیم که جسم بدو می سپری شود. (التفهیم).
در هزیمت چون زنی بوق ار بجایستت خرد
ورنه مجنونی چرا می پای کوبی در سرب.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص96).
گرد رنج و غم که بر مردم رسد
زودتر می پیر گردد مرد شاب.ناصرخسرو.
چون همی بود ما بفرساید
بودنی از چه می پدید آید.ناصرخسرو.
ظاهر نقره گر اسپید است و نو
دست و جامه می سیه گردد ازو.مولوی.
هرچه صورت می وسیلت سازدش
زان وسیلت بحر دور اندازدش.مولوی.
یادآوری 3- در قدیم گاهی در فعلهای مضارع دارای پیشوند بر خلاف امروز «می» را پیش از پیشوند می آورده اند که در شواهد شعری ممکن است از ضرورت شعری باشد :
گر او را وامها می باز خواهند
چرا چون زعفران گشت ارغوانت.
ناصرخسرو.
گلی کان همی تازه شد روز روز
کنون هر زمان می فروپژمرد.ناصرخسرو.
یادآوری 4: در مضارع اخباری نیز مانند ماضی استمراری گاهی نون نفی بر خلاف معمول پس از «می» و پیش از فعل آید :
چون داری نیکوش چو خود می نشناسیش
بشناس نخستینش پس آنگاه نکودار.
ناصرخسرو.
تیره ست و مناره می نبیند
آن چشم که موی دیدی از دور.
ناصرخسرو.
جز که ز بهر من و تو می نکند
آنکه همی در شاهوار کند.ناصرخسرو.
داغ تو داریم و سگ داغدار
می نپذیرند شهان در شکار.نظامی.
پرده بردار و برهنه گو که من
می نگنجم با صنم در پیرهن.مولوی.
هیچ شک می نکنم کآهوی مشکین تتار
شرم دارد ز تو مشکین خط آهو گردن.
سعدی.
یادآوری 5: گاهی در مضارع نیز ماضی استمراری میان «می» و فعل «ب» واقع می شده است اما امروزه معمول نیست : نامه ها رسیده بود که فرصت جویان می بجنبند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص90).
ردای پرنیان گر می بدری
چرا منسوج کردی پرنیانت.ناصرخسرو.
شیر خدای بود علی، ناصبی خراست
زیرا همیشه می برمد خر ز هیبتش.
ناصرخسرو.
سر چه سنجد که هوش می بشود
تن چه ارزد که توش می بشود.خاقانی.
مجنون جگری همی خراشد
لیلی نمک از چه می بپاشد.نظامی.
پس یقین گشت آنکه بیماری ترا
می ببخشد هوش و بیداری ترا.مولوی.
افسوس که در پای تو ای سرو روان
سر می برود غمت بسر می نرود.سعدی.
یادآوری 6: گاهی در مضارع «می» و «ب» هر دو در اول فعل مضارع درمی آمده اند اما امروزه معمول نیست :
نیست جز دولاب گردون چون به گشتنهای خویش
آب ریزد بر زمین تا می بروید زوشجر.
ناصرخسرو.
یادآوری 7: گاهی میان فعل و «می» هم کلمهء دیگر و هم «ب » فاصله می انداخته است :
وین کهن گشته گنده پیر گران
دل ما می چگونه برباید.ناصرخسرو.
یادآوری 8: در تعبیر و نقل خواب نیز گاهی «می» در اول مضارع به جای «یاء» در آخر و به صورت مضارع اخباری آمده است : شبی به خواب دیدم که... از آن بزرگ به تضرع و مسکنت التماس مینمایم و میگویم... آن بزرگ مرا می گوید... (انیس الطالبین بخاری).2 - در اول مضارع التزامی که امروزه معمول به جای آن «ب » آید : نباید کشت تا مار همی گیرند و می خورند که به سیستان مار بسیار است. (تاریخ سیستان).
اگر جان می سپاری اندر این درد
نخواهد هیچ کس بهر تو غم خورد.
(ویس و رامین).
انفاس یوسف میشمرد و هرچه رود باز می نماید. (تاریخ بیهقی). از برای تو طعامهاء الوان آوردند تا تو آن را میخوری. (اسکندرنامه نسخهء سعید نفیسی). گفت سنگها از آن طرف که راه خانهء تو است بینداز تا من بر اثر آن میروم. (قصص الانبیاء ص93). به آبهای قابض که یاد کرده آمد مضمضه می کنند تا گوشت سخت شود. (ذخیرهء خوارزمشاهی). آن را که زکام سرد باشد ارزن گرم کرده بر سر او می نهند. (ذخیرهء خوارزمشاهی). اکنون باید کی بر عادت نزدیک ما می آیی و طریق راست معلوم ما میگردانی و منزلت خویش نزدیک ما هرچه معمورتر دانی. (فارسنامهء ابن بلخی ص89).
هر زبانی بر تو از دانش دری را برگشاد
تا بهر در می خرامی کش تر از کبک دری.
سوزنی.
لیک زین شیرین گیاهی زهرمند
ترک کن تا چند روزی می چرند.مولوی.
چون بخت نیک انجام را با ما بکلی صلح نیست
بگذار تا جان می دهد بدگوی بدفرجام را.
سعدی.
شمار بوسه خواهد بود کارم
تو می ده بوسه تا من می شمارم.
امیرخسرو دهلوی.
سوم - در آخر صیغهء دوم شخص مفرد امر درآید و از آن معنی استمرار و تأکید استنباط شود: می کوش، یعنی حتماً و همیشه بکوش. می باش، یعنی حتماً و همیشه باش :
کاروان شهید رفت از پیش
و آن ما رفته گیر و می اندیش.رودکی.
تو در کار خاموش می باش و بس
نباید مرا یاری از هیچ کس.فردوسی.
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
بوشعیب هروی.
یکی شمشیر می کشید و می سوزید تا آن وقت که بفرمان آیند. (تاریخ سیستان). شرم مدارید و راست میگوئید و محابا مکنید. (تاریخ بیهقی).
درختت گر ز حکمت بار دارد
به گفتار آی و بار خویش می بار.
ناصرخسرو.
گفت تتبع میکن تا این کیست. (فارسنامهء ابن بلخی چ اروپا ص97).
چو ابراهیم بابت عشق می باز
ولی بتخانه را از بت بپرداز.نظامی.
سنگ بینداز و گهر می ستان
خاک زمین میده و زر می ستان.نظامی.
سخن پولاد کن چون سکهء زر
بدین سکه درم را سکه می بر.نظامی.
ای دل که ترا گفت که این دم می خور؟
کانگه که نباشی غم عالم میخور.
کمال اسماعیل.
آرزو می خواه لیک اندازه خواه
بر نتابد کوه را یک برگ کاه.مولوی.
چه کوشش کند پیرخر زیر بار
تو می رو که بر بادپائی سوار.
سعدی (بوستان).
هر سلطنت که خواهی میکن که دلپذیری
در دست خوبرویان دولت بود اسیری.
سعدی (طیبات).
شمار بوسه خواهد بود کارم
تو می ده بوسه تا من می شمارم.
امیرخسرو دهلوی.
نگویمت که همه ساله می پرستی کن
سه ماه می خور و نه ماه پارسا می باش.
حافظ.
چهارم - به مصدر یا مصدر مخفف اضافه شود : به اندازه غلات داروها ضعیفتر و قوی تر می کردن. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
پنجم - گاهی بر سر اسم فاعل مرخم درآید :
من غزلی می سرای سوی گلی می نگر
او طربی می فزای شاخ گلی می شکن.
سید حسن اشرف (از آنندراج).
(1) - مصراع دوم برای تقدم «می» بر نونِ نفی شاهد است.