مهره

معنی مهره
[مُ رَ / رِ] (اِ) هرچیز گرد. مطلق گلوله و گرد. هرچیز مدور. هرچیز کروی شکل. ساچمه. گلوله :
بفرمود تا گرد بگداختند
ز آهن یکی مهره ای ساختند.
فردوسی (شاهنامه ج6 ص1608).
بهر میل بر مهره ای از بلور
بر او گوهری چون درخشنده هور.
اسدی (گرشاسب نامه ص138).
دل اگر این مهرهء آب و گل است
خر هم از اقبال تو صاحبدل است.
مولوی.
- به یک مهره موم نیرزیدن؛ کمترین ارج و بهائی نداشتن :
نیرزید ایران بیک مهره موم
وزان پس همی داشت آهنگ روم.فردوسی.
- پرمهره؛ گلوله ای از پر و جز آن که مرغان شکاری از معده برمیاورند. رجوع به پر مهره در ردیف خود شود.
- سی مهره؛ سی عدد آلت بازی نرد.
- || کنایه از سی روز ماه :
زین دو تا کعبتین و سی مهره
گرو رقعهء قدر مائیم.خاقانی.
- سی مهرهء صیام؛ کنایه از سی روزهء ماه رمضان. (برهان) (آنندراج).
- گل مهره؛ هر گلوله و مهره که از گل سازند :مرکب از آجر و گچ نه از خشت و گل مهره. (ترجمهء محاسن اصفهان ص54).
- || گلولهء کمان گروهه :
گردون کمانگروههء بازی است کاندر او
گل مهره ای است نقطهء ساکن نمای خاک.
خاقانی.
رجوع به گل مهره در ردیف خود شود.
- مشکین مهره؛ کنایه از کرهء خاک :
نظاره می کنم ویحک در این هنگامهء طفلان
که مشکین مهره آسوده ست و نیلی حقه گردانش.
خاقانی.
- مهرهء انجم؛ ستاره ها. (ناظم الاطباء).
- مهرهء خاک؛ کنایه از کرهء زمین. (برهان) (آنندراج).
- || کنایه از قالب و جسد آدمیزاد. (برهان) (انجمن آرا). مهرهء گلین.
- مهرهء زر؛ کنایه از آفتاب عالمتاب. (برهان) (آنندراج) :
ظل صنوبر مثال گشت به مغرب نگون
مهر ز مشرق نمود مهرهء زر آشکار.خاقانی.
- مهرهء سیم؛ کنایه از ماه و هر یک از ستارگان. (برهان).
- مهرهء سیمابی؛ کنایه از ماه که به عربی قمر خوانند. (برهان).
- مهرهء سیمین؛ مهرهء سیم. تراس. تومه. جمانه. (از منتهی الارب) (از دهار).
- || ماه و هریک از ستارگان.
- مهرهء کهرباگون؛ کنایه از زمین است. (از آنندراج).
- مهرهء گردون؛ آسمان. چرخ. فلک :
به ارهء پدر و مثقب و کمانه و مقل
به خط مهرهء گردون و پرهء دولاب.خاقانی.
- مهرهء گل؛ زمین.
- || قالب بشر.
- مهرهء گلگون؛ نزد صوفیه تجلیاتی را گویند که در غیر ماده بود.
- مهرهء گلین؛ مهرهء خاک. مهره ای که از گل سازند.
- || کنایه از کرهء زمین و کرهء خاک. (از برهان) (از آنندراج) :
چون در درآب جویند این مهرهء گلین
گر باز دارم از مژهء اشکبار دست.
اوحدالدین نوری.
- || بدن و جسد آدمی. (برهان).
- مهرهء لاجورد؛کنایه از آسمان است به اعتبار کبودی. (برهان) (آنندراج) :
بیاموز از این مهرهء لاجورد
که با سرخ سرخ است و با زرد زرد.نظامی.
- مهرهء مشکین؛ کنایه از کرهء زمین است و دنیا و عالم را نیز گویند. (برهان).
- مهرهء موم؛ گلوله ای که از موم سازند. موم به شکل مهره درآمده.
- || کام در قبضهء و اختیار. در چنگ و در آستین. که هرچه خواهند با آن کنند چنانکه موم که بهرشکل خواهند درآورند :
وز آن پس بیاورد لشکر به روم
شد آن بوم او را چو یک مهره موم.
فردوسی.
سپه دید چندان که دریای روم
از ایشان نمودی چو یک مهره موم.
فردوسی.
ز توران برو تا در هند و روم
جهان شد مر او را چو یک مهره موم.
فردوسی.
- مهره نماز؛ قرصی باشد برابر کف دست از خاک شفا (تربت کربلا) که بعضی از امامیه مذهبان در نماز سجده بر آن گذارند. (غیاث) (آنندراج). مهر نماز.
- مهره و حقه؛ کنایه از زمین و آسمان. (برهان) (آنندراج).
- مهره های سیمابی؛ کنایه از کواکب و ستاره های آسمانی است، و آن را مهره های سلیمانی نیز نوشته اند. (از برهان) (از آنندراج).
- مهره های فلک؛ کنایه از ستارگان. (برهان).
|| زواله. ژواله. غالوک. گلولهء گلی که در کمان گروهه به کار است. قطعهء گل مدور خشک. گلولهء کمان گروهه :
هم آنگه ز مهره بخاردش گوش
بی آزار پایش برآرد بدوش.فردوسی.
هیون را سوی جفت دیگر بتاخت
بخم کمان مهره در مهره ساخت.فردوسی.
... دارم که نام دارد نیمور
همچون پفک عقیق کش مهره بلور.سوزنی.
شب همانا نسر طائر خواهد افکندن که هست
از کواکب مهره ها وز مه کمان انگیخته.
خاقانی.
کمان گروههء گردون ندارد آن مهره
که چار مرغ خلیل اندرآورد ز هوا.خاقانی.
رو کز کمانگروههء خاطر به مهره ای
بر چرخ پر تیر سخنور شکسته ای.خاقانی.
- کمان مهره؛ کمان مهره اندازی است که کمان گلوله باشد. رجوع به کمان مهره در ردیف خود شود.
|| نوع عالی از سنگهای گرد کرده از جواهر یا در یا مروارید و غیره. جوهر گرانبها. گوهر قیمتی. دانهء قیمتی :
چو داننده آن مهره ها را بدید
بدو گفت کاین را که یارد خرید.فردوسی.
ببازوی رستم یکی مهره بود
که آن مهره اندر جهان شهره بود.فردوسی.
به بازوم بر مهرهء خود نگر
ببین تا چه دید این پسر از پدر
چو بگشاد خفتان و آن مهره دید
همه جامه بر خویشتن بردرید.فردوسی.
نیاطوس را مهره دادم هزار
ز یاقوت سرخ ازدر گوشوار.فردوسی.
که از این مهره چند میخواهی
گفت یک گرده و دو تا ماهی.سنائی.
توانم که در رشتهء مدحت آرم
به صدر تو من مهره ای چند موزون.سوزنی.
- مهرهء سرخ؛ بسد. (دهار).
|| گوهر شب چراغ :
دگر مهره باشد مرا شمع راه
به تاریکی اندر شوم با سپاه.فردوسی.
دو مهره ست با من که چون آفتاب
بتابد شب تیره چون بیند آب.فردوسی.
|| مورش. جزعه. خرزه. دانه. خربصیصه. چیزهای گرد که در میان آنها سوراخ باشد چون دانهء تسبیح و دانهء مروارید سفته و خرمهره و جز آن. نوع پست از سنگهای گرد و گلوله کرده. خزف :
شب ندیدی رنگ کان بی نور بود
رنگ چه بود(1) مهره ای کور و کبود.مولوی.
نه که هر مهره ای گهر باشد
کار درویش ماحضر باشد.اوحدی.
جاجه؛ مهرهء بی قیمت فرومایه. (منتهی الارب). جزع؛ مهرهء یمنی. (دهار). جهان؛ مهرهء ملمع گردشده به نقره. ضجاج؛ مهرهء فیل. فرید؛ شبه و مهره ای که حد فاصل باشد میان مروارید و زر. (منتهی الارب) :
آری به مهره های سقط ننگرد کسی
کو را به توده پیش بود در شاهوار.فرخی.
آن دو مهره است مانند جزع و نه جزع است. (تاریخ بیهق).
- خرمهره؛ مهره های بزرگ کم قیمت که بر گردن خر بندند. رجوع به خرمهره در ردیف خود شود :
هر کسی شعر تراشند و لیکن سوی عقل
در به خرمهره کجا ماند و دریا به غدیر.
سنائی.
اگر ژاله هر قطره ای در شدی
چو خرمهره بازار از او پر شدی.سعدی.
- مهرهء خر؛ خرمهره :
مهرهء خر آنکه بر گردن نه در گردن بود
به ز عقد عنبرین خوانم چه بی معنی خرم.
خاقانی.
نکتهء نادان برای ریشخند او نکوست
مهرهء خر در خور تزیین افسار خر است.
امیرعلی شیرنوائی.
رجوع به خرمهره شود.
- مهرهء گل؛ مهرهء گلین دانه های مدور که از گل سازند :
سنگ زمی سنگ ترازو مکن
مهرهء گل مهرهء بازو مکن.نظامی.
- مهرهء گلی؛ مهرهءگلین رجوع به مهرهء گلین شود.
|| هریک از دانه های تسبیح. دانهء سبحه.
مهرهء سیاه. مهرهء تسبیح، سبحه. (دهار) :
فلک به گردن خورشید برشود تسبیح
مجره رشتهء تسبیح و مهره هفتورنگ.
منشوری (لغتنامهء اسدی چ اقبال ص292).
|| مهره که در حقه بازی به کار رود :
بود سر کوکنار حقهء سیماب رنگ
غنچه آن دید کرد مهرهء شنگرف سان.خاقانی.
گاه بدین حقهء فیروزه رنگ
مهره یکی ده بدر آرد ز چنگ.نظامی.
که با این مرد سودائی چه سازیم
بدین مهره چگونه حقه بازیم.نظامی.
بدین پنجاه ساله حقه بازی
بدین یک مهره گل تا چند نازی.نظامی.
حقهء مه بر گل این مهره زن
سنگ زحل بر قدح زهره زن.نظامی.
|| مهره که بر بازو بندند دفع چشم زخم را :
همی جانش از رفتن من بخست
یکی مهره بر بازوی من ببست.فردوسی.
ز هوشنگ و طهمورث و جمشید
یکی مهره بد (کیخسرو را) خستگان را امید.
فردوسی.
سپهر مهرهء بازوی بندگان تو گشت
از آن قبل ز قبول فنا شده ست آزاد.
خاقانی.
مهر آزمای مهرهء بازوش جان و عقل
حلقه بگوش حلقهء گیسوش انس و جان.
خاقانی.
تمیمه؛ مهره ای پیسه که در رشته کرده در گردن اندازند برای دفع چشم بد. (منتهی الارب).
- زهر مهره؛ مهره ای باشد که بدان دفع زهر افعی کنند. رجوع به زهرمهره در ردیف خود شود.
- مهرهء ازرق؛ مهرهء کبود. مهره که جهت رفع چشم زخم برخود آویزند :
مهرهء ازرق آورید به دست
وز پی چشم بد در ایشان بست.
نظامی (هفت پیکر ص332).
- مهرهء تب؛ مهره ای است که بالخاصیت دفع تب کند. (غیاث) (آنندراج).
- مهره تریاک؛ زهر مهره. (آنندراج) :
مهرهء تریاک را بسیار عزت می نهند
تو از آن لب مهر بگشا مهرهء تریاک چیست.
میرحسن دهلوی (از آنندراج).
- مهرهء گهواره؛ مهرهء کبود یا نظر قربانی که بر بالای گهواره می آویخته اند دفع چشم زخم را :
نونیاز عشق چون فرهاد و مجنون نیستم
بود از سنگ ملامت مهرهء گهواره ام.
میرزا صائب (از آنندراج).
- مهرهء گیس بند؛ مهره ای باشد که بر گیسوی اطفال بندند برای محافظت از چشم بد، و در این صورت گیس مخفف گیسو باشد. (آنندراج) :
به دکان او مهرهء گیس بند
فرو ریخته بهر دفع گزند.
میرزا طاهر وحید (در تعریف خورده فروش).
|| یک قسم سنگ که در سر افعی یافت می گردد. (ناظم الاطباء) :
گر اژدها برود بر طریق لشکر تو
نهان کند ز نهیب تو مهره در دنبال.
حکیم ازرقی (از آنندراج).
مهره چون زنبور خانه در سر مار شکنج
زهره چون الماس ریزه در تن شیر عرین.
عبدالواسع جبلی.
چو موسیی که مقامات دین و رخنهء کفر
ز مار مهره و از مهره مار می سازد.خاقانی.
ای لب و زلفین تو مهره و افعی بهم
افعی تو دام دیو مهرهء تو مهر جم.خاقانی.
گیرم که مارچوبه کند تن به شکل مار
کو زهر بهر دشمن و کو مهره بهر دوست.
خاقانی.
ز من بگذر که من خود گرزه مارم
بلی مارم که چون او مهره دارم.نظامی.
عقابی تیرخود کرده پر خویش
سیه ماری فکنده مهره در پیش.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید دستگردی ص97).
با همه زهرم فلک امید داد
مار شبم مهرهء خورشید داد.نظامی.
کنم تحمل جور رقیبش از پی آنک
ز مار مهره به دست آید وز خار رطب.
ابن یمین.
اگر ز فضل تقدم سخن رود دیدیم
شرنگ در دم ماران و مهره در دنبال.
ملک الشعرای کاشانی (از آنندراج).
- باد مهرج؛ باد مهره. رجوع به بادمهره شود.
- باد مهره؛ مهرهء مار. رجوع به باد مهره در ردیف خود شود.
- مار مهره؛ مهرهء مار. رجوع به مهرهء مار در ردیف خود شود.
- مهرهء ارقم؛ مهرهء مار :
لب خنده زنان زهر سر تیغ کنم نوش
زهری که به صد مهرهء ارقم نفروشم.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص791).
- مهرهء جاندارو؛ مارمهره است که پازهر باشد و عربان حجرالتیس خوانند. (برهان). مهرهء مار که تریاق زهر مارهاست. (آنندراج) :
بهترین جائی به دست بدترین قومی گرو
مهرهء جاندارو اندر مغز ثعبان دیده اند.
خاقانی.
-امثال: مار دارد مهره و در اصل خود بدگوهر است.
مهره توان برد مار اگر بگذارد.
(امثال و حکم).
|| دانه ها که بند نمایند و بدان زنان مردان را به دوستی مبتلی سازند. مهره. توله. دردبیس. صدحه. صرفه. صره. قلیب. کرائر. هبره. هصره. همره. ینجلب. صخبه، مهرهء حب و بغض. (منتهی الارب). و رجوع به مهره شود.
- مهرهء افسون؛ مهره ای که بدان افسون کنند. سلوان. سلوانه. کحال. (منتهی الارب). کحله؛ مهرهء افسون که بدان چشم زخم را دفع کنند و زنان مردان را بند کنند. (منتهی الارب).
- مهرهء سفید بختی؛ کس گربه.
|| هر یک از قطعه های فلزی که بر چرم کمر و جز آن تعبیه کنند و در آن سنگهای قیمتی نشانند. (یادداشت مؤلف) :
بدو داد پرمایه زرین کمر
به هر مهره ای درنشانده گهر.فردوسی.
ابا یاره و طوق و زرین کمر
به هر مهره ای درنشانده گهر.فردوسی.
ستامی بر آن بارگی بر به زر
به هر مهره ای درنشانده گهر.فردوسی.
|| هر یک از استخوانهای تیرهء پشت که پی از آنها گذشته است. (لغات فرهنگستان). هر یک از فقرات ستون پشت حیوان. هر یک از فقرات تیرهء پشت. (یادداشت مؤلف). مهره. فقره :
ترا نیک داند به نام و گهر
ز هم خون و از مهرهء یک پدر.فردوسی.
عرابی ذوالاکتاف کردش لقب
چو از مهره بگشاد کتف عرب.فردوسی.
چون زند بر مهرهء شیران دبوس شصت من
چون زند بر گردن گردان عمود گاوسار
این کند بر دوش گردان گردن گردان چو گرد
وآن کند بر پشت شیران مهرهء شیران شیار.
منوچهری.
بگرزش چنان کوفت زخم درشت
کش اندر شکم ریخت مهره ز پشت.اسدی.
این بار گران بکوبدت بی شک
هم گردن و پشت و مهره و پره.ناصرخسرو.
درد پشت و تهی گاه و مهره ها که به تازی ریاح الافرسه گویند. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
از آن سجده بر آدمی سخت نیست
که در صلب او مهره یک لخت نیست.
سعدی (بوستان).
دو صد مهره بر یکدگر ساخته ست
که گل مهره ای چون تو پرداخته ست.
سعدی (بوستان).
دأیه. (دهار)، سنور، کزوغ. (منتهی الارب). مهرهء گردن.
- مهرهء پشت؛ استخوان پشت. (ناظم الاطباء). سن. دأیه. خرزالظهر. سیساء. طبق. فقره. فقاره. قنی. نخط. (منتهی الارب). و رجوع به فقره و ستون فقرات شود :
چو بگذشت پیکان برانگشت او
گذر کرد از مهرهء پشت او.
فردوسی.
مجره مهرهء پشت و ثوابت خردهء اعضا
به پهلوی چپت بنگر شب مهتاب در دوران.
ناصرخسرو.
رشتهء جان مبر ز مهرهء پشت
سیم سیما مبر ز سکهء روی.خاقانی.
به جهان پشت مبندید و بیک صدمت آه
مهرهء پشت جهان یک ز دگر بگشائید.
خاقانی.
رشتهء جان دشمنان مهرهء پشت گردنان
چون بهم آورد کند عقد برای معرکه.
خاقانی.
پایش از آن پویه درآمد ز دست
مهر دل و مهرهء پشتش شکست.
نظامی (خسرو و شیرین ص155).
صلیفان؛ هر دو سر مهرهء پشت است متصل سر از دو جانب. (منتهی الارب). فاقره؛ کار بزرگ و سختی و رنج که مهرهء پشت مردم بشکند. (دهار). فقیر؛ آن که مهرهء پشتش درد کند. (دهار). قینه؛ مهرهء پشت نزدیک مقعد. محاله؛ مهرهء پشت شتر. معاقم؛ مهره های پشت از بند گردن تا بن دنب. (منتهی الارب).
- مهره در گردن جمع شدن؛ کنایه از شکستن گردن باشد. (برهان) (آنندراج).
|| قطعه های چوبی و استخوانی که بروی صفحهء نرد و یا صفحهء شطرنج قرار داده و با آنها بازی می کنند. (ناظم الاطباء). هریک از آلات نرد یا شطرنج که بدانها بازند. هریک از سی و دو آلت شطرنج و سی آلت نرد که بر نطع نشانند :
ز بازی و از مهره و رای شاه
وزان موبدان نماینده راه.فردوسی.
بدانند هر مهره ای را به نام
که چون راند بایدش و خانه کدام.فردوسی.
نهادند شطرنج نزدیک شاه
به مهره درون کرد چندی نگاه.فردوسی.
هم از تست شهمات شطرنج بازان
ترا مهره داده به شطرنج بازی.
ابوالطیب مصعبی (از تاریخ بیهقی ص384).
فلک همچو پیروزه گون تخته نردی
ز مرجانش مهره ز لؤلؤش خصلی.
منوچهری.
بجست از کاسهء سر کعبتین دیدهء گردان
بسان نرد شد میدان و مهره مهرهء گردن.
کریمی سمرقندی.
جان بازانی که شیر گیرند
پیش تو چو مهره های نردند.مسعودسعد.
نقش فلک چو می نگری پاکباز باش
زیرا که مهره دزد حریفی است بس دغا.
سراج الدین قمری.
امیر دو مهره در شش گاه داشت و احمد بدیهی دو مهره در یک گاه. (چهارمقاله).
پس عرصه بیفکند و فرو چیدش مهره
هر زخم که او می زد بس کارگر آمد.سوزنی.
نرد جمال باخته با نیکوان دهر
واندر فکنده مهرهء خوبان به ششدره.
سوزنی.
عزم او چون مهره ای خواهد نشاند
ششدر هفت آسمان خواهد گشاد.خاقانی.
منه مهره کز راست بازان معنی
در این تخته نرد آشنائی نیابی.خاقانی.
مثال این بنمایم ترا ز مهرهء نرد
یکان یکان به سوی خانه راه می نبرند
ولی دو مهره چو هم پشت یکدگر گردند
دگر تپانچهء دشمن بهیچ رو نخورند.
ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص382).
نعرهء کوس تو ساخت کاخ فلک پرصدا
مهرهء صیت تو کرد طاق فلک پرطنین.
سلمان ساوجی.
هرکس از مهرهء مهر تو به نقشی مشغول
عاقبت با همه کج باخته ای یعنی چه.حافظ.
- سیه مهره بازی کردن؛ کنایه از احترام گذاشتن: «بزرگان سیه مهره بازی کنند»، در بازی نرد یا شطرنج واگذاشتن مهره های سیاه به حریف نوعی از احترام باشد. (امثال و حکم دهخدا).
- مهره از کمین بیرون جهاندن؛ کنایه از غالب آمدن و به سر مدعا رسیدن است. (از آنندراج).
- مهره برچیدن؛ بساط جمع کردن. (یادداشت مؤلف) :
آری آری چو آفتاب آمد
ماه در حال مهره برچیند.سیدحسن غزنوی.
چون مرا نیست از فلک بهره
آن نکوتر که برچنم مهره.سیدحسن غزنوی.
دامن از او دور کشیدم و مهرهء مهر برچیدم.
سعدی (گلستان).
ریخت چون دندان امید زندگی بی حاصل است
میرسد بازی به آخر مهره چون برچیده شد.
میرزا صائب.
- مهره به ششدر در افتادن؛ در تنگنا افتادن و راه رهایی نداشتن :
از شش جهت گریخت نیارد عدوی او
مانند مهره ای که درافتد به ششدرا.قاآنی.
- مهره در ششدر اوفتادن؛ بند شدن مهره در خانه ای که شش خانهء پس از آن را مهره های حریف گرفته باشد و مهره عبور نتواند :
آن مهره دیده ای تو که در ششدر اوفتاد
هرچند خواست رفت حریفش رها نکرد.
خاقانی.
- مهره در ششدر بودن؛ بند شدن مهره در ششدر. (از آنندراج). نداشتن راه رهایی.
- || کنایه از محبوس شدن و عاجز شدن. (برهان) (آنندراج). ناتوان گشتن. عاجز شدن. قدرت حرکت نداشتن :
برنده دهر صبورم چو مهره در ششدر
زننده چرخ عجولم چو گوی در طبطاب.
ابوالفرج رونی.
- مهره دزد؛ آنکه مهره دزدد :
مشعبد شد این خاک نیرنگ ساز
که هم مهره دزد است و هم مهره باز.نظامی.
نقش فلک چو می نگری پاکباز شو
زیرا که مهره دزد حریفی است بس دغا.
سراج الدین قمری.
- مهرهء دورنگ؛ مهره ای سپید و سیاه.
- || کنایه از شب و روز :
در تخته نرد خاکی اسیر مششدرم
زین مهرهء دو رنگ کز این تخته نرد خاست.
خاقانی.
- مهرهء زده؛ مهرهء مضروب که از بساط ناپخته بردارند. مهرهء لت خورده. (آنندراج). مهره که در بازی نرد تنها در خانه ای ماند و بوسیلهء مهرهء حریف زده شود :
مانند مهرهء زده ام دست روزگار
از عرصهء وصال تو بیرون نشانده است.
حسن بیگ انسی (از آنندراج).
- مهرهء لت خورده؛ مهرهء مضروب که از بساط ناپخته بردارند. مهرهء زده. آن مهره که در خانهء نرد تنها ماند و حریف او را بزند. (آنندراج) :
چیست میدانی دل سرگشتهء حیرت اسیر
مهرهء بیرون ششدر ماندهء لت خورده ای.
میرزا جلال اسیر (از آنندراج).
- مهرهء مهر ریختن؛ دوستی نکردن. دست از دوستی برداشتن :
من مهرهء مهر تو نریزم
الا که بریزد استخوانم.سعدی.
|| مهرهء مکعب که بر هر سطحی از آن خالهای سیاه است از یک تا شش و همیشه مجموع خالهای دو سطح متقاطر آن هفت است، چنانکه یک با شش و سه با چهار و دو با پنج. (یادداشت مؤلف) :
در حیرتم ز مهرهء فکرت که چون بود
پنجی گرفته از دو طرف نقش پنج را.
خاقانی.
مهره افتاد تا چه نقش آید. (از امثال و حکم).
- مهره از کف بیرون فشاندن؛ کنایه از مغلوب شدن و سرمایه از کف دادن. و می توان آن را کنایه از باختن دانست و آن رسم نردبازان است که چون بازی حریف را بسیار غالب یابند مهره ها از کف می افکنند و می گویند که باختیم. (از آنندراج) :
سپهر از کمین مهره بیرون نشاند
ستاره ز کف مهره بیرون فشاند.نظامی.
|| آلت مقابل پیچ. قطعه آهنی میان سوراخ و در داخل سوراخ دارای پیچ گردان که میخ (پیچ) را در آن چرخانند و سبب استقامت و اتصال دو چیز سازند. و رجوع به پیچ شود. || آهن منقوش که بدان درم و دینار را نقش کنند. (ناظم الاطباء ذیل سکه). سکه؛ مهرهء درم و دینار. (منتهی الارب). || مهرهء نره؛ گردکی نره. سر نره. حشفه. حوفله. فرقم. فیشله. احوق؛ آنکه مهرهء نرهء وی کلان باشد. || ابزاری آهنی و یا استخوانی برای جلا دادن. هرآنچه بدان چیزی را جلا دهند. (ناظم الاطباء) :بفرمود تا خانهء مکعب مسطح بنا کردند و سطوح او را به گچ و مهره مصقل گردانیدند. (سندبادنامه ص64). || صدفی که به آن کاغذ را جلا داده و مهره می کشند. (ناظم الاطباء). سنگ یا خزف یا چیزی دیگر لغزنده که برای هموار و براق کردن بر ساروج و بر کاغذ و غیره کشند. چیزی املس و نسو که بدان ترزیز کنند یعنی مهره زنند. مصقله که بدان کاغذ و جامه صیقلی کنند. (یادداشت مؤلف). قبقاب. مصقل. مصقله. منقاف. مهرهء گازر.
- آهار مهره؛ عمل آهار زدن. رجوع به آهار مهره در ردیف خود شود.
- آهر مهره؛ آهار مهره. رجوع به آهار مهره در ردیف خود شود.
|| نام حریری که به صمغ آهار شده و پس از خشک کردن و مهره زدن بر آن می نوشتند، و شاید حریری که فردوسی مکرر نامه های شهان را بر آن می نویساند همین مهره باشد. صحیفه ای سپید که بر آن نویسند. پارچهء حریر سپید که به صمغ آهار دهند پس صیقلی کنند و بر آن کتابت کنند. کاغذ از حریر سفید صمغ زده و صیقلی شده که بر آن نوشتندی. (یادداشت مؤلف). || اندود گچ و جز آن که برای زینت و آرایش بروی دیوار می کنند. (ناظم الاطباء). || هریک از رده های شفته که درچینه بر هم نهند. هر رده از گل درچینه. هریک از طبقات گلین که در چینه برهم نهند. هر رده از دیوار گلی و چینه. هر یک از لاها و لادهای چینه. چینه های گلین را یک بدست و بیشتر گل نهند و از یک کران تا کران دیگر برند و سپس یک بدست دیگر بر سر آن نهند و بدینگونه همی کنند تا دیوار به اندازه ای که خواهند رسد. هر یک از آن طبقات گل را مهره گویند. (یادداشت مؤلف). لاد. ساف. رهص. (منتهی الارب) :
چو شد نیمهء زین بنامهره بست
مرا نیمهء عالم آمد به دست.نظامی.
|| یکی از آلات جنگ نظیر کوس و دهل.
- عاج مهره؛ نوعی طبل عاج نشان :
همه بر شد از عاج مهره خروش
جهان آمد از نای روئین بجوش.
فردوسی (ملحقات شاهنامه).
- مهره بر جام زدن؛ به علامت حرکت مهره در پیالهء فلزی ریختن :
بزد مهره بر جام و برخاست غو
برآمد ز هرجا ده و دار و رو.فردوسی.
- مهره به طاس افکندن یا انداختن؛ کنایه از آگاهانیدن و خبردار گردانیدن. (آنندراج).
- || کنایه از تیز دادن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به مهره در جام افکندن شود.
- مهره در جام؛ نوعی از آلات جنگی :
یکی مهره در جام در دست شاه
به کیوان رسیده خروش سپاه.فردوسی.
- مهره در جام افکندن و انداختن؛ کنایه ازاعلام سواری. گویند که در زمان کیان رسم چنان بوده که جامی از هفت جوش بر پهلوی فیلی می بسته اند و چون پادشاه سوار می شده مهره ای نیز از هفت جوش در میان آن جام می انداخته اند و از آن صدای عظیمی برمی آمده و مردم خبردار شده سوار می شده اند. (برهان) (آنندراج) :
علاج تندی او مرسل الریاح کند
گر آفتاب فلک مهره ای بطاس انداخت.
میرزاعبدالغنی قبول.
- مهره در جام زدن؛ مهره در جام افکندن :
بزد مهره در جام بر پشت پیل
زمین را تو گفتی براندود نیل.فردوسی.
- مهره در طاس افتادن؛ مهره در جام افکندن. (از آنندراج) :
صدای عشقم از صندوق گردان
برآمد تا فتاد این مهره در طاس.
حکیم نزاری.
رجوع به ترکیب مهره در جام افکندن شود.
- مهره در طاس افکندن و انداختن؛ به معنی مهره در جام افکندن باشد. (برهان). کنایه از خبردار کردن. رجوع به ترکیب مهره در جام افکندن شود.
- || کنایه از تیز دادن. (از برهان).
- مهرهء سپید و مهرهء سفید؛ ناقوس که به هندی سنکه گویند. (غیاث) (آنندراج). سپیدمهره یکی از وسایل جنگ نظیر کوس و دهل و دبدبه.
- مهرهء صفیر؛ خرمهره که در قدیم وقت جنگ می نواختند و آن را سفیدمهره نیز گویند و ظاهراً ناقوس نیز همین است. (آنندراج) :
به پردهء دل خود بسکه ناله پیچیدم
پس از هلاک دلم مهرهء صفیر شود.
سالک یزدی.
|| بوق. نای. نوعی بوق. شیپور. مهرهء ترسایان. (دهار). شبور؛ مهرهء ترسایان که یک نوع ساز است. (ناظم الاطباء) :
غو کوس با مهره برشد به هم
ز شیپور و از نای برخاست دم.
اسدی (گرشاسب نامه).
- سپید مهره؛ نوعی بوق و شیپور :
دردم سپیدمهرهء وحدت بگوش دل
خیز از سیاه خانهء وحشت به پای جان.
خاقانی.
رجوع به سپیدمهره در ردیف خود شود.
-مهرهء گاودم؛ نوعی کرنای و بوق به شکل دُم گاو :
برآمد دم مهرهء گاودم
شد از گرد گردان خور و ماه گم.
اسدی (گرشاسب نامه ص101).
|| چکش و پتک آهنگری و مسگری. (برهان). صاحب جهانگیری گفته معنی غیر مشهور آن پتک است و این بیت عبدالواسع جبلی را شاهد کرده است :
بساید زخم گرز او چو سرمه پیکر خارا
بسنبد نوک رمح او چو مهره تارک سندان.
و رشیدی گفته جهانگیری خطا کرده و این غلط است، منظور جبلی پتک نبوده و همین مهرهء متعارف بوده یعنی سوراخ می کند نوک نیزهء او سندان را چنانکه مهره را سوراخ کند، و حق با رشیدی است، پتک سندان را سوراخ نمی کند و سنبیدن به معنی سوراخ کردن است نه سائیدن. (آنندراج) (انجمن آرا). || به ترکی، علتی است مر شتر را. (برهان).
(1) - به ضرورت وزن شعر «چِبْوَد» خوانده شود.
اشتراک‌گذاری
قافیه‌یاب برای اندروید

با خرید نسخه اندرویدی قافیه‌یاب از فروشگاه‌های زیر از این پروژه حمایت کنید:

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید
نرم‌افزار فرهنگ عروضی

فرهنگ عروضی هم‌صدا برای اندروید

فرهنگ لغت جامع عروض و قافیه با قابلیت وزن یابی.

گنجور

گنجور مجموعه‌ای ارزشمند از سروده‌ها و سخن‌رانی‌های شاعران پارسی‌گوی است که به صورت رایگان در اختیار همگان قرار گرفته است. برای مشاهده وب‌سایت گنجور اینجا کلیک کنید.

دریای سخن

نرم‌افزار دریای سخن کتابخانه‌ای بزرگ و ارزشمند از اشعار و سخنان شاعران گرانقدر ادب فارسی است که به حضور دوستداران شعر و ادب تقدیم می‌داریم.