موی

معنی موی
(اِ) مو. رشته های باریک و نازک که بر روی پوست بدن برخی از جانداران پستاندار و از جمله انسان به وضع و کیفیت مختلف می روید و در عمق پوست ریشه و پیاز دارد. مو. شَعر. (دهار) (منتهی الارب). صفر. طمحره. (منتهی الارب) : اگر موی را بسوزانند در قوت مانند پشم سوخته بود یعنی گرم و خشک بود و اگر موی آدمی تر کنند به سرکه و بر گزیدگی سگ هار ضماد کنند در ساعت درد زایل گرداند. و چون با روغن گل بیامیزند و در گوش چکانند درد دندان ساکت گرداند و اگر طلا کنند بر سوختگی ریش مفید بود. (ذخیرهء خوارزمشاهی).
رجوع به مو شود.
تشعیر؛ موی را داخل چیزی کردن. (منتهی الارب). تهلیب؛ موی دنبال اسب برکندن. حص؛ موی از سر ببردن خود. تقصیب؛ موی شاخ شاخ بکردن. تنفش؛ موی وا تیغ خاستن. (تاج المصادر بیهقی). استیصال؛ موی در موی پیوستن. (دهار). انتفاش؛ موی وا تیغ خاستن. (تاج المصادر بیهقی). اشعار؛ موی را داخل کردن. تجثجث؛ بسیار شدن موی. (منتهی الارب). تمعر؛ بریزیدن موی. (المصادر زوزنی). تمرق؛ موی برافتادن. جثجاث، جثاجث؛ موی بسیار. جذابه؛ موی سطبر دم اسب که بدان چکاوک را صید کنند. خداری؛ موی سیاه. ذوابه؛ موی بالای پیشانی اسب. ذابح؛ موی که میان بند سر و گردن و جای ذبح رسته باشد. دبب؛ موی اولین کوچک و نرم. دبوقه؛ موی بافته. دبه؛ موی کوچک و نرم که بر روی باشد. (منتهی الارب). زغب؛ موی که بر روی باشد. و موی مادرزاد. (دهار). سُربه، سُروب، مَسْرُبه؛ موی ریزهء میانهء سینه تا شکم. سَیْب؛ موی دم اسب. سَفْساف؛ موی ردی. سبرده؛ موی را ستردن. سَبله؛ موی بروت. موی زنخ. سَأف؛ موی سطبر. (منتهی الارب). شارب؛ موی سبیل. (دهار). شَعْر؛ موی را داخل چیزی کردن. شرخ الشباب؛ موی سیاه. شَعره؛ یک موی. تهلیب؛ موی برکندن. شِعره؛ پاره ای از موی. شکیر؛ موی ریزه میان موی کلان. موی متصل روی و پس گردن. (منتهی الارب). شکیر؛ موی شیب زن. (از دهار). رفال؛ موی دراز. طحلیه؛ یک موی. صلصل؛ موی پیشانی اسب. (منتهی الارب). طَمّ؛ موی بریدن و انباشتن. (تاج المصادر بیهقی). زُقیّه، زَقیّه؛ موی بریده. عُفَرْنیه، عِفرات، عِفْریه، عَفْری؛ موی میانهء سر. عفریه، عفری؛ موی قفای مردم. جفال؛ موی بسیار. عقیق؛ موی همزاد کودک. غَفَر، غَفِر، غُفار؛ موی گردن. موی زرد ساق. موی رخسار. غُرانِقه، غُرانِقیّه؛ موی پیچه که باد بجنباند. (منتهی الارب). عنفقه؛ موی لب زیرین. (دهار). فرع؛ موی تمام. موی زن. (منتهی الارب). قفوف؛ موی با تیغ خاستن. (تاج المصادر بیهقی). شعرانه؛ موی انبوه. لغب؛ موی گردن. مشفتر؛ مرد موی بر تن خاسته. مغفله؛ موی پارهء پایین لب زیرین یا هر دو کرانه اش. معلنکس؛ موی انبوه. مُقَدِّمه؛ موی پیشانی. سبیب؛ موی دم. (منتهی الارب). موی پیش و دنبال. (دهار). احتفاف؛ موی از روی خویش برکندن زن. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). نتاف، نتافه؛ موی برکنده. شعره؛ موی شرم زن. پاره ای از موی. عُنْصُوه، عَنْصَوه، عنصیه؛ یک توک موی. نن؛ موی سست. نمص؛ کمی موی. هلب؛ برکندن موی کسی را. هرمول؛ موی برکندهء افتاده. هلهل؛ موی تنک نرم. هُلْب؛ موی هرچه باشد. (منتهی الارب). نقش؛ موی از تن برکندن. (یادداشت مؤلف).
- از کسی موی ریختن؛ سخت از او ترسیدن. (یادداشت مؤلف).
- از موی باریکی ستردن؛ سخت تیز و باریک و برنده بودن :
سنانش از موی باریکی سترده
ز چشم موی بینان موی برده.نظامی.
- از مویه چون موی بودن؛ سخت لاغر و نزار بودن. (یادداشت مؤلف). از مویه چون مویی گشتن :
من از بس ناله چون نالم من از بس مویه چون مویم
سرشک ابر بر لاله بود چون اشک بر رویم.
نجیبی.
و رجوع به ترکیب «از مویه چون مویی شدن» شود.
- از مویه چون (چو) مویی شدن (گشتن)؛سخت نزار شدن. سخت لاغر گشتن. (یادداشت مؤلف) :
کسی که رسته شد از مویه گشته بود چو موی
کسی که جسته شد از ناله گشته بود چو نال.
قطران تبریزی.
و رجوع به ترکیب «از مویه چون موی بودن» شود.
- به موی مانستن؛ شبیه موی بودن در باریکی و لاغری. سخت نزار بودن. (یادداشت مؤلف) :
با آنکه به موی مانم از غم
مویی ز جفا نمی کنی کم.خاقانی.
- تن چون موی؛ سخت لاغر و نزار. بدنی سخت نزار. (یادداشت مؤلف) :
کجا رسم به کنار تو با تنی چون موی
که موی با تو مرا در میان نمی گنجد.
اثیرالدین اومانی.
ای تن از جان بر دل چون نال نال
ای دل از غم بر تن چون موی موی.
خواجوی کرمانی.
و رجوع به ترکیب «از مویه چون مویی شدن» شود.
- چون دستار شدن موی؛ کنایه از سفید شدن موی :
ز آهو تا جدا شد نافه چون دستار شد مویش
غریبی در جوانی آدمی را پیر می سازد.
صائب تبریزی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب مثل موی شود.
- چون موی از ماست برون (بیرون) رفتن -(آمدن)؛ آسان و راحت بیرون رفتن. به سادگی و راحتی از چیزی یا جایی یا کسی دل برکندن :
دل که با مهر تو آمیخته شد چون می و شیر
آید از حادثه ها بیرون چون موی از ماست.
کمال الدین اسماعیل.
یار با ماست وین سخن ز نهفت
من برون می روم چو موی از ماست.
اوحدی.
فردا متغیر شود آن روی چو شیر
ما نیز برون رویم چون موی از ماست.
؟ (از انجمن آرا).
- چون موی زنگی در هم افتاده؛به هم برآمده. به هم پیچیده و در یکدیگر درآمده. مشوش. منقلب :
برون رفتم از تنگ ترکان که دیدم
جهان در هم افتاده چون موی زنگی.
سعدی.
- چون موی شدن؛ سخت لاغر و نزار شدن. یک تار مو شدن. (یادداشت مؤلف).
- زبان کسی موی درآوردن؛ بسیار گفتن و کم اثر کردن. مو از زبان درآوردن. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب «مو از زبان درآوردن» در ذیل مو شود.
- زنخ از موی ساده کردن؛ ریش تراشیدن. تراشیدن موی صورت :
گرفته همه لکهن و بسته روی
که و مه زنخ ساده کرده ز موی.اسدی.
- مثل موی؛ چون موی سخت باریک. (یادداشت مؤلف).
- مثل موی در چشم؛ مثل موی در دیده.
- || سخت مزاحم و آزاررسان.
- مثل موی در دیده؛ سخت بزرگ نما. آنچه سخت بزرگتر و باعظمت تر از آنچه هست به نظر رسد. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب موی در دیده بودن شود.
- || سخت آزارنده و توان فرسا. سخت تحمل ناپذیر و دل آزار. (از یادداشت مؤلف).
- موی از بالا به دو نیم کردن به سر خامه؛قلمی شیوا و رسا و سحرانگیز داشتن. در دبیری سخت استاد و ماهر بودن :
کمترین فضل دبیری است مر او را هرچند
به سر خامه کند موی ز بالا به دو نیم.
فرخی.
- موی از پیراهن کسی سر به در کردن؛سخت هراسیدن. سخت به تعجب آمدن. وحشت زده گشتن. (یادداشت مؤلف).
- موی از تن کسی چون تیغ سر برآوردن؛سیخ شدن موی تن او. کنایه از سخت ترسیدن و متعجب گشتن و خشمگین شدن. (از یادداشت مؤلف) :
برآشفته شد شاه از آن زشتروی
چو تیغ از تنش سر برآورد موی.نظامی.
- موی از چشم موی بینان بردن؛ کنایه از نهایت جلدی و مهارت و استادی در کاری :
سنانش از موی باریکی سترده
ز چشم موی بینان موی برده.نظامی.
- موی از سر کسی ربودن؛ کنایه از نهایت چستی و چالاکی : بدین قله که می بینی تیزرکابانند که موی از سر می ربایند. (نفثه المصدور).
- موی از کف برآمدن؛ کنایه از محال بودن امری است یعنی امر محال. (برهان).
- موی از کف دست کندن؛ به کاری محال دست یازیدن. به امر ممتنع اقدام کردن: از کف دست که موی ندارد موی چگونه کنند. (امثال و حکم دهخدا).
- موی از ماست کشیدن؛ کار سهل و آسان کردن. (انجمن آرا).
- || کنایه از موشکافی کردن. به کنه کاری رسیدن. و رجوع به ترکیب مو از ماست کشیدن در ذیل مو شود.
- موی از (بر) ناخن کسی برآمدن؛ مو از ناخن برروییدن. کاری محال انجام گرفتن. انتظار وقوع کاری محال داشتن :
دانی که من از زلف تو کی دست بدارم
آن روز که بر ناخن من موی برآید.
مجد همگر.
- موی افکندن؛ موی ریختن. ریختن موی بدن یا سر. ریختن موی سر یا تن انسان یا حیوان از بیماری یا پیری. (از یادداشت مؤلف) :
ای شاه در این فصل شتر موی بیفکند
ترسم شتر من به غلط موی بیارد.
اثیرالدین اخسیکتی.
و رجوع به مدخل موی ریختن شود.
- موی انگیختن؛ کنایه است از غضب. (از شرفنامه چ وحید دستگردی ص253).
- موی بر اندام برخاستن (خاستن)؛ سخت هراسیدن. سخت غریب شدن. (یادداشت مؤلف). موی بر بدن برخاستن. موی بر تن راست شدن. به معنی قشعریره و آن حالتی باشد که تب لرزه پیش از تب و گاهی از بیم و هراس هم واقع می شود. (از آنندراج) :
سخن ز خاستن خط مشکبار تو گفتم
بخاست موی بر اندام نافه های خطا را.
امیرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- موی بر اندام کسی راست شدن (گشتن)؛سخت ترسیدن. (از امثال و حکم دهخدا) :
یک سر موی بر اندام تو گر کج گردد
مویها گردد از آن بیم بر اندامم راست.
کمال الدین اسماعیل.
- موی بر اندام کسی سوزن شدن؛ سخت ترسیدن. (از امثال و حکم). موی بر اندام کسی راست شدن :
گوشهء دامانت چو روزن شود
موی بر اندام تو سوزن شود.
امیرخسرو دهلوی.
- موی بر بدن خلق برخاستن؛ موی بر اندام آنان راست شدن. سخت ترسیدن و متعجب و خشمگین شدن آنان. (از یادداشت مؤلف) :
راست چون بانگش از دهن برخاست
خلق را موی بر بدن برخاست.
سعدی (گلستان).
- موی بر ناخن رُستن؛ کاری محال و یا دشوار انجام گرفتن :
مرا گر موی بر ناخن برستی
دل من این گمان بر وی نبستی.
(ویس و رامین).
- موی برون آمدن از (بر) کف دست؛ موی از کف برآمدن. وقوع امری محال و ممتنع :
بر کف دست اگر موی برون می آید
می رسد دست به موی کمر یار مرا.
صائب تبریزی.
- مویِ بینی؛ شخصی که مکروه و مخل و سبب بی دماغی باشد. (غیاث) (از مجموعهء مترادفات ص324). موی دماغ. کنایه از شخصی مکروه و نامرغوب که مخل صحبت و موجب بی دماغی کسی باشد. (آنندراج) :
بس که کاهیدم ز مشق عشق آن نو خط چو ماه
صورت حالم قلم را موی بینی می شود.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- || کسی که زبدهء مصاحبان و خلاصهء مقربان کسی باشد. (غیاث).
- موی بینی کسی شدن؛ سرخر شدن. مزاحم او بودن. (از امثال و حکم دهخدا). برخلاف میل او ممتد نزد او ماندن. با حضور خود مزاحم عیش یا کار یا گفتار کسی گردیدن. (یادداشت مؤلف).
- موی چیدن بر چیزی؛ قرار دادن موی بر آن با نظم و ترتیب خاص :
دست آن قادر نقاش بنازم که ز صنع
خوش به طرح عجبی چیده بر آن ابرو موی.
مسیح کاشی (از آنندراج).
- موی خمیر (موی و خمیر)؛ آسانی و آسودگی و موافقت. موی و روغن. (ناظم الاطباء). کنایه از آسانی و آسودگی و موافقت باشد. (برهان).
- موی خیال سان؛ مویی باریک. موی سخت باریک :
در آینهء خیالت از خود
جز موی خیال سان مبینام.خاقانی.
- موی در بنیاد چیزی شدن؛ خلل وارد شدن در آن. رخنه یافتن آن :
ز بنده بوی(1) برند آن و این در این صنعت
اگرچه موی شد از آن و این در این بنیاد.
خاقانی.
- موی در پیراهن ریختن؛ مضطرب و سراسیمه گردانیدن. موی زنخ کشیدن. (از مجموعهء مترادفات ص337).
- موی در جایی نگنجیدن؛ راست و مستقیم و بی نقص و رخنه بودن :
نیست آنجا جز فنا را هیچ روی
زآنکه آنجا درنگنجد هیچ موی.عطار.
- موی در (اندر) دیده (چشم، بصر) بودن؛سخت بزرگ جلوه نمودن. بسیار بزرگتر از آنچه هست نمودن. (از یادداشت مؤلف) :
بود آدم دیدهء نور قدیم
موی در دیده بود کوه عظیم.مولوی.
پیش چشم او خیال جاه و زر
همچنان باشد که موی اندر بصر.مولوی.
- || سخت در عذاب و رنج بودن. در شکنجه و آزار به سر بردن.
- موی در کار کسی نخزیدن؛ مو لای درز چیزی نرفتن. اتصال تمام داشتن دو چیز به هم. (از یادداشت مؤلف).
- || جای شبهه و حرفی در درستی و صحت آن نبودن. مو لا درزش نرفتن. سخت راست و درست بودن کار و سخت راستگو و درستکار بودن او. (از یادداشت مؤلف) : از ابومنصور مستوفی شنودم و وی ثقه و امین بود که موی در کار وی نتوانستی خزید... گفت سلطان فرمود تا در نهان هدیه ها را قیمت کرده اند. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص419).
- موی در میان دو تن گنجیدن؛ کنایه از جدائی و عدم وصال :
خود میان من و تو موی اگر می گنجد
جز میان تو، پس این رنج دل بنده هباست.
کمال الدین اسماعیل.
- موی در (اندر، به) میان دو تن (کس) -نگنجیدن؛ سخت با هم مربوط و مهربان و صمیمی بودن. بی روی و ریایی یکدیگر را از دل و جان دوست داشتن. (از یادداشت مؤلف) :
لب اندر لب نهاده روی بر روی
نگنجد در میان هر دوشان موی.
(ویس و رامین).
گفتم به میان من و تو موی نگنجد
زآن لاجرم از بنده نهان کرد میان را.
ظهیر فاریابی.
کجا رسم به کنار تو با تنی چون موی
که موی با تو مرا در میان نمی گنجد.
اثیر اومانی.
چون میان من و تو هیچ نمی گنجد موی
خود چه حاجت که به حاجب دهی البته پیام.
سلمان ساوجی.
و رجوع به ترکیب «مو اندر میان دو کس نگنجیدن» در ذیل مو شود.
- مویِ دماغ؛ هریک از موهای باریکی که در درون بینی روید. موی بینی.
- || شخصی که مخل عیش و سبب بی دماغی باشد. (غیاث) (آنندراج). در اصطلاح عامه کسی که همیشه باعث زحمت دیگری شود. مزاحم(2) :
بوی گل است موی دماغ ضعیف من
ناصح مده ز صندل خود دردسر مرا.
سلیم (از آنندراج).
شب موی دماغ روشنایی
شکسته تیرگی را مومیایی.
حکیم زلالی (از آنندراج).
گر منافق صفتی موی دماغ است تو را
بهر دفعش دوزبانی است به از صد منقاش.
محمدسعید اشرف (از آنندراج).
- || کسی که زبدهء مصاحبان کسی باشد. (غیاث) (آنندراج).
- موی دماغ شدن؛ مزاحم شدن. مخل آسایش کس یا کسانی گردیدن. (یادداشت مؤلف). و رجوع به ترکیب موی دماغ شود.
- موی دیده؛ موی باشد قابل اصلاح که در چشم می روید و در عرف هند پروال می گویند و نیز مرادف موی زیاد است. (از آنندراج).
- موی را جوال کردن؛ ریسمان طناب کردن. یک کلاغ چهل کلاغ کردن. (امثال و حکم دهخدا). کار و چیز خردی را بزرگ نمودن.
- موی را در درز چیزی ره نبودن؛ سخت درست و کامل بودن و اتصال داشتن اجزای آن چیز به هم. مو لای درز چیزی نرفتن :
مهندس ز پیوند آگه نبود
که در درز او موی را ره نبود.
امیرخسرو دهلوی.
- موی را طناب کردن؛ موی را جوال کردن. (امثال و حکم دهخدا).
- موی را هفت بخش کردن؛ بسیار دقیق و باریک اندیش بودن. (امثال و حکم دهخدا).
- موی زنخ کشیدن؛ مضطرب و سراسیمه شدن. آب در جامهء خواب کسی ریختن. موی در پیراهن ریختن. (از مجموعهء مترادفات ص336 و 337).
- || مضطرب و سراسیمه گردانیدن. (از مجموعهء مترادفات ص336 و 337).
- موی زنخ کن؛ حیران و سراسیمه. (از آنندراج) :
ماه که دارد سر پیوست تو
موی زنخ کن شده از دست تو.
حکیم زلالی (از آنندراج).
- موی زهار؛ موی عانه. مویی که بر زهار و شرمگاه روید. (یادداشت مؤلف). رمه. رنبه. (ناظم الاطباء). شِعْره. شَعِره. عانه. (دهار). سُبَد. شکیر: استطابه، استیطاب؛ موی زهار ستردن. شعره؛ موی زهار زدن. (منتهی الارب).
- موی زیاد؛ موی دماغ. موی بینی. (آنندراج).
- || مزاحم. مخل آسایش.
- موی زیاد دیده (در دیده) بودن؛ سخت مزاحم و مخل آسایش بودن :
دیدهء آیینه را جوهر بود موی زیاد
پاک کن چون صوفیان از علم رسمی سینه را.
صائب (از آنندراج).
در دیدهء صاحبنظران موی زیادم
زآن روز که چشم تو مرا از نظر انداخت.
صائب (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب موی دماغ شود.
- موی سر از پیراهن سر به در کردن؛ موی بر اندام راست شدن. (یادداشت مؤلف). رجوع به ترکیب موی بر اندام کسی راست شدن شود.
- موی شدن تن؛ سخت نزار و لاغر شدن. (یادداشت مؤلف) :
گر تنم مویی شود از دست جور روزگار
بر من آسان تر بود کآسیب مویی بر تنش.
سعدی.
- موی شکست؛ یعنی برابر یک موی. کنایه است از اندک شکست. (آنندراج).
- موی عزرائیل در تن داشتن؛ سخت مهیب و هراسناک بودن.
- موی کسی را به آتش گذاشتن؛ فوری و بلافاصله در جایی حاضر آمدن او.
- موی کمر؛ کمر چون موی. کمری سخت باریک :
بر کف دست اگر موی برون می آید
می رسد دست به موی کمر یار مرا.
صائب تبریزی.
- موی لب؛ موی زیاد. موی دماغ. موی بینی.
- || شخص مکروه و نامرغوب که مخل صحبت و موجب بی دماغی شود. (از آنندراج) :
برخیز به شوق از جهان بیرون شو
موی لب روزگار بودن تا کی.
قدسی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب موی دماغ و مترادفات دیگر شود.
- موی میان؛ باریکی کمر. چون موی باریک بودن کمر. کمر که در باریکی موی را ماند :
عاجز از موی میانت مردمان موشکاف
مضطر از درک دهانت مردمان خرده بین.
وحشی بافقی.
- موی و روغن؛ موی و خمیر. آسانی و آسودگی و موافقت. (ناظم الاطباء).
- یک سر موی؛ به اندازهء سر مویی. ذره ای. مویی. یک مو. اندکی. کوچکترین جزیی. (از یادداشت مؤلف) :
یک سر موی بیش و کم نشود
زآنکه بنگاشت در ازل نقاش.عطار.
-امثال: موی در رسن مدد است. (آنندراج).
موی سفید است و گاو سیاه. (امثال و حکم دهخدا).
|| مو که بر سر روید به طور عموم و آنچه بر سر زنان روید بالاخص. زلف. گیسو. گیس. گیسوی معشوق. (یادداشت مؤلف). اطلاق آن بر زلف نیز آمده است. (آنندراج) :
جوان چون بدید آن نگارنده روی
به کردار زنجیر مرغول موی.رودکی.
موی سر جغبوت و جامه ریمناک
از برون سو باد سرد و بیمناک.رودکی.
مویت رها مکن که چنین بر هم اوفتد
کآشوب چین زلف تو در عالم اوفتد.
سعدی.
تنصی، ترجل؛ موی به شانه کردن. (تاج المصادر بیهقی). تقزیع؛ موی سر بعضی بستردن و بعضی بگذاشتن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). شعیفات؛ موی چند از گیسو. شَعر قط؛ موی سخت مرغول. (منتهی الارب). ایساء؛ موی سر بتراشیدن. (تاج المصادر بیهقی). زبق؛ موی سر برکندن. شعث؛ موی پریشان. (دهار). شَعر مقلهف؛ موی بلند پراکندهء ژولیده. مکرهف؛ موی بلند پراکنده و ژولیده. صلصله؛ موی فراهم آمده بر سر. نصه؛ توک یا موی که از پیش بر روی زن افتد. (منتهی الارب). شعره؛ موی سر. (دهار). طموم؛ موی مرغول کردن. (تاج المصادر بیهقی). وفره؛ موی تا بناگوش. جعد؛ موی شکسته. (دهار). شَعر قطط؛ موی کوتاه سخت مرغول. (منتهی الارب). فاحم؛ موی نیک سیاه. غریره؛ موی سر زنان. (دهار). مشق؛ موی را شانه کردن. طره؛ موی صف کرده بر پیشانی. شُعی؛ موی ژولیدهء درهم پیچیده در سر. (منتهی الارب).
- موی پریشان کردن؛ در گاه مصیبتی موی برآشفتن زنان. (یادداشت مؤلف). در مرگ عزیزی زلف خود را آشفته و پریشان ساختن زنان.
- موی پیچه؛ سدغ. صدغ. (منتهی الارب). لِمّه. (یادداشت مؤلف): صدغ؛ موی پیچه و صدغ فروهشته. لمه؛ موی پیچه و تا زیر نرمهء گوش آویخته. (منتهی الارب).
- موی پیچیده؛ وژگال. مجعد. زنگیانه. (از یادداشت مؤلف).
- موی پیشانی؛ چماچم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). طره. قصاص. (منتهی الارب). ناصیه. (ترجمان القرآن) (دهار): اشعان؛ موی پیشانی کسی را گرفتن. کشفه؛ موی پیشانی بالا رسته و برگشتگی آن. (منتهی الارب). طره؛ موی پیشانی و کنار او. (دهار). مکاس، عکاس؛ موی پیشانی یکدیگر گرفتن. (از منتهی الارب).
- موی تافته؛ ضفیره. (دهار). موی که تابیده باشد. گیسوی تاب داده :
به موی تافته پای دلم فروبستی
چو موی تافتی ای نیکبخت روی متاب.
سعدی.
- موی تیره گون؛ موی سیاه. زلف سیاه :
بس نپاید تا به روشن روی و موی تیره گون
مانوی را حجت آهرمن و یزدان کند.
عنصری.
- موی چیدن بر ابرو؛ قرار دادن موهای سر بر ابرو.
- موی خود را در آسیا سفید نکردن؛ با زحمت و مشقتهای بسیار دانش و تجربه آموختن. (یادداشت مؤلف).
- موی دیلم؛ موی پیچیده و درهم چون دیلمیان :
روی دیلم دیدم از غم موی زوبین شد مرا
همچو موی دیلم اندر هم شکست اعضای من.
خاقانی.
- موی را طناب کردن؛ به هم بافتن.
- || کنایه از به وجود آوردن چیز قوی از اجزاء ضعیف.
- موی ژولیده؛ موی پریشان. موی سر که درهم و آشفته باشد :
نیست از فوطه ربایان جهان پروایش
موی ژولیدهء خود هرکه به سر می بندد.
صائب تبریزی.
- موی سپید در (اندر) سر کسی افتادن؛پاره ای از موهای سر کسی سپید شدن. کنایه از گذشتن دوران جوانی و آغاز عهد پیری :
زان پیش که دل داد جوانی داده ست
اندر سر من موی سپید افتاده ست.
مجیر بیلقانی.
- موی سر فتیله شدن؛ صورت رسن به هم رساندن آن به سبب به هم پیوستگی. (از آنندراج).
- موی سر نمد بستن؛ مثل نمد کردن و بستن آن. (از آنندراج).
- موی سیاه؛ موی سر یا صورت مرد و موی سر زن که هنوز سپید نشده باشد. مقابل موی سپید. فاحم. دجوجی. (از یادداشت مؤلف). سخام. حم. (دهار): شَعر سملوک؛ موی سخت سیاه. (منتهی الارب).
- موی فروهشته؛ زلف که فروافکنده باشد. گیسو که آن را گره نزده و جمع نکرده باشند. سَبْط. سَبَط. سِبْط. (منتهی الارب). مسترسل. (دهار).
- موی مستعار؛ کلاه گیس.
- موی مشکبار؛ کنایه از زلف معشوق. گیسوی معشوق که چون مشک معطر است. (از یادداشت مؤلف) :
از عنبر و بنفشهء تر بر سر آمده ست
آن موی مشکبار که در پای هشته ای.
سعدی.
- موی و روی؛ زلف و رخسار. کنایه از گیسو و رخسار دلاویز معشوق. (از یادداشت مؤلف).
|| تار زلف. رشتهء گیسو. یک تار زلف. (از یادداشت مؤلف). || ریش. لحیه. (از یادداشت مؤلف). || کرک و پرز. (ناظم الاطباء). || کرک لطیفی که جوجهء مرغ خانگی و امثال آن گاه ولادت بر تن رسته دارند و چون پر آوردن خواهند آن کرک بریزد. (یادداشت مؤلف) :
آبی چو یکی جوجگک از خایه بجسته
چون جوجگکان بر تن او موی برسته.
منوچهری.
|| پشم. پشم شتر و جز آن. (یادداشت مؤلف) :
به صد کاروان اشتر سرخ موی
همی هیزم آورد پرخاشجوی.فردوسی.
دگر پنجه اندیشهء جامه کرد...
ز کتان و ابریشم و موی و قز
قصب کرد پرمایه دیبا و خز.فردوسی.
مراقه؛ موی و پشم برکنده از پوست. عقیقه؛ موی بزغاله. (منتهی الارب). سَبَد؛ موی بز. (دهار). || مویینه. مویین. مویینه از قبیل خز و سنجاب و قاقم و کیمال. (یادداشت مؤلف). پوست دارای مو و پشم. پوست حیوانات چون سمور و قاقم و قندز و روباه و سنجاب و مانند آن : و از وی [ از شهر کوبا به ناحیت روس ] مویهای گوناگون و شمشیر باقیمت خیزد. (حدود العالم). و این ناحیت مشک بسیار افتد و مویهای بسیار و چوب خدنگ. (حدود العالم). و از او [ از ناحیت خلخ ]مویهای گوناگون خیزد. (حدود العالم). و از وی [ از یغما ] مویهای بسیار خیزد. (حدود العالم). و از آنجا [ از تخس ] مشک و مویهای گوناگون خیزد. (حدود العالم). و خواسته شان اسب است و گوسپند و موی. (حدود العالم).
بیاورد اسبان ز هر سو گله
که بودند در دشت توران یله...
همان نافهء مشک و موی سمور
ز سنجاب و قاقم ز کیمال و بور
به موی و به بوی و به دینار و زر
شد آراسته پشت پیلان نر.فردوسی.
|| خار. تیغ (در خارپشت). (یادداشت مؤلف) :
به خارپشت نظر کن که از درشتی موی
به پوست او نکند طَمْع پوستین پیرای.
کسایی.
|| تار چنگ و ساز. رشته های باریک سازهای زهی. رشتهء ابریشم که بر چنگ و سازهای زهی کشند.
- موی بریدن چنگ را؛ تارهای آن را بریدن و از هم گسستن :
بس که در پرده چنگ گفت سخن
ببرش موی تا نموید باز.حافظ.
|| ترکی که در کاسه و کوزه و امثال آن پدید آید. (از یادداشت مؤلف). موی کاسه، موی پیاله، موی قدح؛ یعنی درز باریک که در کاسهء چینی افتد. (از مجموعهء مترادفات ص348). || ذره. اندک. اندکی. (آنندراج). کمترین مقدار. کوچکترین جزء.
- به اندازهء یک موی؛ به اندازهء ذرهء کوچکترین چیز. (از یادداشت مؤلف).
- سر مویی؛ سخت اندک. به اندازهء ذره ای. به قدر سر یک موی. (از یادداشت مؤلف).
- مویی؛ یک موی. اندکی. سخت اندک. به اندازهء ذره ای. به اندازهء مویی. (از یادداشت مؤلف) :
زبانم موی شد ز آوردن عذر
چه عذر آرم که مویی درنگیرد.خاقانی.
از مکن گفتن زبانم موی شد
او هنوز از جور مویی کم نکرد.خاقانی.
گر تنم مویی شود از دست جور روزگار
بر من آسان تر بود کآسیب مویی بر تنش.
سعدی.
و رجوع به ترکیب یک موی شود.
- یک موی (مو)؛ مویی. سخت اندک و ناچیز. به اندازهء یک موی. کوچکترین جزء. کمترین مقدار. به اندازهء یک ذره :
تو آن خواسته گرد کن هرچه هست
ببخش و مبر سوی یک موی دست.
فردوسی.
همی پند گفتند با کینه جوی
نبد سود یک موی از این گفتگوی.
فردوسی.
گرچه یک مو بد گنه کو جسته بود
لیک آن مو در دو دیده رسته بود.مولوی.
|| سخت باریک. سخت باریک از هرچیز. تار یا هرچیز سخت باریک چون موی. (از یادداشت مؤلف).
- موی شدن زبان از سخن (افغان)؛ مو درآوردن. به مو مبدل گشتن از کثرت حرکت و کارکرد :
گرچه ز افغان مرا با تو زبان موی شد
در همه عالم منم موی شکاف از زبان.
خاقانی.
در عشق تو شد موی زبانم به گزاف
کآن موی میان ز غم دلم کرد معاف.
خاقانی.
زبانم موی شد ز آوردن عذر
چه عذر آرم که مویی درنگیرد.خاقانی.
از مکن گفتن زبانم موی شد
او هنوز از جور مویی کم نکرد.خاقانی.
|| (اصطلاح عرفان) نزد صوفیه ظاهر ربوبیت حق را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون).
ترکیب های دیگر:
- آشفته موی.؛ بی موی. پرموی. جعدموی. دوموی. زره موی. زنجیرموی. ژولیده موی. سرخ موی. کاس موی. کم موی. مشک موی.
رجوع به هریک از مدخل های فوق شود.
(1) - ن ل: موی.
(2) - به نوشتهء مرحوم خیامپور «موی دماغ» ظاهراً همان «مندمق» است. جوهری گوید: «یقال: اندمق علیهم بغته؛ اذا دخل بغیر اذن». اما احتمال اینکه از ترکیب «موی دماغ» فعل اندماق ساخته باشند نیز هست.
اشتراک‌گذاری
قافیه‌یاب برای اندروید

با خرید نسخه اندرویدی قافیه‌یاب از فروشگاه‌های زیر از این پروژه حمایت کنید:

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید
نرم‌افزار فرهنگ عروضی

فرهنگ عروضی هم‌صدا برای اندروید

فرهنگ لغت جامع عروض و قافیه با قابلیت وزن یابی.

گنجور

گنجور مجموعه‌ای ارزشمند از سروده‌ها و سخن‌رانی‌های شاعران پارسی‌گوی است که به صورت رایگان در اختیار همگان قرار گرفته است. برای مشاهده وب‌سایت گنجور اینجا کلیک کنید.

دریای سخن

نرم‌افزار دریای سخن کتابخانه‌ای بزرگ و ارزشمند از اشعار و سخنان شاعران گرانقدر ادب فارسی است که به حضور دوستداران شعر و ادب تقدیم می‌داریم.