ا
[اَ] (پیشوند) همزهء مفتوحه در زبانهای باستانی ما علامت سلب و نفی بوده، چون: ابرنایو؛ نابرنا، نابالغ. اَمهرکَ؛ بی مرگ. (اوستائی). اکرانه؛ بی کنار، بی کرانه، نامتناهی. و این حرف برای چنین معنی در کلمهء اَسغدَه، به معنی ناسوخته، یا نیم سوز و نیز در کلمهء اپیشه، به معنی بیکار و عاطل در زبان فارسی فعلی مانده است :
در کوی تو اپیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرْت ببینم ببام و بر.
شهیدی قمی(1).
|| (حرف) در شواهد ذیل به تداول کنونی ظاهراً همزهء مفتوحه گاه زاید است، و گاه همزهء اصلی (پهلوی) است و بیشتر این کلمات را بی همزه استعمال کنند:
اَبا، بجای با :
ابا زاری و ناله و درد و غم
رسیده بزرگان و رستم بهم.فردوسی.
هم امشب بند او چون برگشایم
چو خشم آرد ابا او چون برآیم؟
(ویس و رامین).
اباختر، بجای باختر.
ابَر، بجای بر :
ابر بیگناهیش نخجیر، زار
گرفتند شیون به هر کوهسار.فردوسی.
ابر داه و دو، هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای.فردوسی.
بزد نای رویین ابر پشت پیل
جهان شد ز لشکر چو دریای نیل.فردوسی.
ابرنجن، بجای برنجن.
ابی، بجای بی :
بزرگان پیاده پذیره شدند
ابی کوس و طوق و تبیره شدند.فردوسی.
ابی پرّ و پیکان یکی تیر کرد
بدشت اندر، آهنگ نخجیر کرد.فردوسی.
بدان خوشیّ و خوبی جایگاهی
ابی دلبر به چشمش بود چاهی.
(ویس و رامین).
نبینم کام دل تا زو جدایم
ابی کام چنین زنده چرایم؟(ویس و رامین).
ابی حکم شرع آب خوردن خطاست
وگر خون به فتوی بریزی رواست.سعدی.
ابیداد، بجای بیداد :
ستمکاره یار است و من مانده عاجز
که تا با ابیداد او چون کنم چون.سوزنی.
اپرنداخ، بجای پرنداخ.
اپرویز، بجای پرویز.
اَخروش(2)، بجای خروش :
شادی و خوشی امروز به از دوش کنم
بچمم دست زنم ناله و اُخروش کنم.
منوچهری.
اَسپست(3)، بجای سپست :
نخوردی یک درم اسپست هرگز
چراگاهت بود صحرای پرخار.
بسحاق اطعمه.
استیر، بجای ستیر :
یارب چه جهان است این یارب چه جهان
شادی بستیر بخشد و غم بقپان.صفار.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآهخت گرد دلیر.فردوسی.
گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد
گوگرد کند سرخ همه وادی و کهسار.
منوچهری.
اسگاوند، بجای سگاوند (سجاوند).
اسمندر، بجای سمندر :(4)
آتشی بر دست دشمن درگرفت
تا خلیلش طبع اسمندر گرفت.عطار.
اسوار، بجای سوار.
اشخار، بجای شخار :
آب آن دلخراش چون زنگار
خاک آن جانگزای چون اشخار.
فخر زرکوب.
خدایجوئی یکرنگ باش چون مردان
که زن به سرخ و سپید حنا و اشخار است.
امیرخسرو دهلوی.
اشگرف (نیکو و خوش آیند)، بجای شگرف :
زلف و روی و لبت به نام ایزد
همه از یکدگر شگرف ترند.
عمادی شهریاری.
قصهء آن آبگیر است ای عنود
که در آن سه ماهی اشگرف بود.مولوی.
افتالیدن، بجای فتالیدن :
باد برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره برگ گل بفتالید.عماره.
که با خشم چشم ار برآغالدت
به یک دم همه زود بفتالدت.اسدی.
دو نوبهار پدید آمدند از اول سال
ز فصل سال و ز وصل شه ستوده خصال
از این بهار شده دست جود درافشان
از آن بهار شده چشم ابر درافتال.قطران.
افراز، بجای فراز :
که آیم بر افراز کُهْ چون پلنگ
نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ.فردوسی.
کنون تا بجای قباد اردشیر
به شاهی نشست از فراز سریر.فردوسی.
کمند و کمان دادشان ساز جنگ
زره زیر و ز افراز چرم پلنگ.اسدی.
رسیدند زی آبگیری فراز
زده کلهء زرّبفت از فراز.اسدی.
نشاندند آن خسته را خوار و زار
فراز یکی اشتر بی مهار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تلی بود بر گوشهء ره بلند
بر افراز تل برشد آن هوشمند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
اَفروغ، بجای فروغ :
چو از پیری افتاد بر رویت انجوغ
نبینی دگر در دل خویش افروغ.ابوشکور.
برافروز آذری اکنون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
دقیقی.
افریدون، بجای فریدون :
مهرگان آمد جشن ملک افریدونا
آن کجا گاو نکو بودش برمایونا.دقیقی.
سده جشن ملوک نامدار است
ز افریدون و از جم یادگار است.عنصری.
اَفژولیدن، بجای فژولیدن: وَهین؛ کارافژول. التحضیض؛ برافژولیدن. الحثّ؛ برافژولیدن بر کار. (تاج المصادر بیهقی).
انار، بجای نار :
وان نار بکردار یکی حقهء ساده
بیجاده همه رنگ در آن حُقه نهاده.
منوچهری.
سر خوارج خواهم شکفته همچو انار
دل روافض ملعون کفیده چون جوزق.
انوری.
اناهید، بجای ناهید.
انوشه، بجای نوشه :
بدو گفت گیو ای سر بانوان
انوشه بزی شاد و روشن روان.فردوسی.
بسی آفرین خواند بر شهریار
که نوشه بزی تا بود روزگار.فردوسی.
که نوشه بزی شاه تا جاودان
بهر کشوری دسترس بر بدان.فردوسی.
بدو گفت شاپور نوشه بدی
جهان را بدیدار توشه بدی.فردوسی.
انوشه خور طرب کن شادمان زی
درم ده دوست خوان دشمن پراکن.
منوچهری.
و در امثلهء زیرین ظاهراً همزه اصلیست:
برو، بجای ابرو :
همه دل پر از کین و پرچین برو
بجز جنگشان نیست چیز آرزو.فردوسی.
نبخشود دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد.فردوسی.
شبگیر نبینی که خجسته بچه درد است
کرده دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست.
منوچهری.
بریشم، بجای ابریشم :
دمش چون تافته بند بریشم
سمش چون زآهن و فولاد هاون.
منوچهری.
قدح مگیر چو حافظ مگر بنالهء چنگ
که بسته اند بر ابریشم طرب دل شاد.حافظ.
پیون، بجای اپیون یا هپیون :
طلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر با پیون.رودکی.
اینْت نسازد همی مگر همه شکّر
وآنْت نسازد همی مگر همه هپیون.
ناصرخسرو.
چه حالست این که مدهوشند یکسر
که پنداری که خوردستند هپیون.
ناصرخسرو.
ز، بجای از :
ز مار مهره تو آری ز ابر مروارید
ز گاو عنبر سارا ز پارگین زنبق.انوری.
ز بادی کو کلاه از سر کند دور
گیاه آسوده باشد سرو رنجور.نظامی.
زیرا، بجای ازیرا :
سپیدار مانده ست بی هیچ چیزی
ازیرا که بگزیده مستکبری را.ناصرخسرو.
دنیا نستانم به رایگان من
زیرا که جهان رایگان گران است.
ناصرخسرو.
بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی علمی آید همی بی فساری.ناصرخسرو.
ستا، بجای استا (اوستا) :
بزند و ستا اندرون زردهشت
که بنمود هر گونه نرم و درشت.
فردوسی (از انجمن آرا).
اگر نیستی اندر استا و زند
فرستاده را زینهار از گزند
ازین خواب بیدارتان کردمی
همی زنده بر دارتان کردمی.فردوسی.
هر فاخته ای ساخته نائی دارد
هر بلبلکی زند و ستائی دارد.منوچهری.
بلبلکان زند و ستا خواستند
فاختگان هم بر بنشاستند
نای زنان بر سر شاخ چنار.منوچهری.
ستانه، بجای استانه :
گر از سوختن رست خواهی همی شو
به آموختن سر بنه بر ستانه.ناصرخسرو.
مرگ ستانه ست در سرای سپنجی
بگذری آخر تو زین بلند ستانه.
ناصرخسرو.
یارت ای بت صدر دارد زآن عزیز است و تو زآن
در لگدکوب همه خلقی که در استانه ای.
سنائی.
سترنگ، بجای استرنگ :
همیشه تا به زبان گشاده از دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ.
فرخی.
همان از گیاهان با بوی و رنگ
شناسنده خواند ورا استرنگ
از آن هرکه کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم بجای.اسدی.
باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب
که ز خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ.
سنائی.
قهرش ار سوی چین کند آهنگ
اهل چین را ندانی از سترنگ.سنائی.
در استرنگ هیئت مردم نهاده حق
مردم گیاه اسم علم یافت استرنگ.سوزنی.
سترون، بجای استرون :
آنچه گرفته ست بیش از این پسرانش
عقمی آیند و دخترانْش سترون.فرخی.
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
از آن فرزند زادن شد سترون.منوچهری.
مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت
چه کند نامیه عنین و طبیعت عزب است.
انوری.
فراختن، بجای افراختن :
چو زان سو پرستندگان دید زال
کمان خواست از ترک و بفْراخت یال.
فردوسی.
یکی را دم اژدها ساختی
یکی را بابر اندر افراختی.فردوسی.
فراسیاب، بجای افراسیاب :
تیغ فراسیاب چه خون سیاوشان کدام
در قدح گلین نگر عکس شراب گوهری.
خاقانی.
فراشتن، بجای افراشتن :
گهی ببازی بازوش را فراشته داشت
گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج.
ابوشکور.
سپه یکسره نعره برداشتند
سنانها بابر اندر افراشتند.فردوسی.
چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت
ز کیوان کلاه کیی برفراشت.فردوسی.
فروختن، بجای افروختن :
شبی دود خلق آتشی برفروخت
شنیدم که بغداد نیمی بسوخت.سعدی.
فروزنده، بجای افروزنده :
ز تخم فریدون و از کیقباد
فروزنده تر زین نباشد نژاد.فردوسی.
فزایش، بجای افزایش :
جهان را فزایش ز جفت آفرید
که از یک فزونی نیاید پدید.فردوسی.
من این را که بی تاج و آرایش است
گزیدم که این اندر افزایش است.فردوسی.
فزودن، بجای افزودن :
بجوید مگر بازیابد ورا
بدل شادکامی فزاید ورا؟فردوسی.
ببینیم تا رای گردان سپهر
چه افزاید و بر که تابد بمهر.فردوسی.
فسار، بجای افسار :
بدو گفت رخشم بدین مرغزار
ز من دور شد بی لگام و فسار.فردوسی.
بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی علمی آید همی بی فساری.
ناصرخسرو.
افسری کآن نه دین نهد بر سر
خواهَش افسر شمار و خواه افسار.سنائی.
فسان، بجای افسان :
طبع و دل خنجریّ و آینه ای است
رنج و غم صیقلیّ و افسانیست.مسعودسعد.
فقیه ار هست چون تیغی فقیر ار هست چون افسان
تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی.
سنائی.
بادام دومغز است که از خنجر الماس
ناداده لبش بوسه سراپای فسان را.انوری.
سر آل بهرام کز بهر تیغش
سر تیغ بهرام افسان نماید.خاقانی.
فسانه، بجای افسانه :
جهان سربسر چون فسانه ست و بس
نماند بد و نیک بر هیچکس.فردوسی.
بکردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسی.فردوسی.
وجود ما معمائی است حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه.حافظ.
فسردن، بجای افسردن :
فسرده به سرما و برگشته کار
بماند سه دختر بدو یادگار.فردوسی.
آن شنیدی که گفت دمسازی
با رفیقی ازآن خود رازی
گفت این راز را نگوئی باز
گفت من کی شنیده ام ز تو راز
شرری بود و در هوا افسرد
در تو زاد آن زمان که در من مرد.سنائی.
فسوس، بجای افسوس :
دو دیگر دلاور سپهدار طوس
که در جنگ بر شیر دارد فسوس.فردوسی.
آخر افسوستان نیاید از آنک
ملک در دست مشتی افسوسیست!انوری.
فسون، بجای افسون :
همی ریخت گوگردش اندر میان
چنین باشد افسون و رای کیان.فردوسی.
اگر جادوئی باید آموختن
به بند و فسون چشمها دوختن.فردوسی.
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا.حافظ.
فشاندن، بجای افشاندن :
بستان کشور جود و بفشان زرّ و درم
بشکن لشکر بخل و بفکن پیکر آز.
منوچهری.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرح نو دراندازیم.
حافظ.
فشردن، بجای افشردن :
بیفشرد ران رستم زورمند
بر او تنگ تر کرد خَمّ کمند.فردوسی.
بنازم بدستی که انگور چید
مریزاد پائی که در هم فشرد.
(منسوب به حافظ).
فکار، بجای افکار :
خانه ها بینم پرنوحه و پربانگ و خروش
نوحه و بانگ و خروشی که کند روح فکار.
فرخی.
خوارزمشاه اسب بخواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتاد هم بر جانب افکار و دستش بشکست. (تاریخ بیهقی).
چو بیکار باشی مشو رامشی
فکار است بیکار اگر باهشی.حافظ.
فگانه، بجای افگانه :
به دولت تو قضا با فلک منادی کرد
عدویزاده بمرد و فگانه گشت جنین.
عنصری.
ترکیب من افگانه شد از زایش علت
زآن پس که بد از علت و از عارضه حامل.
سنائی.
فغان، بجای افغان :(5)
فغان از این غراب و وای وای او(6)
که در نوی فکندمان نوای او.منوچهری.
از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی
هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان.
ناصرخسرو.
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
حافظ.
فکندن، بجای افکندن :
برآمد بادی از اقصای بابل
هبوبش خاره دَرّ و باره افکن.منوچهری.
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش.
حافظ.
حجاب چهرهء جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم.
حافظ.
کنون، بجای اکنون :
اگر در اعتقاد من بشکی تا بنظم آرم
علی رغم تو در توحید فصلی، گوش دار اکنون.
سنائی.
کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر بلطف و خوشی.سعدی.
گر، بجای اگر :
گر از این منزل ویران بسوی خانه روم
دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم.حافظ.
مرود، بجای امرود :
فرخ و فروج است جوجه بیضه تخم مرغ و خود
چون عنب انگور و تین انجیر و کمثری مرود.
ابونصر فراهی.
شکل امرود تو گوئی که بشیرینی و لطف
کوزه ای چند نبات است معلق بر بار.
سعدی.
سیب و امرود بهم مشت زده
فندق از دلخوشی انگشت زده.؟
نوشیروان، بجای انوشیروان :
انوشیروان دیده بود این بخواب
کز این تخت بپراکند رنگ و تاب.فردوسی.
قارون بمرد آنکه چهل خانه گنج داشت
نوشیروان نمرد که نام نکو گذاشت.سعدی.
زنده ست نام فرخ نوشیروان بعدل
گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند.
سعدی.
ورنجن، بجای اورنجن.
هورمزد، بجای اهورمزد.
در کلمات ابتداشده به همزهء مفتوحه که از دیگر زبانها گرفته شده است نیز گاه همزه را حذف کنند:
با، در ابا: بایزید. بامره.
بابیل، در ابابیل :
مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند
لشکر زفت حبش را بشکند.مولوی.
بو، در ابو: بوبکر. بوالحسن. بوسعید :
بوسعید مهنه در حمام بود
قایمیش افتاد و مرد خام بود.
عطار (منطق الطیر چ گوهرین ص259).
رسطاطالیس، در ارسطاطالیس.
سترلاب، در استرلاب :
منجم ببام آمد از نور می
گرفت ارتفاع از سترلابها.منوچهری.
رخم چو روی سترلاب زرد و پوست بر او
ز زخم ناخن چون عنکبوت استرلاب.
مسعودسعد.
بر سترلابش نقوش عنکبوت
بهر اوصاف ازل دارد ثبوت.مولوی.
آدم اسطرلاب گردون علوست
وصف آدم مظهر آیات اوست.مولوی.
عنکبوت این سطرلاب رشاد
بی منجم در کف خلق اوفتاد.مولوی.
میر، در امیر :
ای شاه نبی سیرت ایمان بتو محکم
ای میر علی حکمت عالم بتو درغال.
رودکی.
و گاه در همین کلمات اجنبی همزهء مفتوحه افزایند، چون اسمندر در سمندر و افلاطون در فلاطون :
ترا پرسید من خواهم ز سرّ بیضهء مرغی
چه گفته ست اندرین معنی ترا تلقین کن افلاطون.
سنائی.
جز فلاطون خم نشین شراب
سرّ حکمت بما که گوید باز؟حافظ.
و گاه همزهء مفتوحه و «ه » بجای یکدیگر آیند، چون: اپیون، هپیون. است، هست. استه، هسته. امار، همار. انباز، هنباز. انبان، هنبان. انجیدن، هنجیدن. و گاه همزهء مفتوحه با «ی» بدل شود، چون: ارمغان، یرمغان. ارنداق، یرنداق. اکدش، یکدش. النجوج، یلنجوج.
(1) - و اگر کلمهء امرد عربی در قدیم از زبانهای ایرانی گرفته شده باشد همزهء سلب در این کلمه نیز باقی مانده است .
(2) - این کلمه بمتابعت برهان با همزهء مفتوحه ضبط شد، لیکن ظاهراً و قیاساً اُخروش بضم همزه درست باشد.
(3) - بضبط برهان، ولی معروف بکسر است و تعریب آن نیز به فِصْفِصَه مؤید مکسور بودن حرف اول است.
(4) - از یونانی Salamandra.
(5) - فغان: ظ. جِ فَغ است به معنی خدا یا بت و کلمهء استغاثه است که بدان خدایان را بیاری می طلبیده اند.
(6) - بر طبق نسخه ای کهن؛ و «وای وای» به معنی دف طیر است یا پَرِش:
روز بزم او بماند جبرئیل از وای وای.
منوچهری.
در کوی تو اپیشه همی گردم ای نگار
دزدیده تا مگرْت ببینم ببام و بر.
شهیدی قمی(1).
|| (حرف) در شواهد ذیل به تداول کنونی ظاهراً همزهء مفتوحه گاه زاید است، و گاه همزهء اصلی (پهلوی) است و بیشتر این کلمات را بی همزه استعمال کنند:
اَبا، بجای با :
ابا زاری و ناله و درد و غم
رسیده بزرگان و رستم بهم.فردوسی.
هم امشب بند او چون برگشایم
چو خشم آرد ابا او چون برآیم؟
(ویس و رامین).
اباختر، بجای باختر.
ابَر، بجای بر :
ابر بیگناهیش نخجیر، زار
گرفتند شیون به هر کوهسار.فردوسی.
ابر داه و دو، هفت شد کدخدای
گرفتند هر یک سزاوار جای.فردوسی.
بزد نای رویین ابر پشت پیل
جهان شد ز لشکر چو دریای نیل.فردوسی.
ابرنجن، بجای برنجن.
ابی، بجای بی :
بزرگان پیاده پذیره شدند
ابی کوس و طوق و تبیره شدند.فردوسی.
ابی پرّ و پیکان یکی تیر کرد
بدشت اندر، آهنگ نخجیر کرد.فردوسی.
بدان خوشیّ و خوبی جایگاهی
ابی دلبر به چشمش بود چاهی.
(ویس و رامین).
نبینم کام دل تا زو جدایم
ابی کام چنین زنده چرایم؟(ویس و رامین).
ابی حکم شرع آب خوردن خطاست
وگر خون به فتوی بریزی رواست.سعدی.
ابیداد، بجای بیداد :
ستمکاره یار است و من مانده عاجز
که تا با ابیداد او چون کنم چون.سوزنی.
اپرنداخ، بجای پرنداخ.
اپرویز، بجای پرویز.
اَخروش(2)، بجای خروش :
شادی و خوشی امروز به از دوش کنم
بچمم دست زنم ناله و اُخروش کنم.
منوچهری.
اَسپست(3)، بجای سپست :
نخوردی یک درم اسپست هرگز
چراگاهت بود صحرای پرخار.
بسحاق اطعمه.
استیر، بجای ستیر :
یارب چه جهان است این یارب چه جهان
شادی بستیر بخشد و غم بقپان.صفار.
خدنگی که پیکان او ده ستیر
ز ترکش برآهخت گرد دلیر.فردوسی.
گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد
گوگرد کند سرخ همه وادی و کهسار.
منوچهری.
اسگاوند، بجای سگاوند (سجاوند).
اسمندر، بجای سمندر :(4)
آتشی بر دست دشمن درگرفت
تا خلیلش طبع اسمندر گرفت.عطار.
اسوار، بجای سوار.
اشخار، بجای شخار :
آب آن دلخراش چون زنگار
خاک آن جانگزای چون اشخار.
فخر زرکوب.
خدایجوئی یکرنگ باش چون مردان
که زن به سرخ و سپید حنا و اشخار است.
امیرخسرو دهلوی.
اشگرف (نیکو و خوش آیند)، بجای شگرف :
زلف و روی و لبت به نام ایزد
همه از یکدگر شگرف ترند.
عمادی شهریاری.
قصهء آن آبگیر است ای عنود
که در آن سه ماهی اشگرف بود.مولوی.
افتالیدن، بجای فتالیدن :
باد برآمد بشاخ سیب شکفته
بر سر میخواره برگ گل بفتالید.عماره.
که با خشم چشم ار برآغالدت
به یک دم همه زود بفتالدت.اسدی.
دو نوبهار پدید آمدند از اول سال
ز فصل سال و ز وصل شه ستوده خصال
از این بهار شده دست جود درافشان
از آن بهار شده چشم ابر درافتال.قطران.
افراز، بجای فراز :
که آیم بر افراز کُهْ چون پلنگ
نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ.فردوسی.
کنون تا بجای قباد اردشیر
به شاهی نشست از فراز سریر.فردوسی.
کمند و کمان دادشان ساز جنگ
زره زیر و ز افراز چرم پلنگ.اسدی.
رسیدند زی آبگیری فراز
زده کلهء زرّبفت از فراز.اسدی.
نشاندند آن خسته را خوار و زار
فراز یکی اشتر بی مهار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
تلی بود بر گوشهء ره بلند
بر افراز تل برشد آن هوشمند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
اَفروغ، بجای فروغ :
چو از پیری افتاد بر رویت انجوغ
نبینی دگر در دل خویش افروغ.ابوشکور.
برافروز آذری اکنون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
دقیقی.
افریدون، بجای فریدون :
مهرگان آمد جشن ملک افریدونا
آن کجا گاو نکو بودش برمایونا.دقیقی.
سده جشن ملوک نامدار است
ز افریدون و از جم یادگار است.عنصری.
اَفژولیدن، بجای فژولیدن: وَهین؛ کارافژول. التحضیض؛ برافژولیدن. الحثّ؛ برافژولیدن بر کار. (تاج المصادر بیهقی).
انار، بجای نار :
وان نار بکردار یکی حقهء ساده
بیجاده همه رنگ در آن حُقه نهاده.
منوچهری.
سر خوارج خواهم شکفته همچو انار
دل روافض ملعون کفیده چون جوزق.
انوری.
اناهید، بجای ناهید.
انوشه، بجای نوشه :
بدو گفت گیو ای سر بانوان
انوشه بزی شاد و روشن روان.فردوسی.
بسی آفرین خواند بر شهریار
که نوشه بزی تا بود روزگار.فردوسی.
که نوشه بزی شاه تا جاودان
بهر کشوری دسترس بر بدان.فردوسی.
بدو گفت شاپور نوشه بدی
جهان را بدیدار توشه بدی.فردوسی.
انوشه خور طرب کن شادمان زی
درم ده دوست خوان دشمن پراکن.
منوچهری.
و در امثلهء زیرین ظاهراً همزه اصلیست:
برو، بجای ابرو :
همه دل پر از کین و پرچین برو
بجز جنگشان نیست چیز آرزو.فردوسی.
نبخشود دیده پر از آب کرد
بروهای جنگی پر از تاب کرد.فردوسی.
شبگیر نبینی که خجسته بچه درد است
کرده دو رخان زرد و برو پرچین کرده ست.
منوچهری.
بریشم، بجای ابریشم :
دمش چون تافته بند بریشم
سمش چون زآهن و فولاد هاون.
منوچهری.
قدح مگیر چو حافظ مگر بنالهء چنگ
که بسته اند بر ابریشم طرب دل شاد.حافظ.
پیون، بجای اپیون یا هپیون :
طلخی و شیرینیش آمیخته ست
کس نخورد نوش و شکر با پیون.رودکی.
اینْت نسازد همی مگر همه شکّر
وآنْت نسازد همی مگر همه هپیون.
ناصرخسرو.
چه حالست این که مدهوشند یکسر
که پنداری که خوردستند هپیون.
ناصرخسرو.
ز، بجای از :
ز مار مهره تو آری ز ابر مروارید
ز گاو عنبر سارا ز پارگین زنبق.انوری.
ز بادی کو کلاه از سر کند دور
گیاه آسوده باشد سرو رنجور.نظامی.
زیرا، بجای ازیرا :
سپیدار مانده ست بی هیچ چیزی
ازیرا که بگزیده مستکبری را.ناصرخسرو.
دنیا نستانم به رایگان من
زیرا که جهان رایگان گران است.
ناصرخسرو.
بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی علمی آید همی بی فساری.ناصرخسرو.
ستا، بجای استا (اوستا) :
بزند و ستا اندرون زردهشت
که بنمود هر گونه نرم و درشت.
فردوسی (از انجمن آرا).
اگر نیستی اندر استا و زند
فرستاده را زینهار از گزند
ازین خواب بیدارتان کردمی
همی زنده بر دارتان کردمی.فردوسی.
هر فاخته ای ساخته نائی دارد
هر بلبلکی زند و ستائی دارد.منوچهری.
بلبلکان زند و ستا خواستند
فاختگان هم بر بنشاستند
نای زنان بر سر شاخ چنار.منوچهری.
ستانه، بجای استانه :
گر از سوختن رست خواهی همی شو
به آموختن سر بنه بر ستانه.ناصرخسرو.
مرگ ستانه ست در سرای سپنجی
بگذری آخر تو زین بلند ستانه.
ناصرخسرو.
یارت ای بت صدر دارد زآن عزیز است و تو زآن
در لگدکوب همه خلقی که در استانه ای.
سنائی.
سترنگ، بجای استرنگ :
همیشه تا به زبان گشاده از دل پاک
سخن نگوید همچون تو و چو من سترنگ.
فرخی.
همان از گیاهان با بوی و رنگ
شناسنده خواند ورا استرنگ
از آن هرکه کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم بجای.اسدی.
باد لطفش بوزد گر بحد چین نه عجب
که ز خاکش پس از آن زنده برآید سترنگ.
سنائی.
قهرش ار سوی چین کند آهنگ
اهل چین را ندانی از سترنگ.سنائی.
در استرنگ هیئت مردم نهاده حق
مردم گیاه اسم علم یافت استرنگ.سوزنی.
سترون، بجای استرون :
آنچه گرفته ست بیش از این پسرانش
عقمی آیند و دخترانْش سترون.فرخی.
کنون شویش بمرد و گشت فرتوت
از آن فرزند زادن شد سترون.منوچهری.
مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت
چه کند نامیه عنین و طبیعت عزب است.
انوری.
فراختن، بجای افراختن :
چو زان سو پرستندگان دید زال
کمان خواست از ترک و بفْراخت یال.
فردوسی.
یکی را دم اژدها ساختی
یکی را بابر اندر افراختی.فردوسی.
فراسیاب، بجای افراسیاب :
تیغ فراسیاب چه خون سیاوشان کدام
در قدح گلین نگر عکس شراب گوهری.
خاقانی.
فراشتن، بجای افراشتن :
گهی ببازی بازوش را فراشته داشت
گهی به رنج جهان اندرون بزد آرنج.
ابوشکور.
سپه یکسره نعره برداشتند
سنانها بابر اندر افراشتند.فردوسی.
چو سوگ پدر شاه نوذر بداشت
ز کیوان کلاه کیی برفراشت.فردوسی.
فروختن، بجای افروختن :
شبی دود خلق آتشی برفروخت
شنیدم که بغداد نیمی بسوخت.سعدی.
فروزنده، بجای افروزنده :
ز تخم فریدون و از کیقباد
فروزنده تر زین نباشد نژاد.فردوسی.
فزایش، بجای افزایش :
جهان را فزایش ز جفت آفرید
که از یک فزونی نیاید پدید.فردوسی.
من این را که بی تاج و آرایش است
گزیدم که این اندر افزایش است.فردوسی.
فزودن، بجای افزودن :
بجوید مگر بازیابد ورا
بدل شادکامی فزاید ورا؟فردوسی.
ببینیم تا رای گردان سپهر
چه افزاید و بر که تابد بمهر.فردوسی.
فسار، بجای افسار :
بدو گفت رخشم بدین مرغزار
ز من دور شد بی لگام و فسار.فردوسی.
بیاموز تا دین بیابی ازیرا
ز بی علمی آید همی بی فساری.
ناصرخسرو.
افسری کآن نه دین نهد بر سر
خواهَش افسر شمار و خواه افسار.سنائی.
فسان، بجای افسان :
طبع و دل خنجریّ و آینه ای است
رنج و غم صیقلیّ و افسانیست.مسعودسعد.
فقیه ار هست چون تیغی فقیر ار هست چون افسان
تو باری کیستی زینها که نه تیغی نه افسانی.
سنائی.
بادام دومغز است که از خنجر الماس
ناداده لبش بوسه سراپای فسان را.انوری.
سر آل بهرام کز بهر تیغش
سر تیغ بهرام افسان نماید.خاقانی.
فسانه، بجای افسانه :
جهان سربسر چون فسانه ست و بس
نماند بد و نیک بر هیچکس.فردوسی.
بکردار افسانه از هر کسی
شنیدم همی داستانت بسی.فردوسی.
وجود ما معمائی است حافظ
که تحقیقش فسون است و فسانه.حافظ.
فسردن، بجای افسردن :
فسرده به سرما و برگشته کار
بماند سه دختر بدو یادگار.فردوسی.
آن شنیدی که گفت دمسازی
با رفیقی ازآن خود رازی
گفت این راز را نگوئی باز
گفت من کی شنیده ام ز تو راز
شرری بود و در هوا افسرد
در تو زاد آن زمان که در من مرد.سنائی.
فسوس، بجای افسوس :
دو دیگر دلاور سپهدار طوس
که در جنگ بر شیر دارد فسوس.فردوسی.
آخر افسوستان نیاید از آنک
ملک در دست مشتی افسوسیست!انوری.
فسون، بجای افسون :
همی ریخت گوگردش اندر میان
چنین باشد افسون و رای کیان.فردوسی.
اگر جادوئی باید آموختن
به بند و فسون چشمها دوختن.فردوسی.
ده روزه مهر گردون افسانه است و افسون
نیکی بجای یاران فرصت شمار یارا.حافظ.
فشاندن، بجای افشاندن :
بستان کشور جود و بفشان زرّ و درم
بشکن لشکر بخل و بفکن پیکر آز.
منوچهری.
بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم
فلک را سقف بشکافیم و طرح نو دراندازیم.
حافظ.
فشردن، بجای افشردن :
بیفشرد ران رستم زورمند
بر او تنگ تر کرد خَمّ کمند.فردوسی.
بنازم بدستی که انگور چید
مریزاد پائی که در هم فشرد.
(منسوب به حافظ).
فکار، بجای افکار :
خانه ها بینم پرنوحه و پربانگ و خروش
نوحه و بانگ و خروشی که کند روح فکار.
فرخی.
خوارزمشاه اسب بخواست و بجهد برنشست اسب تندی کرد از قضای آمده بیفتاد هم بر جانب افکار و دستش بشکست. (تاریخ بیهقی).
چو بیکار باشی مشو رامشی
فکار است بیکار اگر باهشی.حافظ.
فگانه، بجای افگانه :
به دولت تو قضا با فلک منادی کرد
عدویزاده بمرد و فگانه گشت جنین.
عنصری.
ترکیب من افگانه شد از زایش علت
زآن پس که بد از علت و از عارضه حامل.
سنائی.
فغان، بجای افغان :(5)
فغان از این غراب و وای وای او(6)
که در نوی فکندمان نوای او.منوچهری.
از خواندن چیزی که بخوانی و ندانی
هرگز نشود حاصل چیزیت جز افغان.
ناصرخسرو.
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را.
حافظ.
فکندن، بجای افکندن :
برآمد بادی از اقصای بابل
هبوبش خاره دَرّ و باره افکن.منوچهری.
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بود زورش
که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش.
حافظ.
حجاب چهرهء جان میشود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم.
حافظ.
کنون، بجای اکنون :
اگر در اعتقاد من بشکی تا بنظم آرم
علی رغم تو در توحید فصلی، گوش دار اکنون.
سنائی.
کنونت که امکان گفتار هست
بگو ای برادر بلطف و خوشی.سعدی.
گر، بجای اگر :
گر از این منزل ویران بسوی خانه روم
دگر آنجا که روم عاقل و فرزانه روم.حافظ.
مرود، بجای امرود :
فرخ و فروج است جوجه بیضه تخم مرغ و خود
چون عنب انگور و تین انجیر و کمثری مرود.
ابونصر فراهی.
شکل امرود تو گوئی که بشیرینی و لطف
کوزه ای چند نبات است معلق بر بار.
سعدی.
سیب و امرود بهم مشت زده
فندق از دلخوشی انگشت زده.؟
نوشیروان، بجای انوشیروان :
انوشیروان دیده بود این بخواب
کز این تخت بپراکند رنگ و تاب.فردوسی.
قارون بمرد آنکه چهل خانه گنج داشت
نوشیروان نمرد که نام نکو گذاشت.سعدی.
زنده ست نام فرخ نوشیروان بعدل
گرچه بسی گذشت که نوشیروان نماند.
سعدی.
ورنجن، بجای اورنجن.
هورمزد، بجای اهورمزد.
در کلمات ابتداشده به همزهء مفتوحه که از دیگر زبانها گرفته شده است نیز گاه همزه را حذف کنند:
با، در ابا: بایزید. بامره.
بابیل، در ابابیل :
مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند
لشکر زفت حبش را بشکند.مولوی.
بو، در ابو: بوبکر. بوالحسن. بوسعید :
بوسعید مهنه در حمام بود
قایمیش افتاد و مرد خام بود.
عطار (منطق الطیر چ گوهرین ص259).
رسطاطالیس، در ارسطاطالیس.
سترلاب، در استرلاب :
منجم ببام آمد از نور می
گرفت ارتفاع از سترلابها.منوچهری.
رخم چو روی سترلاب زرد و پوست بر او
ز زخم ناخن چون عنکبوت استرلاب.
مسعودسعد.
بر سترلابش نقوش عنکبوت
بهر اوصاف ازل دارد ثبوت.مولوی.
آدم اسطرلاب گردون علوست
وصف آدم مظهر آیات اوست.مولوی.
عنکبوت این سطرلاب رشاد
بی منجم در کف خلق اوفتاد.مولوی.
میر، در امیر :
ای شاه نبی سیرت ایمان بتو محکم
ای میر علی حکمت عالم بتو درغال.
رودکی.
و گاه در همین کلمات اجنبی همزهء مفتوحه افزایند، چون اسمندر در سمندر و افلاطون در فلاطون :
ترا پرسید من خواهم ز سرّ بیضهء مرغی
چه گفته ست اندرین معنی ترا تلقین کن افلاطون.
سنائی.
جز فلاطون خم نشین شراب
سرّ حکمت بما که گوید باز؟حافظ.
و گاه همزهء مفتوحه و «ه » بجای یکدیگر آیند، چون: اپیون، هپیون. است، هست. استه، هسته. امار، همار. انباز، هنباز. انبان، هنبان. انجیدن، هنجیدن. و گاه همزهء مفتوحه با «ی» بدل شود، چون: ارمغان، یرمغان. ارنداق، یرنداق. اکدش، یکدش. النجوج، یلنجوج.
(1) - و اگر کلمهء امرد عربی در قدیم از زبانهای ایرانی گرفته شده باشد همزهء سلب در این کلمه نیز باقی مانده است .
(2) - این کلمه بمتابعت برهان با همزهء مفتوحه ضبط شد، لیکن ظاهراً و قیاساً اُخروش بضم همزه درست باشد.
(3) - بضبط برهان، ولی معروف بکسر است و تعریب آن نیز به فِصْفِصَه مؤید مکسور بودن حرف اول است.
(4) - از یونانی Salamandra.
(5) - فغان: ظ. جِ فَغ است به معنی خدا یا بت و کلمهء استغاثه است که بدان خدایان را بیاری می طلبیده اند.
(6) - بر طبق نسخه ای کهن؛ و «وای وای» به معنی دف طیر است یا پَرِش:
روز بزم او بماند جبرئیل از وای وای.
منوچهری.