اسدی
[ اَ س َ ] (اِخ ) علی بن احمد اسدی طوسی مکنی به ابی نصر. کنیه و نام و نسب او بهمین صورت در کتب تذکره آمده و اسدی در انجام کتاب الابنیة عن حقایق الادویة نام و نسب خود را همچنان نوشته است. اسدی لقب یا تخلص شعری است که در انجام همان کتاب و گرشاسبنامه خود را بدان خوانده و تذکره نویسان هم او را بدین طریق یاد کرده اند. قاضی نوراﷲ ششتری از فرهنگ لغات فرس تألیف اسدی و اظهار خود او نقل میکند که نسب او بپادشاهان عجم منتهی میشود. و صاحب مجمع الفصحاء بتقلید او بی سندی وی را بشهریاران ایران مُنتسب میشمارد. ولی در نسخ خطی و چاپی فرهنگ اسدی از آنچه قاضی نوراﷲ نوشته است اثری نیست. و از این گذشته اسدی نسبتی است بچندین قبیله ٔ عرب که ذکر آنها در الانساب آمده است و عده ای از گذشتگان بدین نسبت شهرت یافته اند، اگرچه ممکن است نسبت او باشد از جهة ولاء چنانکه بسیاری از ایرانیان بهمین نظر بقبائل عرب منسوب اند. در اینکه مولد یامنشاء یا موطن او شهر طوس بوده هیچ تردید نیست ، چه قطع نظر از اتفاق تذکره نویسان و شهادت خط اسدی در انجام الابنیة، مقدّمه ٔ گرشاسبنامه نیز شاهد این نسبت میباشد. اسدی از گویندگان قوی طبع و باریک اندیش و ژرف بین ایران است ، زیرا پس ازآنکه فردوسی داستانسرائی را بآخرین درجه رسانیده و کلمات خوش آهنگ و دلفریب و ترکیبات مأنوس که در بحر متقارب میگنجد و با داستان حماسی مناسب است و معانی طبیعی (؟) در ضمن آن میتوان آورد بکار برده و مجال سخن را بر پیروان خود هرچه تنگتر ساخته است ، اسدی بداستان سرائی گرائیده و بنظم داستانی که از بسیاری جهات بشاهنامه نزدیک و برخی قصه های آن با نظائر خود از شاهنامه جزئی تفاوت آنهم در شاخ و برگ قصّه دارد دست برده و با تنگی مجال سخن بمدد وسعت فکر و طبع ورزیده و روان ، دری تازه به روی سخن گویان گشوده و طرزی نو بنیاد نهاده است. این سبک تازه که از روش قصیده پردازی عنصری و امثال وی آثار نمایانی دارد و بجای لطافت و سلامت ابیات شاهنامه یک نوع درشتی و جزالت بخود گرفته و از حیث طبیعی بودن معانی بپایه ٔ آنها نمیرسد ازآن جهت که بر معانی تازه و ترکیبات غیرمبتذل مشتمل است و قوت و قدرت طبع گوینده را بر ابداع افکار و اختراع تراکیب میرساند، اسدی را در صف گویندگان بزرگ واستادان بلندمرتبه قرار میدهد. اسدی برای معانی عادی تعبیرات و تشبیهاتی آورده که بواسطه ٔ تناسب و حسن استعمال آنها را از ابتذال خارج کرده و بکسوت غیرعادی و به اصطلاح ادبا در لباس غرابت جلوه داده است. ابیات او بتشبیه و مجازهای تازه و صنایع لفظی و معنوی مشحون ، و اکثر آنها دارای چندین صنعت میباشد و همین توجه او بصنایع و رعایت جانب لفظ و آنچه از بلاغت انفکاک پذیر است و لازم حتمی آن نیست ، قسمتی از ابیات او را از زیور فصاحت عاری کرده و اکثر آنها را از تأثیر انداخته است ، چنانکه خواننده از مطالعه ٔ این داستان و خواندن مطالب متنوع آن که ناچار یکی از آنها با فکر و احساس او مناسب است و میبایست در دلش اثر کند، کمتر در خود تأثیر و تغییر می بیند. و با همین وصف از قدرت قریحه و صنعت سازی گوینده ، انگشت تحیر بدندان میگزد. اسدی از علمای لغت بوده ، و در این فن تبحر داشته ، و بسیاری از دواوین گذشتگان را از روی دقت خوانده و نوادر لغات را بدست آورده و گاهی همانها را در اشعار خود بکار برده.و بدین سبب گرشاسبنامه عده ٔ کثیری از لغات فارسی راکه بالفعل مهجور است ، و حتی در اشعار اواخر قرن پنجم و ششم هم کمتر استعمال شده متضمن است ، و میتوان آن را فرهنگ مختصری از زبان فارسی که در ضمن استعمال متصدی بیان لغت میشود حساب کرد. آوردن این لغات اگرچه نظر بحفظ زبان شایسته ٔ تحسین و یکی از جهات تقدم این منظومه میباشد، ولی باید تصدیق کرد که تا حدی بفصاحت و نیز رواج آن آسیب رسانیده است و بهترین گواه آن است که فردوسی در شاهنامه که چندین برابر منظومه ٔ اسدی است از این لغات کمتر آورده ، با اینکه عنایت او بنگهداری این زبان از اسدی بیشتر بوده است. چنانکه از همین منظومه برمی آید، اسدی از علوم عربیت و نظم و نثر عربی اطلاع کامل ، و درریاضی و بخصوص فلسفه ٔ الهی دست داشته و غالب اشعار او در تحت تأثیر این معلومات سروده شده ، و روی هم رفته جنبه ٔ فنی آنها بیشتراست. با وجود اطلاعی که اسدی از گذشتگان داشت از اوضاع و احوال عصر خود هم بیخبر نبود، و گاهی از عصر خود اطلاعاتی بدست میدهد.
اخلاق او: روح اسدی از آنچه خوانده بیحد متأثر بوده ، و لوح خیالش بنقوش علمی زیور یافته ، و به اقوال علماء فلسفه و نتائج افکار آنان اتکاء و ایمان داشته و از حدود آراء متکلمان و فیلسوفان سرموئی تجاوز روا نداشته ، و به پشتیبانی همین اصول ، عقاید خود را تقریر کرده است. تأثیر عقاید دینی هم در دماغ وی قوی و بسیاربوده ، و حس مذهبی او بر حسهای دیگر فزونی داشته ، چندانکه در ضمن بیان عقاید دیگران بنکوهش و سرزنش پرداخته و به مخالفان کیش خودبا لحنی تند و زبانی درشت تعریض کرده است. دلبستگی او به معلومات و خشکی در دین خود آتش ذوق و شعله ٔ عشق وی را فرونشانده ، و شاعر را بسنگینی و جاافتادگی ونپذیرفتن اثر اشیاء حتی جاذبه ٔ عشق مائل گردانیده ، و بدین جهت آنچه در وجد و حال و وصف مجالس شوق سروده هرچند در فصاحت بسرحد کمال میرسد، از وجد و حالی که مناسب عاشقان لاابالی و دلدادگان بال و پر سوخته که دفتر دانائی را بدور افکنده و اوراق درس را شسته اند میباشد عاری است ، و ذرّه ای در تحریک عواطف خواننده اثر ندارد. اسدی مانند بیشتر گویندگان از ناپایداری عالم و خوشی و مسرتهای بشرغمگین و آزرده خاطر است ، و عالم را متاعی کاسد و تباهی پذیر می بیند، و اندیشه های دور و دراز بشر را نمی پسندد، و به اغتنام فرصت و بهره گیری از عمر و مال میخواند، و معتقد است که انسان بر خوان گیتی بمنزله ٔ مهمانی است که پس از وی مهمانان دیگر هم هستند، و باید پیش از آنکه برخیزد، سیر بخورد و کام برگیرد. اسدی از این جهت بخیام شبیه است.
آثار او: 1- گرشاسبنامه. موضوع این کتاب داستان پهلوانیست بنام گرشاسب که برحسب روایات داستان سرایان عمومی نریمان ، نیای رستم بوده و در هند و سایر ممالک رزمها کرده ، و نام خود را به پهلوانی و گردنکشی مشهور ساخته است.
در حدود اطلاع ما، اولین تألیف منثور این داستان پس از اسلام بدست ابوالمؤید بلخی ، شاعر و نویسنده ٔ قرن چهارم انجام یافته ، و ظاهراً جزو داستانهای شاهنامه ٔ ابومنصوری نیز بوده است ، و فردوسی با اینکه در ضمن داستان جنگ منوچهر با سلم و تور از وی و کمکی که بمنوچهر کرده یاد میکند معلوم نیست بچه نظر بنظم داستان پهلوانی او نپرداخته و حتی از انجام زندگانی ومرگ او هم سخن بمیان نیاورده است. اسدی موقعی که درنخجوان امیر ابودلف حکمران آن ملک میزیسته داستان مزبور را بفرمان ابودلف و اشارت دستور و دبیر وی بپاداش انعام و احسانی که از آن امیر دیده بنظم آورده است ، و آن را در سنه ٔ 458 هَ.ق. یعنی 58 سال پس از اختتام شاهنامه ٔ فردوسی به انجام رسانیده است. گرشاسبنامه ٔ منظوم با اصل داستان ظاهراً چندان اختلافی ندارد و اسدی قطع نظر از تصرفاتی که شعرا در تصویر مطلوب و اداء آن به افکار و عبارات شاعرانه میکنند، سخنی نیفزوده ، و اصل قصه را تغییر نداده است ، چنانکه ازمقایسه ٔ آن با حکایت گرشاسب که در آغاز تاریخ سیستان با عبارات بسیار فصیحی که ظاهراً از گرشاسب نامه ٔ ابوالمؤید گرفته یا نقل شده روشن میگردد. صاحب مجمع الفصحاء در انجام گرشاسبنامه حکایتی راجع بکوه سپند، و عشقبازی کوتوال قلعه ٔ آن که رعد غماز نام داشته با شمسه بانو دلدار سام به اسدی نسبت داده. و ظاهراً سند او یکی از نسخ گرشاسب نامه بوده ، ولی گذشته از اینکه در نسخ حاضر و دسترس گرشاسبنامه چنین حکایتی وجود ندارد، لفظ رعد غماز و شمسه بانو میرساند که این داستان اصلی نیست ، و متأخرین آن را افزوده اند، خاصّه که در آن عیّاری را که قران نام داشته ، و در استخلاص شمسه کوشیده نام میبرد، و چنانکه معلوم است در داستانهای ایران باستان قصّه ٔ عیّاران وجود ندارد و فقط از اواخر قرن دوم هجری راجع بعیاران بغداد اشاراتی در تواریخ اسلامی بنظر میرسد، ولی در حکایات قبل از اسلام از طبقه ٔ عیار ذکری نشده و این داستان بی نظیر است ، و هم قران یکی از آن عیاران است که در اسکندرنامه داستان عیاری وی مکرر آمده ، و ممکن است که از روی آن برداشته و در گرشاسبنامه وارد ساخته باشند، یا اینکه ذکر عیارپیشگان در اسکندرنامه هم اصلی نیست ، چنانکه فردوسی و نظامی که سرگذشت داستانی اسکندر را بتفصیل منظوم ساخته اند در این باب سخن رانده اند. و ظاهراًاین قسمت بر اسکندرنامه و گرشاسبنامه پس از قرن ششم اضافه شده. و نیز در دو جا از این داستان ، لفظ اردو که به احتمال قوی پس از حمله ٔ مغول شیوع یافته استعمال گردیده. و هم در یکی از ابیات آن صاحبقران بطریق اسم عَلَم بکار رفته ، و ظاهراً کلمه ٔ صاحبقران قبل از امیر تیمور، معنی وصفی داشته و بجای عَلَم یا اسم خاص استعمال نمیشده است. با اینکه سستی و عدم متانت و جاافتادگی ابیات این منظومه برای ارباب ذوق و متتبعین گواهی عدل و شاهدی صادق است که متصدی نظم این حکایت هرگز اسدی نبوده و یکی از شعرای متوسطین آن را منظوم کرده. و نسبت آن به اسدی خطای بین و غلط واضح است.
بر عکس این قسمت از گرشاسبنامه یعنی قصّه ٔ رزم گرشاسب و نریمان با خاقان ترک و فغفور چین در ضمن داستان فریدون از شاهنامه ٔ فردوسی مندرج و در پاره ای نسخ قدیمی هنوز موجود است. وقسمت دیگر که محتوی حکایت آمدن جمشید به سیستان و بزنی گرفتن دختر کورنگ شهریار آن حدود و زادن نیاکان رستم و شرح وقایع آنان تا ولادت گرشاسب میباشد، به انضمام مقدمه ای مشتمل بر جنگ جمشید با ضحاک که دارای ابیات سُست دور از سبک اسدی ، و نزدیک به اشعار عهد صفویه و اواخر تیموریان که نسبت آن به اسدی از روی قطع و یقین غلط است در ملحقات شاهنامه آمده ، و سوای مقدمه مابقی ابیات زاده ٔ طبعاسدی است و جزو شاهنامه ٔ فردوسی نیست. و نسبت آن بفردوسی سهو است. گرشاسبنامه ٔ اسدی که عده ٔ ابیات آن نزدیک به نه هزار میباشد، یکی از منظومه های گرانمایه و بسیار مُهم زبان فارسی است ، و از جهت اشتمال آن برابیات متین و قوی و کلمات جاافتاده که هر یک با دیگری متناسب ، و مجموع آنها متوازن و بیک نسبت ترکیب یافته و از این روی پستی و بلندی از جهت سبک و اسلوب ، و عدم توازن از جهت ترکیب مفردات در آن رخ نداده ، نظیر آن را کمتر توان دید. لکن با وجود وحدت سیاق و یکدستی اکثر ابیات ، آثار تکلف و تصنّع و اعمال رویّه وفکر در آن مشهود و محسوس است ، و ظاهراً چون با قرین توانا و زبردستی چون استاد طوس برابر شده و میخواسته قدرتی نشان دهد، روانش برنج و طبعش به بند افتاده ،و تکلّف در شعر وی راه یافته و بدین جهت بر اغراقات ناپسند و تراکیب نامأنوس و جناسهای دور از ذهن مشتمل گردیده است. ولی این نقص جزئی بقیاس با جهات کمالی آن نامحسوس و ملحق بعدم است. و براستی صحت مبانی و معانی سودمند و نصائح حکیمانه ای که در این منظومه بکار رفته روپوش معایب آن شده بحدی که جز بنظر دقیق و الاّ در مقام تفکیک محاسن از مساوی ، ذهن خواننده را بدان توجهی نتواند بود. واگر در اندرزها و مطالب گرانبهای گرشاسبنامه تأمّلی بسزا شود، توان دانست که وسعت اطلاع و توانائی طبع و باریک اندیشی گوینده در چه حد و کدام پایه بوده است.
گذشته از وعظ و حکمت ، اسدی در آغاز منظومه ٔ خود بتحقیق مسائل الهی ازتوحید و کیفیت خلقت پرداخته ، و نیز در ضمن کتاب اقوال مختلفی راجع به اوّلین مخلوق و کیفیت ترتب موجودات برشته ٔ نظم کشیده ، و عقاید او در مبداء و معاد بدانچه از طریق شرع رسیده و در قرآن آمده بسیار شبیه است. جنبه ٔ وصف و تصویر مجالس بزم و عرصه ٔ رزم و مناظر طبیعی در این منظومه بیحد قوی و درخور توجّه است. و تقریباً اسدی ملتزم است که هر چیز را در اوّلین مرتبه ذکر، با بیان متین و معانی تازه وصف و تصویر، و برای نمودن آن تشبیهات تازه و دلپسند اختراع کند. بعضی از تذکره نویسان در صدد مقایسه ٔ شاهنامه ٔ استاد طوس و گرشاسبنامه ٔ اسدی برآمده و گفته اند: «تواند بودکه اسدی فی حدّ ذاته در مراتب شاعری بلیغتر از فردوسی باشد. ولی رَویّت و انجام بیان فردوسی در طی حکایات بهتر نماید.» و این سخن ناشی از عدم دقّت و ندانستن معنی بلاغت است ، چه پس از فهم و تصور معنی بلاغت یعنی ترتیب کلام بحسب انتظام معانی در ذهن یا مطابقه ٔ کلام فصیح با مقتضای حال و توانائی گوینده یا نویسنده بر گفتن و نوشتن مسلّم میگردد که بلاغت فردوسی با اسدی درخور مقایسه نیست. زیرا فردوسی بطوری مطابق مقام سخن رانده که مزیدی بر آن متصور نیست. ولی اسدی با همه ٔ استادی و مهارت بیرون از مقتضای حال و مقام هم اشعاری ساخته و مثلاً نسبت شاه و امیر و عاشق و معشوق را با هم محفوظ نداشته و تطابق معانی و افکار رابا خارج ملاحظه ننموده و مخصوصاً در مبالغه و اغراق ، دست بالا را گرفته و فرضهای شگفت کرده ، چنانکه در نظر اول جنبه ٔ اغراقی آن درنظر خواننده مجسّم شده ، و از تأثیر سخن کاسته است ،و هم از نظر وصف ، اسدی را همتای فردوسی نمیتوان قرار داد. زیرا وصفهای فردوسی محسوس و طبیعی تر، و ازآن ِاسدی اکثر مشتمل بر تشبیه عقلی و تا حدّی از ذهن و طبع دور است. و اگر داستانهائی که ماده ٔ آنها بهم نزدیک و تقریباً صورت آنها یکسان و با اختلاف مختصری از جهت شکل در گفته ٔ این دواستاد بزرگ آمده با یکدیگر سنجیده شود، صدق این ادعا بخوبی واضح خواهد گردید. با اینکه فردوسی در نظم شاهنامه مقصود بزرگی که عبارت از زنده کردن روح ایرانی و زبان پارسی است ، پیشنهاد خاطر کرده و منظور اولی و اصلی او نظم داستان و سخن سرائی نبوده بلکه شاعری را وسیلتی برای بدست آوردن آرزوی خود شناخته است. و بر عکس اسدی ، جز تنظیم داستان و سخن پردازی ، غایت و نتیجه ای در نظر نگرفته ، و از این روی شاهنامه زنده و دارای جان است و از مطالعه ٔ آن خواننده پندارد که گوش بر آواز حکیمی مُجرب و حساس نهاده ، و چون همنشینان حکما در دل خود توانائی و شکفتگی دیگری می بیند. و گرشاسبنامه چون به مقصودی منتهی نمیشود، خواننده ٔ آن را، اگر ادیب و به وجوه فصاحت آشنا نباشد، چندان لذّتی دست نمیدهد. و شاید بهمین جهت داستان گرشاسب متروک شده ، و کاخ نظمی که فردوسی پی افکنده از هیچ باد وباران گزند ندیده و بهمان عظمت و شکوه نخستین پایدار مانده است ، و بهمین ادله که تقریر یافت ، برخلاف عقیده ٔ بعضی از کوته نظران که پر از ظواهر مقدمه ٔ گرشاسبنامه هم دور نیست هرچند عظمت و بلندی پایه ٔ اسدی در نظم مسلم ، و او نیز یکی از بزرگان عالی رتبه و از مفاخر این مرز و بوم است ، باید رتبت فردوسی را از او بالاتر شناخت و پایه ٔ سخن وی را از حد مقایسه برتر شمرد.
2 - قصائد مناظره. صاحب مجمع الفصحاء چهار قصیده ٔ مناظره به اسدی نسبت داده که اولی مشتمل است بر مناظره ٔ آسمان و زمین. و دوم بر مناظره ٔ مغ و مسلمان.و سوم بر مناظره ٔ نیزه و کمان. و چهارم بر مناظره ٔ شب و روز. مناظره عبارت از آن است که دو تن در باب دو موضوع از روی نظر و استدلال بحث کنند، و هر یک محاسن موضوعی که برگزیده و معایب موضوع مقابل را برشمارد، و بر اثر این بحث و نظر فضیلت مطلوب خویش را ثابت و خصم را از جواب عاجز کند. مناظرات اسدی که ظاهراً در اشعار بعد از اسلام سابقه ندارد بهمین صورت آغاز میشود، و در حقیقت حکم تغزل و تشبیب دارد. زیرا بحَکم کردن و ستایش ممدوح انجام می یابد. بعضی از شرق شناسان که اقوال تذکره نویسان در باب اسدی و استادی او نسبت بفردوسی و نظم کردن چهار هزار بیت از آخر شاهنامه و داستان حمله ٔ عرب به ایران ، در کمتر از یک شبانروز را خوانده ، و محال بودن آن را از حیث عدم مطابقه ٔعُمر فردوسی که در حدود سنه ٔ 323 هَ.ق. متولد شده ، و اسدی که گرشاسبنامه را در سنه ٔ 458 هَ.ق. بنظم آورده و از این روی بکمترین فرض نزدیک بصدوچهل سال زندگانی کرده و ممکن نبودن نظم 4000 بیت در آن مدت کم را دیده اند برای حل قضیه به دو اسدی ، یکی علی بن احمد، و دیگر احمدبن منصور معتقد شده اند. و گرشاسبنامه را به اوّل ، و قصائد مناظره را به دوم نسبت داده ، و او را پدر علی بن احمد دانسته اند. لیکن نسبت همه ٔ این قصائد به احمدبن منصور بچند علّت درست نیست : یکی آنکه قصیده ٔ تیر و کمان بمدح امیر اجل شجاع الدوله منوچهر ختم شده ، و القاب او در این قصیده بدین طریق آمده است :
نامورمیر اجل والا منوچهر اصل ملک
تاج شاهان و شجاع دولت و فخر تبار.
و این منوچهر هیچکس نتواند بود، جز شجاع الدوله منوچهربن شاور شدادی که پس از فتح آنی بدست الب ارسلان سلجوقی در سنه ٔ 456 هَ.ق. از طرف پدر خود که الب ارسلان حکومت آنی را بدو داده بود، فرمانروای آنی گردید. و بیش از سی سال در آن حدود حکمرانی داشت و القاب او چنانکه در شعر اسدی آمده هنوز درخرابه های مسجد آنی بخط کوفی برجاست. اسدی برای مدح این امیر، گویا به آنی سفر کرده ، و امید صلتی وافر داشته ، و در این وقت پیری سپیدموی و زردچهره بوده ، و دیری میگذشته تا از مأوی و یاران و غمگساران دور افتاده و جدا بوده است. دوم اینکه مناظره ٔ مغ و مسلم در باب خاک و آتش بسیار شبیه ، بلکه از حیث معنی عین آن چیزی است که اسدی در ترجیح زمین بر دیگر عناصر گفته است.
ترجیح آتش بر خاک از قدیم طرفدار داشته و شعوبیه در ترجیح آتش بر خاک ، سخن میرانده اند. بشاربن برد از شعرای ایرانی که بعربی شعر سروده و شعوبی بوده میگوید:
الارض مظلمةٌ و النار مشرقةٌ
و النار معبودةٌ مذ کانت النّار.
و استاد طوس در آغاز شاهنامه فرموده است :
یکی آتشی برشده تابناک
میان باد و آب از بر تیره خاک
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه.
اسدی که حس ّ دینی بر وی غالب ، و ضدّ مذهب شعوبی است ، خاک را برتر شمرده ، و به فردوسی تعریض کرده ، و در آغاز گرشاسبنامه رأی خود را به نظم کشیده. و چنانکه اشاره رفت ، معانی مناظره ٔ مغ و مسلم و آن ابیات با یکدیگر تفاوت ندارد و نتوان گفت که شاعری چون اسدی افکار پدر را چون اموال موروث ، حق خود پنداشته و در آغاز گرشاسبنامه بکار برده است. پس به احتمال اقوی باید گوینده ٔ این قصیده نیز همان علی بن احمد اسدی باشد. برای ترجیح انتساب دو قصیده ٔ دیگر به این اسدی اگرچه تاکنون ادّله ٔ تاریخی و قرائن واضح بدست نیامده ، لیکن متتبعین و ادباءِژرفبین از روی تشابه سبک و فکر ممکن است که آن دو قصیده را هم بدین اسدی نسبت دهند خاصه که ممدوحان آنها در میان رجال خراسان معروف نیستند. و تاریخ زندگانی میرابوالوفا که در مناظره ٔ آسمان و زمین و ابونصر خلیل بن احمد که در مناظره ٔ شب و روز ممدوح است پوشیده است و اشتباه بعضی تذکره نویسان که اسدی را استاد فردوسی گفته اند ممکن است از این جهت رخ داده که از متعصبی شنیده ، یا در نوشته های او دیده اند که اسدی استاد فردوسی ، یعنی برتر و بمنزله ٔ استاد است. و آنان بی تأمل جوانب ، و نظر در تواریخ ، این عبارت را بمعنی حقیقی پنداشته و بغلط رفته اند.
گذشته از اینکه قدمای تذکره نویسان و مورخین با اهمیت مطلب ابداً متعرض ذکر آن نشده اند و استادی اسدی نسبت به فردوسی نغمه ٔ ناراستی است که از ساز دولتشاه برآمده است ، حتی نظامی عروضی و عوفی گویا اسدی را نمیشناخته ، و بدین جهت از وی نام نبرده اند. بجهاتی که گفته آمد، شاید بتوان فقط به وجود یک اسدی قائل شد. و بر فرض تعدد قصائد مناظره را نیز از علی بن احمد سراینده ٔ داستان گرشاسب محسوب داشت. یک مسمّط نیز در مدح جستان نامی که ممدوح قطران هم هست در بعضی از جُنگهابنام اسدی ضبط شده و در تذکره ٔ بتخانه و دقائق الاشعار هم چند بیت از مسمطی نشان داده اند، و معلوم نیست عین همین مسمط یا جز این است.
3 - فرهنگ لغات یا لغت فُرس. این کتاب که نسخ خطی آن با نسخه ٔ مطبوع [ چاپ اروپا ] از حیث مقدمه و عده ٔ لغات و زیاده و کمی یا حذف شواهد اختلاف دارد، ظاهراً بعد از نظم گرشاسب نامه تألیف یافته ، و از ابیات آن برای برخی لغات شاهده آورده است. در اینکه نسخه ٔ چاپ شده با نسخه ٔ اصلی تفاوت دارد شبهه ای نیست چه در آن پاره ای از اشعار معزی و ابوطاهر خاتونی از شعرای قرن ششم دیده میشود. و معزی اگرچه در زمان زندگی اسدی میزیسته ،و شاید شعر هم میساخته ولی باز هم آنقدر مشهور نبوده که به اشعارش استشهاد جویند. اسدی در تألیف این کتاب خدمتی درخور تعظیم به زبان فارسی کرده و نه تنهابواسطه ٔ ضبط و تعریف لغات و تعیین عرفها بلکه از جهت آوردن اشعار متقدمین ، مانند ابوشکور و شهید و رودکی و عده ای دیگر که تنها دلیل بر وجود آنان همین کتاب است ، چنانکه اگر نبود اسامی و این مقدار کم از آثارشان هم بدست نمی آمد، خدمت مهمی به ادبیات ایران کرده ، و هرچند بعضی لغات بمرادف خود تفسیر شده یا آنکه اجزاء معرف بتمام در ضمن تعریف نیامده ولی با وجود این فرهنگ اسدی بجهت دقت حدود و صحت تفسیر بهترین کتاب لغت و نیز قدیمترین فرهنگ موجود زبان فارسی است.
سلاطین معاصر: 1 - امیر ابودلف حکمران نخجوان. آغاز و انجام و کیفیت شهریاری او بتفصیل و از روی اسناد قطعی معلوم و روشن نیست. از گفته ٔ اسدی برمی آید که او از نژاد عرب و شیبانی بوده ، ولی شعرای فارسی را صلت و عطا میبخشیده و اسدی را که از وطن خود بدو پیوسته گرامی داشته و سرش را ازهم پیشگان برفراشته. علّت مهاجرت اسدی به نخجوان پوشیده است. میتوان احتمال داد که پس از انقراض غزنویان و استیلاء سلاجقه بر خراسان که دولتشان نوخاسته بود، و دشمنان بسیار داشت و چشم عامه هم بشهریاری آنان آشنا نبود و از این جهت همّت بسرکوبی دشمنان و به نیرو کردن بنیاد فرمانروائی خود و گشودن شهرها معطوف کرده ، و فرصت شنیدن اشعار، و همنشینی ادبا نداشتند با اینکه اوضاع غزنویان هم بعد از قتل مسعود بهم خورده ، و بخصوص پس از مرگ مودود آشفته شده و شعرا بی بازجست و صلت مانده بودند ، مجالی برای اسدی در اقامت خراسان نمانده ، و به آذربایجان که ظاهراً از این تاریخ شعر فارسی پیش شهریاران و امراء آن رواجی داشت ، سفر گزیده باشد. بودن شعرا در پیش امراء آذربایجان که از اشعار قطران و اسدی برمی آید، این دعوی را تأیید تواند کرد. 2 - شجاع الدوله منوچهربن شاور. ذکر او گذشت. و اگرنسبت آن مسمط که در مدح جستان است به اسدی درست باشد، او نیز یکی از ممدوحان اسدی خواهد بود.
شرح زندگی و محل حکمرانی این جستان بتحقیق نپیوسته ، و قطران تبریزی هم در مدح او و پسرش چندین قصیده سروده ، و او را بلقب شرف الملک ابونصر جستان و فرزندش را بلقب تاج الملک شمس الدین میخواند، و به جزئیات نامعلومی از زندگانی وی اشاره میکند.
وفات او: وفات اسدی بنقل هدایت در مجمع الفصحاء بسال 465 هَ.ق. اتفاق افتاده است. ولی اینکه مرگ او را در زمان سلطنت مسعودبن محمود شمرده ، با سال مذکورنمیسازد. زیرا مسعود در سنه ٔ 432 هَ.ق. کشته شد، و از آن تاریخ تا سال مرگ اسدی یعنی سنه ٔ 465 درست سی وسه سال فاصله میباشد. صاحب شاهد صادق وفاتش را بسال 425 گفته و این در باب اسدی سراینده ٔ داستان گرشاسب نامه درست نیست ، و ممکن است اگر اسدی دیگر بوده در سالی که او مینویسد درگذشته باشد. (سخن و سخنوران صص 73 - 97).
او راست در صنعت مناظره ٔ بین آسمان و زمین و تخلّص بمدح ممدوح :
کرده ست در مراتب هستی خدای ما
هرسان شگفت بیحد از ارض تا سما
نتوان شمرد ازین دو که فضل کدام بیش
کاندر شمارشان نتوان یافت انتها
اندر حکایتست که مر هر دو را گهی
بُد در سخن جدل ز ره فخر و کبریا
گفت آنکه آسمان بزمین کز تو من بهم
کم فضل از تو بیش و فراوان بصد گوا
از حرکت عظیم زمان را منم اصول
وز حکمت خدای جهان را منم بنا
مأوای گوی و چوگان میدان مرمرم
چوگان ز سیم ساده و گویم ز کهربا
گه دیبه ٔ کبودم ازو پاک کرده گرد
گه باغ سبز و ریخته گل گرد او صبا
کرسی و عرش و لوح و قلم جمله در منست
هم خُلد عدن ایزد و هم سدره منتها
جبریل با براق ز من آمدند زیر
سوی من آمده ست بمعراج مصطفی (ص )
از من نزول کرد به امر خدای فرد
فرقان احمد نبی و تیغ مرتضی
گفتش زمی که این صلف و عجب و کبر چند
خاموش باش و بس کن ازین بیهده هُذا
من خود بهم ز تو که نه بر تست بر منست
هم جن و انس و حیوان هم نبت و هم نما
هم عین آب حیوان هم بحرهای دُر
هم جمع کان گوهر هم گونه گون غذا
هم شهرهای شاهان هم قصر مهتران
هم مشهدبزرگان هم جای اولیا
تو چون جحیمی از شرر و دود و نار پر
من همچو جنتم ز همه نعمتی ملا
گفت آسمان مکان طبایع همه منم
پس کت مکان منم به بهی هم منم سزا
گفتش زمی گهر را هم کان مکان بود
لیکن ز کان گهر به اگرچند کم بها
گفت آسمان منم که ز هر دو بمن بر است
جای صف فریشتگان پر از صفا
گفتش زمین که جای فرشته اگر توئی
من جای انبیایم و هم جای اصفیا
پس من به ام به فضل ز تو زانکه در شرف
هستند از فریشتگان برتر انبیا
گفت آسمان که گر تن آنان بنزد تست
جانشان بر من آید کز تن شود رها
گفتش زمین که اینهمه جان زی من آمده
بر من شوند باز و تو آنگه بوی فنا
گفت آسمان بمن بدعا دست برکنند
گفتش زمین که از بر من باشد آن دعا
گفت آسمان ز نور من آرم پدید روز
گفتش زمین ز سایه من آرم شب دجی
گفت آسمان فعال مرا جمله حکمت است
وز حکمت است در حکما حکمت و ذکا
گفتش زمین که قحط و وبا هم ز تو بود
چه حکمت است قحط و برآوردن وبا
حکمت بود که از تو مدام ابلهی به عز
دانائی اوفتاده بصد شدّت و شقا
گفت آسمان مرا ز تو هیبت فزون ازانک
بر سرم اژدهاست میان شیر بابلا
گفتش زمین یکیست ترا اژدها و شیر
بیش است صد هزار مرا شیر و اژدها
گفت آسمان ز قدرت جبار من مدام
گردنده ام معلق و بی جای اتکا
گفتش زمی اگر تو به گردش معلقی
من نیز هم معلقم استاده در هوا
گفت آسمان ز من نتوانی تو داد و من
بدهم ولایت از تو بهر شاه کم رضا
گفتش زمین که ملک خدایم نه ملک تو
نتوانیم تو داد بکس کاو دهد عطا
گفت آسمان چو خانه ست آفاق و تو چو بوم
من سقف بر سر تو، توأم چون بوی کفا
گفتش زمین که اصل همه خانه بومش است
پس بوم بهتر ارچه بود سقف بر علا
من نقطه ام تو دائره ای ّ و گه روش
بی نقطه اوفتد ز خط دائره خطا
گفت آسمان نریخت بمن بر دما هگرز
بر تو بسی است ریخته از مؤمنان دما
گفتش زمین که نیست مرا زان دما گنه
یکسر گنه تراست که پاک از تو بُد قضا
گفت آسمان بمن نرسد دست هیچکس
تو زیر پائی و همه دستی به تو رسا
گفت آسمان مدام بجائی تو من دوان
من چون کسی دُرستم و تو همچو مبتلا
گفتش زمین که پادشهم من تو چاکری
باشد رونده چاکر و بر جای پادشا
گفت آسمان خدای مرا پیش ازتو کرد
تو پس ترستی از من و نار و هوا و ما
گفتش زمین ز حیوان انسان پسین تر است
لیک او به است از همه در دانش و دها
چون جنگشان درازببد ناگهان زمان
آمد میانشان در و گفت این جدل چرا
صلح آورید هر دو و بر صلح تا ابد
دائم وفا کنید میازید زی جفا
نیکوتر از وفا مشناسید زآنکه هست
کردن وفا طریق وفی میرابوالوفا
میرجلیل سید اوحد سپهر فضل
والا مطهر ملک اصل ملک لقا
آن دانش آوری که رزین فهم فیلسوف
در بحر دانشش نتواند زدن شنا
هستیش گر پذیرد صورت هنرش جسم
ترسد ازین قضا و شود تنگ از آن قضا
در بادیه خوئی ز کفش گر جهد در او
کوثر شود روان و بروید زر از گیا
فَرَّش سر صعود و هنر مایه ٔ مهی است
خشم اصل خوف و خوشخوئیش مایه ٔ رجا
ای در کفایت تو مرادآمدن بکف
وی در عنایت تو رها گشتن از عنا
گر خشت تو بچین فتد اندر گه نبرد
ور تیر تو به روم رود در صف وغا
خاقان ، روان ز سهم مر این را کند فدی
قیصر بسر ز بیم مر آن را دهد نوا.
و نیز هم او راست در مناظره ٔ گبر و مسلم و تخلص بمدح وزیر ابونصر:
ز جمع فلسفیان با مغی بدم پیکار
نگر که ماند ز پیکار در سخن بیکار
ورا بقبله ٔ زردشت بود یکسره میل
مرا بقبله ٔ فرخ محمد مختار
نخست شرط بکردیم کانکه حجت او
بود قوی تر بر دین او دهیم اقرار
مغ آنگهی گفت از قبله ٔ توقبله ٔ من
به است کز زمی آتش بفضل به بسیار
بتف ّ آتش برخیزد ابر و جنبد باد
زمی بقوتش آرد بر و درختان بار
به آتش اندر سوزد ز فخر هندو تن
به پیش آتش بندند موبدان زنار
خدای آتش را ساخت معجزات خلیل
ندا بدوست کجا گفت در نبی یا نار
کلیم از آتش جستن نبی مرسل گشت
بقبله زردشت آتش گزید هم بفخار
به آتش است سپهر انور و جهان روشن
بر آتش است همه خلق را بحشر گذار
بوقت هابیل آتش بدی که قربان را
بخوردی ، ارنه بماندی دعای قربان خوار
ز سردی آید مرگ و زمی ست سردبطبع
ز گرمی است روان وآتش است گرمی دار
زمین فروتر آب و هواست آتش باز
بر است زین همه در زیر گنبد دوّار
ازین سه تاست بدو قائم آنچه نپذیرد
همی پذیرند این هر سه مر ورا ناچار
ز بهر آنکه به پیرامن وی ار بنهی
مر آب را و گل و موم و خایه را هر چار
دهدمر این را گرمی ّ و سازد آنرا خشک
گشاید اینرا زود و ببندد آنرا خوار
بمجمر اندر نقاد عنبرو عود است
بکوره اندر صراف زرّ و سیم عیار
زبانه هاش زبان است در غش زر و سیم
به راست گفتن همچون زبانه ٔ معیار
اگر نماز برم آفتاب را نه شگفت
که در تف آتش را آفتاب بینم یار
هم آفتاب چو پیغمبری است ز ایزد عرش
که معجزستش دادن به دیده ها دیدار
چنو برآید پیشی گرند حیوان خوش
چنو فروشد گردند مار جان اوبار
چو آمریست ز یزدان کجا بدان یک امر
دو صد هزار همی نبت خیزد و اثمار
یکی بدیگر طعم و یکی بدیگر لون
یکی بدیگر سان و یکی بدیگر سار
چو عارضیست سپاه نبات را که بعرض
گه بهار بیاید بدشت و کوه و بغار
حصاربند مه دی که ساخت گلها را
گشاید و همه را آورد برون ز حصار
گر این هنر همه مر آفتاب و آتش راست
بهست قبله ٔ من پس بر این مکن انکار
جواب دادم و گفتم کنون تو فضل زمین
شنو یکایک و بر حجتم خرد بگمار
زمین چه باشد اگر زیر آتش است که او
فروتن است و فروتن بدن نباشد عار
اگر بجستن آتش رسول گشت کلیم
هم آتش آمد کز تف زبانش کرد فکار
و گر بدو کرد ایزد ندا بگاه خلیل
نگفت جز بزمی گاه نوح کآب برار
گذار مؤمن و کافر بحشر جمله بر اوست
هم او در آخر در دوزخ است با کفار
زمی است ازپی خلقان یکی بساط بسیط
میان چرخ معلق بقدرت جبار
دل جهان و کمرگاه طبع و مجری چرخ
مکان نعمت و مأوای رزق و ام ّ ثمار
زمی است قبله که از معنی گل آدم
فرشتگانش بُده ساجد،انبیا زوّار
از آتش ابلیس آدم هم از زمین در اصل
نگر ازین دو که بِه ْ زان دو آن همان انگار
چو مادری است زمین مر ورا چو پستان نبت
چو بچه جانوران او گرفته شان بکنار
جهان چو مهمانخانه ست میزبان ایزد
زمین چو مائده حیوان همه چو مائده خوار
زمین نمازگهی شد که بینی از بَرِ او
همه جهان بنماز خدا و استغفار
بهائمان به رکوعند و آدمی به قیام
نشسته کُه بتشهد بسجده در اشجار
فلک چو ایوانی شد زمین در او چو شهی
بتکیه ، و ارکان پیشش ستاده چاکروار
ز بهر خدمتش آینده و رونده مدام
چو روز و شب چو عناصر چو انجم سیار
فصول سالش هم خادمند زانکه بوقت
لباس آرد هر یک ورا بسبزنگار
سپید ساده زمستان ، دو رنگ جامه تموز
حریر زرد خزان ، دیبه ٔ بدیع بهار
چو نامه شد دی و اشجار چون حروف سخن
چو نقطه شد دی و افلاک چون خط و پرگار
ازوست آمدن ما و بازگشت بدوست
بحشر از وی خیزیم هم صغار و کبار
وز آفتاب که راندی سخن شنیدم نیز
همو بشغل زمین است تابُدست ادوار
اگرچه ابصار از نور او همی بینند
همو چو بس نگرندش سیه کند ابصار
اگر ز تابش اویست روز پس چه بود
ز سایه ٔ زمی است ار نگه کنی شب تار
زمی بساط خدا آفتاب شمع وی است
مدام تابان بر روی اوبه بَرّ و بحار
بساطنز پی شمع است بلکه شمع مدام
ز بهر روی بساط است خلق را هموار
بدید مُغ که زَمی به بقبلگی زآتش
بماند حجتش و عاجز آمد از گفتار
مقر ببود که دین حقیقت اسلام است
محمد است بهین ز انبیا و از اخیار
مرا چنین هنر از فرّ شاه عادل دان
دگر ز فضل گزین قاضی افسر احرار
جلیل سید ابونصر احمدبن علی
سَر همه وُزرا شمع دهر و فخر تبار.
و همو راست در مناظره ٔ قوس و رُمح ، و مدح شهریار امیر منوچهر:
هر سلاحی را دگر زخمی است اندر کارزار
زخم سخت آن دان کز آن گردد عدو را کار زار
لیک آن کو هم بجای خویش زخم آورد دور
رمح و قوس است آلت جنگ آوران کین گذار
هر دو را روزی جدال افتاد با هم در سخن
آن بر آن آورد حجت آن بدین کرد افتخار
رمح گفت از تو که قوسی فضل من بهتر از آنک
تو چو پشت عاشقی من چون قد دلبر نگار
قوس گفت ار چون قد یاری تو چبود کز مثال
من چنان کابروی یارم گر توئی چون قد یار
رُمح گفتا بد عصای موسی مرسل چو من
آنکه شد مار و برآورد از سر دشمن دمار
قوس گفتا بد عصای موسی آری چون تو لیک
آن عصا هم شبه من شد چون بر اعدا گشت مار
رمح دیگر ره بتندی گفت تو کوته قدی
مردم کوتاه معجب باشد و نابردبار
قوس گفت ار کوتهم من کوتهان معجب بوند
تو درازی و دراز احمق بود زی هوشیار
رمح گفت ای شوخ خامش یک زمان تافضل خویش
من بگویم چون بگفتم آن زمان پاسخ گذار
آن منم کز قطر خون دارم منقط راغ و دشت
آن منم کز شکل کین سازم مخطط کوه و غار
هم یکی پیچنده مارم کم ز آجال است دم
هم یکی جنبان درختم کم ز پولاد است بار
از من آمد فخر و پیروزی دلیران عرب
از من آمد رایت منجوق شاهان کبار
قوس گفتا بسکه گفتی یافه اکنون یک بیک
پاسخ از من بشنوو عقلت بلفظم بر گمار
از سپهر صف منم بر دشت رزم انجم فشان
وز غمام کین منم بر جان خصم الماس بار
هم بقوّت ژنده پیلم هم بهیبت شرزه شیر
هم بپیچش تند بادم هم بسوزش تفته نار
بر جهان ژاله چو نوک تیر من بارد غمام
وز هوا قوس قزح چون من پدید آرد بهار
جز بصحرا برنیائی تو بکار آنجا که جنگ
هم بصحرا بر بکار آیم من و هم در حصار
شاخ میوه در خزان چون من گرد خم گاه بر
ماه گردون هر مهی چون من شود وقت نزار
فخر چندینی مکن گر تو طویلی من قصیر
کز چنار بی ثمر بهتر درخت سیب و نار
ور عرب را زینتی گشتی تو اکنون ترکرا
زینت ترکان منم وز من عرب شد تار و مار
صاحبت را در سفر توشه نتانی داد تو
از هوا من آورم مرغان و صید از مرغزار
رمح کاین بشنید عاجز گشت و عذر آورد و گفت
راست گفتی وین نیامختی مگر از شهریار
نامور میر اجل والا منوچهراصل ملک
تاج شاهان و شجاع دولت و فخر تبار
جود را طبعش مکان فرهنگ را خلقش در است
فضل را خاطرش معدن عقل را رایش عیار
هفت گردون را بدوزد تیر او در یک روش
هفت دریا را بسوزد تیغ او در یک شرار
مهر دارد چادر از گرد و مه از آتش لباس
زهره پیرایه ز پیکانها زحل از خون ازار
خسروا از خدمتت بنده نیامد سیر لیک
دیر شد تا دورم از مأوی و یار و غمگسار
لاله بودم روی و قارین موی لیکن گشت چرخ
زیر خیری لاله ام بنهفت و زیر برف قار
کوهکن زی کُه شود غواص زی دریای دُر
تا مگر این زر برد وان دُر بیاید شاهوار
تو ملک هم کوه احسانی و هم دریای جود
کی عجب پس گر ز نزدت بازگردم شادخوار.
و همو راست در مناظره ٔ شب و روز و تخلص بمدح ابونصر خلیل احمد:
بشنو از حجت گفتار شب و روز بهم
سرگذشتی که ز دل دور کند شدت و غم
هر دو را خواست جدال از سبب بیشی و فضل
در میان رفت فراوان سخن از مدحت و ذم
گفت شب فضل شب از روز فزون آمد از آنک
روز را بازز شب کرد خداوند قدم
قوم را سوی مناجات بشب برد کلیم
هم بشب گشت جدا لوط ز بیدادو ستم
قمر چرخ بشب کرد محمد به دونیم
سوی معراج بشب رفت هم از بیت حرم
هر مهی باشد سی روز و بفرقان شب قدر
بهتر از ماه هزار است ز بس فضل و حشم
سترپوش است شب و روز نماینده عیوب
راحت افزاست شب و روز فزاینده الم
منم آن شاه که تختم زمی است ایوان چرخ
مه سپردار و همه أنجم سیار خدم
آسمان از تو بود همچو یکی فرش کبود
وز من آراسته بر مثل یکی باغ ارم
بررخ ماه من آثار درستی است پدید
بر رخ و چهره ٔ خورشید تو آثار سقم
راست خورشید تو چندانکه بسالی برود
کم بماهی برود ماه من از کیف و ز کم
روز کاین از شب بشنید شد آشفته و گفت
خامشی کن چه درائی سخن نامحکم
روز را عیب بطعنه چه کنی کایزد عرش
روز را بیش ز شب کرد ستایش به قسم
روزه ٔ خلق که دارند بروز است همه
بحرم حج بروز است و هم آداب حرم
روز خواهد بُد برخاستن خلق بحشر
روز بُد نیز وجود همه مردم ز عدم
تو بعاشق بر رنجی و بر اطفال نهیب
در تن دیو دلی بر دل بیمار وخم
من به اصل از خور چرخم تو بجنس از دل خاک
من چو تابان ضوء نارم تو چو تاریک فحم
روی آفاق بمن خوب نماید بتو زشت
دیده ٔ خلق ز من نور فزاید ز تو تم
مر مرا گونه ٔ اسلام و ترا گونه ٔ کفر
مرمرا جامه ٔ شادیست ترا جامه ٔ غم
تو بچهر از حبشی فخر به حسن از چه کنی
حبشی را چه رسد حسن اگرهست صنم
سپه و خیل نجوم تو که باشند که پاک
بگریزند چو خورشید من افراخت علم
گر ز ماه تو شناسند همه سال عرب
زآفتاب من دانند همه سال عجم
گرچه زرد آمد خورشید همو به ز مه است
گرچه زرد آمد دینار همو به ز درم
ماه تو از ضُوِ خورشید من افزاید نور
وز پی خدمت خورشید کند پشت بخم
گر ز خورشید سبکتر رود اوپیک ویست
پیک چبودکه سبکتر نهد از شاه قدم
ور بقولم نبوی راضی و خواهی که بود
در میان حکم کنی عدل شهنشاه حکم (؟)
راد بونصر خلیل احمد کز نصرت و حمد
افسر جاه و جلال است و سر ملک و نعم.
(مجمع الفصحاء ج 1 صص 107 - 110).
و همو راست در صفت تیرگی شب و شبیخون گرشاسب بر سپاه کابلشاه :
شبی بود زنگی سیه تر ز زاغ
مه نوچو در دست زنگی چراغ
سیاهیش هم در سیاهی پذیر
چو موج از درموج دریای قیر (؟)
چو زنگی بقیر اندر اندوده روی
سیه جامه و رخ فروهشته موی
چنان تیره گفتی که از لب خروش
ز بس تیرگی ره نبردی بگوش
بزندان شب در ببند آفتاب
فروهشته از دیدگان پرو خواب
بسان تن بی روان بد زمین
هوا چون دژم سوگیی دل غمین
بر آن سوک بر کرده گردون ز اشک
رخ نیلگون پر ز سیمین سرشک
چو خم گشته چوگانی از سیم ماه
در آن خم پدیدار گوی سیاه
تو گفتی سپهر آینه ست از فراز
ستاره در او چشم زنگیست باز
در این شب سپهبد چو لختی غنود
ز بهر شبیخون برآراست زود
کشید ابر (؟) بیجاده فام از نیام
برانگیخت شبرنگ و برگفت نام
سپه درهم افتاد شیب و فراز
رکاب از عنان کس ندانست باز
رمیدند پیلان و اسبان ز جای
سپردند مر خیمه ها را بپای
همی تاخت هر کس در آن جنگ و شور
یکی زی سلاح و یکی زی ستور
دلیران زابل چو شیران مست
دمان هر سوئی گرز و خنجر بدست
شد از تابش تیغها تیره شب
چو زنگی که بگشاید از خنده لب
تو گفتی بدوزخ درون اهرمن
دمد هر سوی آتش همی از دهن
کم از یک زمان خاست صد جا فزون
ز گردان تل کشته و رود خون
چو سیم روان برزد از چرخ سر
بر آن سیم خورشید برتافت زر
بد از رنگ خورشید وز خون مرد
همه دشت چون دیبه ٔسرخ و زرد
سپهبد سوی صف پیلان دمان
چو باد از کمین تاخت بر زه کمان
بکین اندر آن حمله بفکند تفت
ز پیلان برگستوان دار هفت
بترک و بجوشن ز کابل گروه
یکی دیده بان دید بر تیغ کوه
زدش بر بر دل خدنگی درشت
چنان کز دلش گشت زانسوی پشت
ببد تیر پنهان بسنگ اندرون
فتاد از کمر مرد پیچان نگون
همیدون بر آن دیدبان یک گروه
شدند انبه از زیر آن تیغ کوه
بدیدند در سنگ نادیده تیر
یلان را همه چهره شد چون زریر
بدانست هر کس هم اندر زمان
که آن زخم گرشاسب بد بی گمان
کسی کو بدین سان شبیخون کند
همه آبهادر شبی خون کند
سپه را سبک پهلوان صف کشید
جدا جای هر جا کسی برگزید
بزخم سرتیغ الماس چهر
همی خون فشاندند بر ماه و مهر
شل و تیر پیوسته چون تار و پود
چکاچاک برخاست از ترک و خود
عقیقی شد از خون بفرسنگ سنگ
فروریخت از چنگ خرچنگ چنگ
ز بس خنجر و نیزه ٔ جان ستان
زمین همچو آتش بد و نیستان
نگارنده خون از سنانها زمین
گشاینده مرگ از کمانها کمین
شده تیغها در سر انداختن
چو بازیگر از گویها باختن
بد آتش ز هر حلقه ٔ درع پوش
زبانه زبانه برآورده جوش
سم اسب از گرد سنگ سیاه
همی کرد چون سرمه در چشم ماه
کُه و دشت از افکنده شد ناپدید
گریزنده را کس دو یک جا ندید.
و همو راست در صفت خامه :
سپهبد ز فغفور چین و سپاه
یکی نامه فرمود نزدیک شاه
نویسنده قرطاس چین برگرفت
سر خامه در مشک و عنبر گرفت
برآمد بشاخ آن نگونسار سار
که بر سیم بارد ز منقار قار
سوار سه اسبه پیاده روان
تنش رومی و چهره از هندوان
همه تنش چشم و همه چشم گوش
همه گوش هوش و همه تن خروش
دویدنش با سرنگونی ز راه
سخن گفتنش بر سپیدی سیاه.
و هموراست در صفت زیبائی دختر کورنگشاه و آمدن جمشید بنزد وی :
یکی دخترش بود کز دلبری
پری رابرخ کردی از دل بری
بکاخ اندرون بت بمجلس بهار
در ایوان نگار و بمیدان سوار
مهش مشکسای و شکر میفروش
دو نرگس کمانکش دو گل درع پوش
شبستان گلستان بدیدار او
دو زلف و دو رخ مشک و گلنار او
روان را بشمشاد پوینده رنج
خرد را بمرجان گوینده گنج
شده سال آن ماه آراسته
دو هفت و برخ ماه ناکاسته
یلی گشته مردانه و شیرزن
سوار و سپهدار و شمشیرزن
بتدبیر آن دختر دلستان
ز هر بد همی رسته زابلستان
چو جمشید در زابلستان رسید
بشهر اندرون روی رفتن ندید
خزان بد شده زابر و از باد زفت
سر کوهسار و زمین زرّبفت
کشیده سرشاخ میوه بخاک
رسیده بخورشید خوشه ز تاک
گل از باده ٔ ارغوانی برشک
چکان از هوا مهرگانی سرشک
بر سیب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ کوژ و دم باد سرد
رزان دید بسیار بر گرد دشت
بر آن جویبار رزان برگذشت
دو صف سروبن دید و بید و چنار
زده نغز دکانی از هر کنار
میان آبگیری بپهنای راغ
شناور در آن آب هر گونه ماغ
خوش آمدش و شد بر دکانی ز راه
برآسود لختی در آن سایه گاه
یکی باغ خرم بد از پیش جوی
در آن دختر شاه فرهنگ خوی
می و میوه و رودسازان ز پیش
همی خورد می با کنیزان خویش
پرستنده ای سوی در بنگرید
ز باغ اندرون چهره ٔ جم بدید
جوانی همه پیکرش نیکوی
فروزان ازو فره ٔ خسروی
برخ بر سرشته شده گرد و خوی
چو برلاله آمیخته مشک و می
پری چهره را دید جم ناگهان
بدو گفت ماها چه بینی نهان
یکی گمره بخت برگشته ام
ز گم گشتن راه سرگشته ام
از آن خون با خوشه آمیخته
که هست از رگ تاک رز ریخته
سه جام از خداوند این رز بخواه
بمن ده رهان جانم از رنج راه
کنیزک بخندید و آمد دوان
به گلچهر گفت ای مه بانوان
جوانی دژم ره زده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است
ز گیتی بدین در پناهد همی
سه جام می لعل خواهد همی
بیامد بدر با کنیزک بهم
بدید از در باغ دیدار جم
جوانی به آئین ایرانیان
گشاده کش و تنگ بسته میان
شده زرد گلنارش از درد و داغ
بگرد اندرش گرد مه پرّ زاغ
چنان با دلش مهر در جنگ شد
که بر جانش جای خرد تنگ شد
بماندش دو گلنار خندان نژند
بخوشید پولادش اندر پرند
دو گویا عقیق گهرپوش را
که بد بند مر چشمه ٔ نوش را
بمی درسرشت و بدر درشکفت
بپروین بخست و بشکر بسفت
بجم گفت کای خسته از رنج راه
در این سایگاه از چه کردی پناه
مگر زان پرستنده کام آمدت
که چون دیدیش یادجام آمدت
کنون گر بباده دلت کرده رای
ازیدر بدین باغ خرم درآی
اگر رای می داری و روی یار
همت می بود هم بت میگسار
جم از پیش دانسته بد کار او
خوش آمدش گفتار و کردار او
بدل گفت کاین ماه دژخیم نیست
ز رازم گر آگه شود بیم نیست
که را در جهان خوی زشت ار نکوست
بهرکس گمان آن برد کاندر اوست
بمردم خردمند نامی بود
که مردم بمردم گرامی بود
خرامید از آن سایه ٔ سرو و بید
سوی باغ شد دل به بیم و امید
چمن در چمن دید سرو سهی
گرانبار شاخ ترنج و بهی
رخ نار با سیب شنگرف گون
بر آن زخم تیغ و بر این رنگ خون
یکی چون دل مهربان کفته پوست
دگر چون شخوده زنخدان دوست
تو گفتی سیه غژب پاشنگ بود
و یا در دل شب شباهنگ بود
همیرفت پیش جم آن سعتری
چمان در چمن همچو کبک دری
چو سروی که با ماه همسر بود
بر آن مه بر از مشک افسر بود
سر گیس در پای چنبر کشان
خم زلف بر باد عنبر فشان
رسیدند زی آبگیری فراز
زده کله ای زربفت از فراز
کیانی نشستنگهی دلپذیر
گزیدند بر گوشه ٔ آبگیر
کنیزان گلرخ فراز آمدند
همه پیش جم در نماز آمدند
پرستنده دختر به آئین خویش
ز خنیاگران جام می خواست پیش
جم اندیشه از دل فراموش کرد
سه جام می از دست او نوش کرد
ز دادار پس یاد کردن گرفت
به آهستگی رای خوردن گرفت
از اورنگ و آن بازوی و برز و چهر
فرومانده بُد دختر از روی مهر
ز لؤلؤی خوشاب بگشادبند
برآمیخت شکر ز گوهر به قند
بجم گفت می دوست داری مگر
که چیزی جز از می نخواهی دگر
جمش گفت دشمن ندارمش نیز
شکیبد دلم گر نیابمش نیز
به اندازه به هرکه او می خورد
که چون خورد افزون بکاهد خرد
عروسی است می شادی آئین او
که باید خرد دادکابین او
ز دل برکشد می تف درد و تاب
چنان چون بخار زمین آفتاب
چو بید است و چون عود تن را گهر
می آتش که پیدا کندشان هنر
گهر چهره گشت آسمان چون نبید
که آید در آن خوب و زشتی پدید
دل تیره را روشنائی می است
که را کوفت می مومیائی می است
به رادی کشد زفت بدمرد را
کند سرخ رخساره ٔ زرد را
بخاموش ، چیره زبانی دهد
بفرتوت زور جوانی دهد
خورش را گوارش می افزون کند
ز دل درد و اندوه بیرون کند
تو می ده مگو کاین چسان و چراست
مبر مهر بر بیش و بر کم و کاست
خورش نه بر میهمان گونه گون
مگویش کز این کم خور و زآن فزون
اگرچه بود میزبان خوش زبان
پزشکی نه نغز آید از میزبان
همانگه گمان کرد دختر ز مهر
که اینست جمشید خورشیدچهر.
(مجمع الفصحاءج 1 ص 113، 125، 135).
مزن رای با تنگدست از نیاز
که جز راه بد ناردت پیش باز.
مزن زشت بیغاره زایران زمین
که یک شهر از آن به ز ماچین و چین
بهر شه براز بخت چیر آن بود
که او در جهان شاه ایران بود
به ایران شود باژیکسر شهان
نشد باژ آن هیچ جای از جهان
از ایران جز آزاده هرگز نخاست
خرید ازشما بنده هر کس که خواست
ز ما پیشتان نیست بنده کسی
و هست از شما بنده ما را بسی
وفا ناید از ترک هرگز پدید
وز ایرانیان جز وفاکس ندید
شما بت پرستید و خورشید و ماه
در ایران بیزدان شناسند راه
ز کان شبه وز گه سیم و زر
ز پولاد و پیروزه و از گهر
هم از دیبه و جامه ٔ گونه گون
به ایران همه هست از ایدر فزون
سواران ما هم دلاورترند
یکی با صد از خیلتان هم برند
شما را ز مردانگی نیست کار
مگر چون زنان بوی و رنگ و نگار
هنرتان بدیباست پیراستن
دگر نقش بام و در آراستن
فروهشتن تاب زلف دراز
خم جعد را دادن از حلقه ساز
سراسر بطاوس مانیدنر
که جز رنگ چیزی ندارد دگر
خرد باید از مرد و فرهنگ و سنگ
نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ...
اسدی (در بیغاره ٔ چینیان ).
رجوع به امثال و حکم ص 1536 و 1537 شود. و رجوع بتذکره ٔ دولتشاه سمرقندی و فهرست تاریخ سیستان و فهرست احوال رودکی ج 3 و فهرست یشتها ج 1 و فهرست حدائق السحر شود.
اخلاق او: روح اسدی از آنچه خوانده بیحد متأثر بوده ، و لوح خیالش بنقوش علمی زیور یافته ، و به اقوال علماء فلسفه و نتائج افکار آنان اتکاء و ایمان داشته و از حدود آراء متکلمان و فیلسوفان سرموئی تجاوز روا نداشته ، و به پشتیبانی همین اصول ، عقاید خود را تقریر کرده است. تأثیر عقاید دینی هم در دماغ وی قوی و بسیاربوده ، و حس مذهبی او بر حسهای دیگر فزونی داشته ، چندانکه در ضمن بیان عقاید دیگران بنکوهش و سرزنش پرداخته و به مخالفان کیش خودبا لحنی تند و زبانی درشت تعریض کرده است. دلبستگی او به معلومات و خشکی در دین خود آتش ذوق و شعله ٔ عشق وی را فرونشانده ، و شاعر را بسنگینی و جاافتادگی ونپذیرفتن اثر اشیاء حتی جاذبه ٔ عشق مائل گردانیده ، و بدین جهت آنچه در وجد و حال و وصف مجالس شوق سروده هرچند در فصاحت بسرحد کمال میرسد، از وجد و حالی که مناسب عاشقان لاابالی و دلدادگان بال و پر سوخته که دفتر دانائی را بدور افکنده و اوراق درس را شسته اند میباشد عاری است ، و ذرّه ای در تحریک عواطف خواننده اثر ندارد. اسدی مانند بیشتر گویندگان از ناپایداری عالم و خوشی و مسرتهای بشرغمگین و آزرده خاطر است ، و عالم را متاعی کاسد و تباهی پذیر می بیند، و اندیشه های دور و دراز بشر را نمی پسندد، و به اغتنام فرصت و بهره گیری از عمر و مال میخواند، و معتقد است که انسان بر خوان گیتی بمنزله ٔ مهمانی است که پس از وی مهمانان دیگر هم هستند، و باید پیش از آنکه برخیزد، سیر بخورد و کام برگیرد. اسدی از این جهت بخیام شبیه است.
آثار او: 1- گرشاسبنامه. موضوع این کتاب داستان پهلوانیست بنام گرشاسب که برحسب روایات داستان سرایان عمومی نریمان ، نیای رستم بوده و در هند و سایر ممالک رزمها کرده ، و نام خود را به پهلوانی و گردنکشی مشهور ساخته است.
در حدود اطلاع ما، اولین تألیف منثور این داستان پس از اسلام بدست ابوالمؤید بلخی ، شاعر و نویسنده ٔ قرن چهارم انجام یافته ، و ظاهراً جزو داستانهای شاهنامه ٔ ابومنصوری نیز بوده است ، و فردوسی با اینکه در ضمن داستان جنگ منوچهر با سلم و تور از وی و کمکی که بمنوچهر کرده یاد میکند معلوم نیست بچه نظر بنظم داستان پهلوانی او نپرداخته و حتی از انجام زندگانی ومرگ او هم سخن بمیان نیاورده است. اسدی موقعی که درنخجوان امیر ابودلف حکمران آن ملک میزیسته داستان مزبور را بفرمان ابودلف و اشارت دستور و دبیر وی بپاداش انعام و احسانی که از آن امیر دیده بنظم آورده است ، و آن را در سنه ٔ 458 هَ.ق. یعنی 58 سال پس از اختتام شاهنامه ٔ فردوسی به انجام رسانیده است. گرشاسبنامه ٔ منظوم با اصل داستان ظاهراً چندان اختلافی ندارد و اسدی قطع نظر از تصرفاتی که شعرا در تصویر مطلوب و اداء آن به افکار و عبارات شاعرانه میکنند، سخنی نیفزوده ، و اصل قصه را تغییر نداده است ، چنانکه ازمقایسه ٔ آن با حکایت گرشاسب که در آغاز تاریخ سیستان با عبارات بسیار فصیحی که ظاهراً از گرشاسب نامه ٔ ابوالمؤید گرفته یا نقل شده روشن میگردد. صاحب مجمع الفصحاء در انجام گرشاسبنامه حکایتی راجع بکوه سپند، و عشقبازی کوتوال قلعه ٔ آن که رعد غماز نام داشته با شمسه بانو دلدار سام به اسدی نسبت داده. و ظاهراً سند او یکی از نسخ گرشاسب نامه بوده ، ولی گذشته از اینکه در نسخ حاضر و دسترس گرشاسبنامه چنین حکایتی وجود ندارد، لفظ رعد غماز و شمسه بانو میرساند که این داستان اصلی نیست ، و متأخرین آن را افزوده اند، خاصّه که در آن عیّاری را که قران نام داشته ، و در استخلاص شمسه کوشیده نام میبرد، و چنانکه معلوم است در داستانهای ایران باستان قصّه ٔ عیّاران وجود ندارد و فقط از اواخر قرن دوم هجری راجع بعیاران بغداد اشاراتی در تواریخ اسلامی بنظر میرسد، ولی در حکایات قبل از اسلام از طبقه ٔ عیار ذکری نشده و این داستان بی نظیر است ، و هم قران یکی از آن عیاران است که در اسکندرنامه داستان عیاری وی مکرر آمده ، و ممکن است که از روی آن برداشته و در گرشاسبنامه وارد ساخته باشند، یا اینکه ذکر عیارپیشگان در اسکندرنامه هم اصلی نیست ، چنانکه فردوسی و نظامی که سرگذشت داستانی اسکندر را بتفصیل منظوم ساخته اند در این باب سخن رانده اند. و ظاهراًاین قسمت بر اسکندرنامه و گرشاسبنامه پس از قرن ششم اضافه شده. و نیز در دو جا از این داستان ، لفظ اردو که به احتمال قوی پس از حمله ٔ مغول شیوع یافته استعمال گردیده. و هم در یکی از ابیات آن صاحبقران بطریق اسم عَلَم بکار رفته ، و ظاهراً کلمه ٔ صاحبقران قبل از امیر تیمور، معنی وصفی داشته و بجای عَلَم یا اسم خاص استعمال نمیشده است. با اینکه سستی و عدم متانت و جاافتادگی ابیات این منظومه برای ارباب ذوق و متتبعین گواهی عدل و شاهدی صادق است که متصدی نظم این حکایت هرگز اسدی نبوده و یکی از شعرای متوسطین آن را منظوم کرده. و نسبت آن به اسدی خطای بین و غلط واضح است.
بر عکس این قسمت از گرشاسبنامه یعنی قصّه ٔ رزم گرشاسب و نریمان با خاقان ترک و فغفور چین در ضمن داستان فریدون از شاهنامه ٔ فردوسی مندرج و در پاره ای نسخ قدیمی هنوز موجود است. وقسمت دیگر که محتوی حکایت آمدن جمشید به سیستان و بزنی گرفتن دختر کورنگ شهریار آن حدود و زادن نیاکان رستم و شرح وقایع آنان تا ولادت گرشاسب میباشد، به انضمام مقدمه ای مشتمل بر جنگ جمشید با ضحاک که دارای ابیات سُست دور از سبک اسدی ، و نزدیک به اشعار عهد صفویه و اواخر تیموریان که نسبت آن به اسدی از روی قطع و یقین غلط است در ملحقات شاهنامه آمده ، و سوای مقدمه مابقی ابیات زاده ٔ طبعاسدی است و جزو شاهنامه ٔ فردوسی نیست. و نسبت آن بفردوسی سهو است. گرشاسبنامه ٔ اسدی که عده ٔ ابیات آن نزدیک به نه هزار میباشد، یکی از منظومه های گرانمایه و بسیار مُهم زبان فارسی است ، و از جهت اشتمال آن برابیات متین و قوی و کلمات جاافتاده که هر یک با دیگری متناسب ، و مجموع آنها متوازن و بیک نسبت ترکیب یافته و از این روی پستی و بلندی از جهت سبک و اسلوب ، و عدم توازن از جهت ترکیب مفردات در آن رخ نداده ، نظیر آن را کمتر توان دید. لکن با وجود وحدت سیاق و یکدستی اکثر ابیات ، آثار تکلف و تصنّع و اعمال رویّه وفکر در آن مشهود و محسوس است ، و ظاهراً چون با قرین توانا و زبردستی چون استاد طوس برابر شده و میخواسته قدرتی نشان دهد، روانش برنج و طبعش به بند افتاده ،و تکلّف در شعر وی راه یافته و بدین جهت بر اغراقات ناپسند و تراکیب نامأنوس و جناسهای دور از ذهن مشتمل گردیده است. ولی این نقص جزئی بقیاس با جهات کمالی آن نامحسوس و ملحق بعدم است. و براستی صحت مبانی و معانی سودمند و نصائح حکیمانه ای که در این منظومه بکار رفته روپوش معایب آن شده بحدی که جز بنظر دقیق و الاّ در مقام تفکیک محاسن از مساوی ، ذهن خواننده را بدان توجهی نتواند بود. واگر در اندرزها و مطالب گرانبهای گرشاسبنامه تأمّلی بسزا شود، توان دانست که وسعت اطلاع و توانائی طبع و باریک اندیشی گوینده در چه حد و کدام پایه بوده است.
گذشته از وعظ و حکمت ، اسدی در آغاز منظومه ٔ خود بتحقیق مسائل الهی ازتوحید و کیفیت خلقت پرداخته ، و نیز در ضمن کتاب اقوال مختلفی راجع به اوّلین مخلوق و کیفیت ترتب موجودات برشته ٔ نظم کشیده ، و عقاید او در مبداء و معاد بدانچه از طریق شرع رسیده و در قرآن آمده بسیار شبیه است. جنبه ٔ وصف و تصویر مجالس بزم و عرصه ٔ رزم و مناظر طبیعی در این منظومه بیحد قوی و درخور توجّه است. و تقریباً اسدی ملتزم است که هر چیز را در اوّلین مرتبه ذکر، با بیان متین و معانی تازه وصف و تصویر، و برای نمودن آن تشبیهات تازه و دلپسند اختراع کند. بعضی از تذکره نویسان در صدد مقایسه ٔ شاهنامه ٔ استاد طوس و گرشاسبنامه ٔ اسدی برآمده و گفته اند: «تواند بودکه اسدی فی حدّ ذاته در مراتب شاعری بلیغتر از فردوسی باشد. ولی رَویّت و انجام بیان فردوسی در طی حکایات بهتر نماید.» و این سخن ناشی از عدم دقّت و ندانستن معنی بلاغت است ، چه پس از فهم و تصور معنی بلاغت یعنی ترتیب کلام بحسب انتظام معانی در ذهن یا مطابقه ٔ کلام فصیح با مقتضای حال و توانائی گوینده یا نویسنده بر گفتن و نوشتن مسلّم میگردد که بلاغت فردوسی با اسدی درخور مقایسه نیست. زیرا فردوسی بطوری مطابق مقام سخن رانده که مزیدی بر آن متصور نیست. ولی اسدی با همه ٔ استادی و مهارت بیرون از مقتضای حال و مقام هم اشعاری ساخته و مثلاً نسبت شاه و امیر و عاشق و معشوق را با هم محفوظ نداشته و تطابق معانی و افکار رابا خارج ملاحظه ننموده و مخصوصاً در مبالغه و اغراق ، دست بالا را گرفته و فرضهای شگفت کرده ، چنانکه در نظر اول جنبه ٔ اغراقی آن درنظر خواننده مجسّم شده ، و از تأثیر سخن کاسته است ،و هم از نظر وصف ، اسدی را همتای فردوسی نمیتوان قرار داد. زیرا وصفهای فردوسی محسوس و طبیعی تر، و ازآن ِاسدی اکثر مشتمل بر تشبیه عقلی و تا حدّی از ذهن و طبع دور است. و اگر داستانهائی که ماده ٔ آنها بهم نزدیک و تقریباً صورت آنها یکسان و با اختلاف مختصری از جهت شکل در گفته ٔ این دواستاد بزرگ آمده با یکدیگر سنجیده شود، صدق این ادعا بخوبی واضح خواهد گردید. با اینکه فردوسی در نظم شاهنامه مقصود بزرگی که عبارت از زنده کردن روح ایرانی و زبان پارسی است ، پیشنهاد خاطر کرده و منظور اولی و اصلی او نظم داستان و سخن سرائی نبوده بلکه شاعری را وسیلتی برای بدست آوردن آرزوی خود شناخته است. و بر عکس اسدی ، جز تنظیم داستان و سخن پردازی ، غایت و نتیجه ای در نظر نگرفته ، و از این روی شاهنامه زنده و دارای جان است و از مطالعه ٔ آن خواننده پندارد که گوش بر آواز حکیمی مُجرب و حساس نهاده ، و چون همنشینان حکما در دل خود توانائی و شکفتگی دیگری می بیند. و گرشاسبنامه چون به مقصودی منتهی نمیشود، خواننده ٔ آن را، اگر ادیب و به وجوه فصاحت آشنا نباشد، چندان لذّتی دست نمیدهد. و شاید بهمین جهت داستان گرشاسب متروک شده ، و کاخ نظمی که فردوسی پی افکنده از هیچ باد وباران گزند ندیده و بهمان عظمت و شکوه نخستین پایدار مانده است ، و بهمین ادله که تقریر یافت ، برخلاف عقیده ٔ بعضی از کوته نظران که پر از ظواهر مقدمه ٔ گرشاسبنامه هم دور نیست هرچند عظمت و بلندی پایه ٔ اسدی در نظم مسلم ، و او نیز یکی از بزرگان عالی رتبه و از مفاخر این مرز و بوم است ، باید رتبت فردوسی را از او بالاتر شناخت و پایه ٔ سخن وی را از حد مقایسه برتر شمرد.
2 - قصائد مناظره. صاحب مجمع الفصحاء چهار قصیده ٔ مناظره به اسدی نسبت داده که اولی مشتمل است بر مناظره ٔ آسمان و زمین. و دوم بر مناظره ٔ مغ و مسلمان.و سوم بر مناظره ٔ نیزه و کمان. و چهارم بر مناظره ٔ شب و روز. مناظره عبارت از آن است که دو تن در باب دو موضوع از روی نظر و استدلال بحث کنند، و هر یک محاسن موضوعی که برگزیده و معایب موضوع مقابل را برشمارد، و بر اثر این بحث و نظر فضیلت مطلوب خویش را ثابت و خصم را از جواب عاجز کند. مناظرات اسدی که ظاهراً در اشعار بعد از اسلام سابقه ندارد بهمین صورت آغاز میشود، و در حقیقت حکم تغزل و تشبیب دارد. زیرا بحَکم کردن و ستایش ممدوح انجام می یابد. بعضی از شرق شناسان که اقوال تذکره نویسان در باب اسدی و استادی او نسبت بفردوسی و نظم کردن چهار هزار بیت از آخر شاهنامه و داستان حمله ٔ عرب به ایران ، در کمتر از یک شبانروز را خوانده ، و محال بودن آن را از حیث عدم مطابقه ٔعُمر فردوسی که در حدود سنه ٔ 323 هَ.ق. متولد شده ، و اسدی که گرشاسبنامه را در سنه ٔ 458 هَ.ق. بنظم آورده و از این روی بکمترین فرض نزدیک بصدوچهل سال زندگانی کرده و ممکن نبودن نظم 4000 بیت در آن مدت کم را دیده اند برای حل قضیه به دو اسدی ، یکی علی بن احمد، و دیگر احمدبن منصور معتقد شده اند. و گرشاسبنامه را به اوّل ، و قصائد مناظره را به دوم نسبت داده ، و او را پدر علی بن احمد دانسته اند. لیکن نسبت همه ٔ این قصائد به احمدبن منصور بچند علّت درست نیست : یکی آنکه قصیده ٔ تیر و کمان بمدح امیر اجل شجاع الدوله منوچهر ختم شده ، و القاب او در این قصیده بدین طریق آمده است :
نامورمیر اجل والا منوچهر اصل ملک
تاج شاهان و شجاع دولت و فخر تبار.
و این منوچهر هیچکس نتواند بود، جز شجاع الدوله منوچهربن شاور شدادی که پس از فتح آنی بدست الب ارسلان سلجوقی در سنه ٔ 456 هَ.ق. از طرف پدر خود که الب ارسلان حکومت آنی را بدو داده بود، فرمانروای آنی گردید. و بیش از سی سال در آن حدود حکمرانی داشت و القاب او چنانکه در شعر اسدی آمده هنوز درخرابه های مسجد آنی بخط کوفی برجاست. اسدی برای مدح این امیر، گویا به آنی سفر کرده ، و امید صلتی وافر داشته ، و در این وقت پیری سپیدموی و زردچهره بوده ، و دیری میگذشته تا از مأوی و یاران و غمگساران دور افتاده و جدا بوده است. دوم اینکه مناظره ٔ مغ و مسلم در باب خاک و آتش بسیار شبیه ، بلکه از حیث معنی عین آن چیزی است که اسدی در ترجیح زمین بر دیگر عناصر گفته است.
ترجیح آتش بر خاک از قدیم طرفدار داشته و شعوبیه در ترجیح آتش بر خاک ، سخن میرانده اند. بشاربن برد از شعرای ایرانی که بعربی شعر سروده و شعوبی بوده میگوید:
الارض مظلمةٌ و النار مشرقةٌ
و النار معبودةٌ مذ کانت النّار.
و استاد طوس در آغاز شاهنامه فرموده است :
یکی آتشی برشده تابناک
میان باد و آب از بر تیره خاک
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه.
اسدی که حس ّ دینی بر وی غالب ، و ضدّ مذهب شعوبی است ، خاک را برتر شمرده ، و به فردوسی تعریض کرده ، و در آغاز گرشاسبنامه رأی خود را به نظم کشیده. و چنانکه اشاره رفت ، معانی مناظره ٔ مغ و مسلم و آن ابیات با یکدیگر تفاوت ندارد و نتوان گفت که شاعری چون اسدی افکار پدر را چون اموال موروث ، حق خود پنداشته و در آغاز گرشاسبنامه بکار برده است. پس به احتمال اقوی باید گوینده ٔ این قصیده نیز همان علی بن احمد اسدی باشد. برای ترجیح انتساب دو قصیده ٔ دیگر به این اسدی اگرچه تاکنون ادّله ٔ تاریخی و قرائن واضح بدست نیامده ، لیکن متتبعین و ادباءِژرفبین از روی تشابه سبک و فکر ممکن است که آن دو قصیده را هم بدین اسدی نسبت دهند خاصه که ممدوحان آنها در میان رجال خراسان معروف نیستند. و تاریخ زندگانی میرابوالوفا که در مناظره ٔ آسمان و زمین و ابونصر خلیل بن احمد که در مناظره ٔ شب و روز ممدوح است پوشیده است و اشتباه بعضی تذکره نویسان که اسدی را استاد فردوسی گفته اند ممکن است از این جهت رخ داده که از متعصبی شنیده ، یا در نوشته های او دیده اند که اسدی استاد فردوسی ، یعنی برتر و بمنزله ٔ استاد است. و آنان بی تأمل جوانب ، و نظر در تواریخ ، این عبارت را بمعنی حقیقی پنداشته و بغلط رفته اند.
گذشته از اینکه قدمای تذکره نویسان و مورخین با اهمیت مطلب ابداً متعرض ذکر آن نشده اند و استادی اسدی نسبت به فردوسی نغمه ٔ ناراستی است که از ساز دولتشاه برآمده است ، حتی نظامی عروضی و عوفی گویا اسدی را نمیشناخته ، و بدین جهت از وی نام نبرده اند. بجهاتی که گفته آمد، شاید بتوان فقط به وجود یک اسدی قائل شد. و بر فرض تعدد قصائد مناظره را نیز از علی بن احمد سراینده ٔ داستان گرشاسب محسوب داشت. یک مسمّط نیز در مدح جستان نامی که ممدوح قطران هم هست در بعضی از جُنگهابنام اسدی ضبط شده و در تذکره ٔ بتخانه و دقائق الاشعار هم چند بیت از مسمطی نشان داده اند، و معلوم نیست عین همین مسمط یا جز این است.
3 - فرهنگ لغات یا لغت فُرس. این کتاب که نسخ خطی آن با نسخه ٔ مطبوع [ چاپ اروپا ] از حیث مقدمه و عده ٔ لغات و زیاده و کمی یا حذف شواهد اختلاف دارد، ظاهراً بعد از نظم گرشاسب نامه تألیف یافته ، و از ابیات آن برای برخی لغات شاهده آورده است. در اینکه نسخه ٔ چاپ شده با نسخه ٔ اصلی تفاوت دارد شبهه ای نیست چه در آن پاره ای از اشعار معزی و ابوطاهر خاتونی از شعرای قرن ششم دیده میشود. و معزی اگرچه در زمان زندگی اسدی میزیسته ،و شاید شعر هم میساخته ولی باز هم آنقدر مشهور نبوده که به اشعارش استشهاد جویند. اسدی در تألیف این کتاب خدمتی درخور تعظیم به زبان فارسی کرده و نه تنهابواسطه ٔ ضبط و تعریف لغات و تعیین عرفها بلکه از جهت آوردن اشعار متقدمین ، مانند ابوشکور و شهید و رودکی و عده ای دیگر که تنها دلیل بر وجود آنان همین کتاب است ، چنانکه اگر نبود اسامی و این مقدار کم از آثارشان هم بدست نمی آمد، خدمت مهمی به ادبیات ایران کرده ، و هرچند بعضی لغات بمرادف خود تفسیر شده یا آنکه اجزاء معرف بتمام در ضمن تعریف نیامده ولی با وجود این فرهنگ اسدی بجهت دقت حدود و صحت تفسیر بهترین کتاب لغت و نیز قدیمترین فرهنگ موجود زبان فارسی است.
سلاطین معاصر: 1 - امیر ابودلف حکمران نخجوان. آغاز و انجام و کیفیت شهریاری او بتفصیل و از روی اسناد قطعی معلوم و روشن نیست. از گفته ٔ اسدی برمی آید که او از نژاد عرب و شیبانی بوده ، ولی شعرای فارسی را صلت و عطا میبخشیده و اسدی را که از وطن خود بدو پیوسته گرامی داشته و سرش را ازهم پیشگان برفراشته. علّت مهاجرت اسدی به نخجوان پوشیده است. میتوان احتمال داد که پس از انقراض غزنویان و استیلاء سلاجقه بر خراسان که دولتشان نوخاسته بود، و دشمنان بسیار داشت و چشم عامه هم بشهریاری آنان آشنا نبود و از این جهت همّت بسرکوبی دشمنان و به نیرو کردن بنیاد فرمانروائی خود و گشودن شهرها معطوف کرده ، و فرصت شنیدن اشعار، و همنشینی ادبا نداشتند با اینکه اوضاع غزنویان هم بعد از قتل مسعود بهم خورده ، و بخصوص پس از مرگ مودود آشفته شده و شعرا بی بازجست و صلت مانده بودند ، مجالی برای اسدی در اقامت خراسان نمانده ، و به آذربایجان که ظاهراً از این تاریخ شعر فارسی پیش شهریاران و امراء آن رواجی داشت ، سفر گزیده باشد. بودن شعرا در پیش امراء آذربایجان که از اشعار قطران و اسدی برمی آید، این دعوی را تأیید تواند کرد. 2 - شجاع الدوله منوچهربن شاور. ذکر او گذشت. و اگرنسبت آن مسمط که در مدح جستان است به اسدی درست باشد، او نیز یکی از ممدوحان اسدی خواهد بود.
شرح زندگی و محل حکمرانی این جستان بتحقیق نپیوسته ، و قطران تبریزی هم در مدح او و پسرش چندین قصیده سروده ، و او را بلقب شرف الملک ابونصر جستان و فرزندش را بلقب تاج الملک شمس الدین میخواند، و به جزئیات نامعلومی از زندگانی وی اشاره میکند.
وفات او: وفات اسدی بنقل هدایت در مجمع الفصحاء بسال 465 هَ.ق. اتفاق افتاده است. ولی اینکه مرگ او را در زمان سلطنت مسعودبن محمود شمرده ، با سال مذکورنمیسازد. زیرا مسعود در سنه ٔ 432 هَ.ق. کشته شد، و از آن تاریخ تا سال مرگ اسدی یعنی سنه ٔ 465 درست سی وسه سال فاصله میباشد. صاحب شاهد صادق وفاتش را بسال 425 گفته و این در باب اسدی سراینده ٔ داستان گرشاسب نامه درست نیست ، و ممکن است اگر اسدی دیگر بوده در سالی که او مینویسد درگذشته باشد. (سخن و سخنوران صص 73 - 97).
او راست در صنعت مناظره ٔ بین آسمان و زمین و تخلّص بمدح ممدوح :
کرده ست در مراتب هستی خدای ما
هرسان شگفت بیحد از ارض تا سما
نتوان شمرد ازین دو که فضل کدام بیش
کاندر شمارشان نتوان یافت انتها
اندر حکایتست که مر هر دو را گهی
بُد در سخن جدل ز ره فخر و کبریا
گفت آنکه آسمان بزمین کز تو من بهم
کم فضل از تو بیش و فراوان بصد گوا
از حرکت عظیم زمان را منم اصول
وز حکمت خدای جهان را منم بنا
مأوای گوی و چوگان میدان مرمرم
چوگان ز سیم ساده و گویم ز کهربا
گه دیبه ٔ کبودم ازو پاک کرده گرد
گه باغ سبز و ریخته گل گرد او صبا
کرسی و عرش و لوح و قلم جمله در منست
هم خُلد عدن ایزد و هم سدره منتها
جبریل با براق ز من آمدند زیر
سوی من آمده ست بمعراج مصطفی (ص )
از من نزول کرد به امر خدای فرد
فرقان احمد نبی و تیغ مرتضی
گفتش زمی که این صلف و عجب و کبر چند
خاموش باش و بس کن ازین بیهده هُذا
من خود بهم ز تو که نه بر تست بر منست
هم جن و انس و حیوان هم نبت و هم نما
هم عین آب حیوان هم بحرهای دُر
هم جمع کان گوهر هم گونه گون غذا
هم شهرهای شاهان هم قصر مهتران
هم مشهدبزرگان هم جای اولیا
تو چون جحیمی از شرر و دود و نار پر
من همچو جنتم ز همه نعمتی ملا
گفت آسمان مکان طبایع همه منم
پس کت مکان منم به بهی هم منم سزا
گفتش زمی گهر را هم کان مکان بود
لیکن ز کان گهر به اگرچند کم بها
گفت آسمان منم که ز هر دو بمن بر است
جای صف فریشتگان پر از صفا
گفتش زمین که جای فرشته اگر توئی
من جای انبیایم و هم جای اصفیا
پس من به ام به فضل ز تو زانکه در شرف
هستند از فریشتگان برتر انبیا
گفت آسمان که گر تن آنان بنزد تست
جانشان بر من آید کز تن شود رها
گفتش زمین که اینهمه جان زی من آمده
بر من شوند باز و تو آنگه بوی فنا
گفت آسمان بمن بدعا دست برکنند
گفتش زمین که از بر من باشد آن دعا
گفت آسمان ز نور من آرم پدید روز
گفتش زمین ز سایه من آرم شب دجی
گفت آسمان فعال مرا جمله حکمت است
وز حکمت است در حکما حکمت و ذکا
گفتش زمین که قحط و وبا هم ز تو بود
چه حکمت است قحط و برآوردن وبا
حکمت بود که از تو مدام ابلهی به عز
دانائی اوفتاده بصد شدّت و شقا
گفت آسمان مرا ز تو هیبت فزون ازانک
بر سرم اژدهاست میان شیر بابلا
گفتش زمین یکیست ترا اژدها و شیر
بیش است صد هزار مرا شیر و اژدها
گفت آسمان ز قدرت جبار من مدام
گردنده ام معلق و بی جای اتکا
گفتش زمی اگر تو به گردش معلقی
من نیز هم معلقم استاده در هوا
گفت آسمان ز من نتوانی تو داد و من
بدهم ولایت از تو بهر شاه کم رضا
گفتش زمین که ملک خدایم نه ملک تو
نتوانیم تو داد بکس کاو دهد عطا
گفت آسمان چو خانه ست آفاق و تو چو بوم
من سقف بر سر تو، توأم چون بوی کفا
گفتش زمین که اصل همه خانه بومش است
پس بوم بهتر ارچه بود سقف بر علا
من نقطه ام تو دائره ای ّ و گه روش
بی نقطه اوفتد ز خط دائره خطا
گفت آسمان نریخت بمن بر دما هگرز
بر تو بسی است ریخته از مؤمنان دما
گفتش زمین که نیست مرا زان دما گنه
یکسر گنه تراست که پاک از تو بُد قضا
گفت آسمان بمن نرسد دست هیچکس
تو زیر پائی و همه دستی به تو رسا
گفت آسمان مدام بجائی تو من دوان
من چون کسی دُرستم و تو همچو مبتلا
گفتش زمین که پادشهم من تو چاکری
باشد رونده چاکر و بر جای پادشا
گفت آسمان خدای مرا پیش ازتو کرد
تو پس ترستی از من و نار و هوا و ما
گفتش زمین ز حیوان انسان پسین تر است
لیک او به است از همه در دانش و دها
چون جنگشان درازببد ناگهان زمان
آمد میانشان در و گفت این جدل چرا
صلح آورید هر دو و بر صلح تا ابد
دائم وفا کنید میازید زی جفا
نیکوتر از وفا مشناسید زآنکه هست
کردن وفا طریق وفی میرابوالوفا
میرجلیل سید اوحد سپهر فضل
والا مطهر ملک اصل ملک لقا
آن دانش آوری که رزین فهم فیلسوف
در بحر دانشش نتواند زدن شنا
هستیش گر پذیرد صورت هنرش جسم
ترسد ازین قضا و شود تنگ از آن قضا
در بادیه خوئی ز کفش گر جهد در او
کوثر شود روان و بروید زر از گیا
فَرَّش سر صعود و هنر مایه ٔ مهی است
خشم اصل خوف و خوشخوئیش مایه ٔ رجا
ای در کفایت تو مرادآمدن بکف
وی در عنایت تو رها گشتن از عنا
گر خشت تو بچین فتد اندر گه نبرد
ور تیر تو به روم رود در صف وغا
خاقان ، روان ز سهم مر این را کند فدی
قیصر بسر ز بیم مر آن را دهد نوا.
و نیز هم او راست در مناظره ٔ گبر و مسلم و تخلص بمدح وزیر ابونصر:
ز جمع فلسفیان با مغی بدم پیکار
نگر که ماند ز پیکار در سخن بیکار
ورا بقبله ٔ زردشت بود یکسره میل
مرا بقبله ٔ فرخ محمد مختار
نخست شرط بکردیم کانکه حجت او
بود قوی تر بر دین او دهیم اقرار
مغ آنگهی گفت از قبله ٔ توقبله ٔ من
به است کز زمی آتش بفضل به بسیار
بتف ّ آتش برخیزد ابر و جنبد باد
زمی بقوتش آرد بر و درختان بار
به آتش اندر سوزد ز فخر هندو تن
به پیش آتش بندند موبدان زنار
خدای آتش را ساخت معجزات خلیل
ندا بدوست کجا گفت در نبی یا نار
کلیم از آتش جستن نبی مرسل گشت
بقبله زردشت آتش گزید هم بفخار
به آتش است سپهر انور و جهان روشن
بر آتش است همه خلق را بحشر گذار
بوقت هابیل آتش بدی که قربان را
بخوردی ، ارنه بماندی دعای قربان خوار
ز سردی آید مرگ و زمی ست سردبطبع
ز گرمی است روان وآتش است گرمی دار
زمین فروتر آب و هواست آتش باز
بر است زین همه در زیر گنبد دوّار
ازین سه تاست بدو قائم آنچه نپذیرد
همی پذیرند این هر سه مر ورا ناچار
ز بهر آنکه به پیرامن وی ار بنهی
مر آب را و گل و موم و خایه را هر چار
دهدمر این را گرمی ّ و سازد آنرا خشک
گشاید اینرا زود و ببندد آنرا خوار
بمجمر اندر نقاد عنبرو عود است
بکوره اندر صراف زرّ و سیم عیار
زبانه هاش زبان است در غش زر و سیم
به راست گفتن همچون زبانه ٔ معیار
اگر نماز برم آفتاب را نه شگفت
که در تف آتش را آفتاب بینم یار
هم آفتاب چو پیغمبری است ز ایزد عرش
که معجزستش دادن به دیده ها دیدار
چنو برآید پیشی گرند حیوان خوش
چنو فروشد گردند مار جان اوبار
چو آمریست ز یزدان کجا بدان یک امر
دو صد هزار همی نبت خیزد و اثمار
یکی بدیگر طعم و یکی بدیگر لون
یکی بدیگر سان و یکی بدیگر سار
چو عارضیست سپاه نبات را که بعرض
گه بهار بیاید بدشت و کوه و بغار
حصاربند مه دی که ساخت گلها را
گشاید و همه را آورد برون ز حصار
گر این هنر همه مر آفتاب و آتش راست
بهست قبله ٔ من پس بر این مکن انکار
جواب دادم و گفتم کنون تو فضل زمین
شنو یکایک و بر حجتم خرد بگمار
زمین چه باشد اگر زیر آتش است که او
فروتن است و فروتن بدن نباشد عار
اگر بجستن آتش رسول گشت کلیم
هم آتش آمد کز تف زبانش کرد فکار
و گر بدو کرد ایزد ندا بگاه خلیل
نگفت جز بزمی گاه نوح کآب برار
گذار مؤمن و کافر بحشر جمله بر اوست
هم او در آخر در دوزخ است با کفار
زمی است ازپی خلقان یکی بساط بسیط
میان چرخ معلق بقدرت جبار
دل جهان و کمرگاه طبع و مجری چرخ
مکان نعمت و مأوای رزق و ام ّ ثمار
زمی است قبله که از معنی گل آدم
فرشتگانش بُده ساجد،انبیا زوّار
از آتش ابلیس آدم هم از زمین در اصل
نگر ازین دو که بِه ْ زان دو آن همان انگار
چو مادری است زمین مر ورا چو پستان نبت
چو بچه جانوران او گرفته شان بکنار
جهان چو مهمانخانه ست میزبان ایزد
زمین چو مائده حیوان همه چو مائده خوار
زمین نمازگهی شد که بینی از بَرِ او
همه جهان بنماز خدا و استغفار
بهائمان به رکوعند و آدمی به قیام
نشسته کُه بتشهد بسجده در اشجار
فلک چو ایوانی شد زمین در او چو شهی
بتکیه ، و ارکان پیشش ستاده چاکروار
ز بهر خدمتش آینده و رونده مدام
چو روز و شب چو عناصر چو انجم سیار
فصول سالش هم خادمند زانکه بوقت
لباس آرد هر یک ورا بسبزنگار
سپید ساده زمستان ، دو رنگ جامه تموز
حریر زرد خزان ، دیبه ٔ بدیع بهار
چو نامه شد دی و اشجار چون حروف سخن
چو نقطه شد دی و افلاک چون خط و پرگار
ازوست آمدن ما و بازگشت بدوست
بحشر از وی خیزیم هم صغار و کبار
وز آفتاب که راندی سخن شنیدم نیز
همو بشغل زمین است تابُدست ادوار
اگرچه ابصار از نور او همی بینند
همو چو بس نگرندش سیه کند ابصار
اگر ز تابش اویست روز پس چه بود
ز سایه ٔ زمی است ار نگه کنی شب تار
زمی بساط خدا آفتاب شمع وی است
مدام تابان بر روی اوبه بَرّ و بحار
بساطنز پی شمع است بلکه شمع مدام
ز بهر روی بساط است خلق را هموار
بدید مُغ که زَمی به بقبلگی زآتش
بماند حجتش و عاجز آمد از گفتار
مقر ببود که دین حقیقت اسلام است
محمد است بهین ز انبیا و از اخیار
مرا چنین هنر از فرّ شاه عادل دان
دگر ز فضل گزین قاضی افسر احرار
جلیل سید ابونصر احمدبن علی
سَر همه وُزرا شمع دهر و فخر تبار.
و همو راست در مناظره ٔ قوس و رُمح ، و مدح شهریار امیر منوچهر:
هر سلاحی را دگر زخمی است اندر کارزار
زخم سخت آن دان کز آن گردد عدو را کار زار
لیک آن کو هم بجای خویش زخم آورد دور
رمح و قوس است آلت جنگ آوران کین گذار
هر دو را روزی جدال افتاد با هم در سخن
آن بر آن آورد حجت آن بدین کرد افتخار
رمح گفت از تو که قوسی فضل من بهتر از آنک
تو چو پشت عاشقی من چون قد دلبر نگار
قوس گفت ار چون قد یاری تو چبود کز مثال
من چنان کابروی یارم گر توئی چون قد یار
رُمح گفتا بد عصای موسی مرسل چو من
آنکه شد مار و برآورد از سر دشمن دمار
قوس گفتا بد عصای موسی آری چون تو لیک
آن عصا هم شبه من شد چون بر اعدا گشت مار
رمح دیگر ره بتندی گفت تو کوته قدی
مردم کوتاه معجب باشد و نابردبار
قوس گفت ار کوتهم من کوتهان معجب بوند
تو درازی و دراز احمق بود زی هوشیار
رمح گفت ای شوخ خامش یک زمان تافضل خویش
من بگویم چون بگفتم آن زمان پاسخ گذار
آن منم کز قطر خون دارم منقط راغ و دشت
آن منم کز شکل کین سازم مخطط کوه و غار
هم یکی پیچنده مارم کم ز آجال است دم
هم یکی جنبان درختم کم ز پولاد است بار
از من آمد فخر و پیروزی دلیران عرب
از من آمد رایت منجوق شاهان کبار
قوس گفتا بسکه گفتی یافه اکنون یک بیک
پاسخ از من بشنوو عقلت بلفظم بر گمار
از سپهر صف منم بر دشت رزم انجم فشان
وز غمام کین منم بر جان خصم الماس بار
هم بقوّت ژنده پیلم هم بهیبت شرزه شیر
هم بپیچش تند بادم هم بسوزش تفته نار
بر جهان ژاله چو نوک تیر من بارد غمام
وز هوا قوس قزح چون من پدید آرد بهار
جز بصحرا برنیائی تو بکار آنجا که جنگ
هم بصحرا بر بکار آیم من و هم در حصار
شاخ میوه در خزان چون من گرد خم گاه بر
ماه گردون هر مهی چون من شود وقت نزار
فخر چندینی مکن گر تو طویلی من قصیر
کز چنار بی ثمر بهتر درخت سیب و نار
ور عرب را زینتی گشتی تو اکنون ترکرا
زینت ترکان منم وز من عرب شد تار و مار
صاحبت را در سفر توشه نتانی داد تو
از هوا من آورم مرغان و صید از مرغزار
رمح کاین بشنید عاجز گشت و عذر آورد و گفت
راست گفتی وین نیامختی مگر از شهریار
نامور میر اجل والا منوچهراصل ملک
تاج شاهان و شجاع دولت و فخر تبار
جود را طبعش مکان فرهنگ را خلقش در است
فضل را خاطرش معدن عقل را رایش عیار
هفت گردون را بدوزد تیر او در یک روش
هفت دریا را بسوزد تیغ او در یک شرار
مهر دارد چادر از گرد و مه از آتش لباس
زهره پیرایه ز پیکانها زحل از خون ازار
خسروا از خدمتت بنده نیامد سیر لیک
دیر شد تا دورم از مأوی و یار و غمگسار
لاله بودم روی و قارین موی لیکن گشت چرخ
زیر خیری لاله ام بنهفت و زیر برف قار
کوهکن زی کُه شود غواص زی دریای دُر
تا مگر این زر برد وان دُر بیاید شاهوار
تو ملک هم کوه احسانی و هم دریای جود
کی عجب پس گر ز نزدت بازگردم شادخوار.
و همو راست در مناظره ٔ شب و روز و تخلص بمدح ابونصر خلیل احمد:
بشنو از حجت گفتار شب و روز بهم
سرگذشتی که ز دل دور کند شدت و غم
هر دو را خواست جدال از سبب بیشی و فضل
در میان رفت فراوان سخن از مدحت و ذم
گفت شب فضل شب از روز فزون آمد از آنک
روز را بازز شب کرد خداوند قدم
قوم را سوی مناجات بشب برد کلیم
هم بشب گشت جدا لوط ز بیدادو ستم
قمر چرخ بشب کرد محمد به دونیم
سوی معراج بشب رفت هم از بیت حرم
هر مهی باشد سی روز و بفرقان شب قدر
بهتر از ماه هزار است ز بس فضل و حشم
سترپوش است شب و روز نماینده عیوب
راحت افزاست شب و روز فزاینده الم
منم آن شاه که تختم زمی است ایوان چرخ
مه سپردار و همه أنجم سیار خدم
آسمان از تو بود همچو یکی فرش کبود
وز من آراسته بر مثل یکی باغ ارم
بررخ ماه من آثار درستی است پدید
بر رخ و چهره ٔ خورشید تو آثار سقم
راست خورشید تو چندانکه بسالی برود
کم بماهی برود ماه من از کیف و ز کم
روز کاین از شب بشنید شد آشفته و گفت
خامشی کن چه درائی سخن نامحکم
روز را عیب بطعنه چه کنی کایزد عرش
روز را بیش ز شب کرد ستایش به قسم
روزه ٔ خلق که دارند بروز است همه
بحرم حج بروز است و هم آداب حرم
روز خواهد بُد برخاستن خلق بحشر
روز بُد نیز وجود همه مردم ز عدم
تو بعاشق بر رنجی و بر اطفال نهیب
در تن دیو دلی بر دل بیمار وخم
من به اصل از خور چرخم تو بجنس از دل خاک
من چو تابان ضوء نارم تو چو تاریک فحم
روی آفاق بمن خوب نماید بتو زشت
دیده ٔ خلق ز من نور فزاید ز تو تم
مر مرا گونه ٔ اسلام و ترا گونه ٔ کفر
مرمرا جامه ٔ شادیست ترا جامه ٔ غم
تو بچهر از حبشی فخر به حسن از چه کنی
حبشی را چه رسد حسن اگرهست صنم
سپه و خیل نجوم تو که باشند که پاک
بگریزند چو خورشید من افراخت علم
گر ز ماه تو شناسند همه سال عرب
زآفتاب من دانند همه سال عجم
گرچه زرد آمد خورشید همو به ز مه است
گرچه زرد آمد دینار همو به ز درم
ماه تو از ضُوِ خورشید من افزاید نور
وز پی خدمت خورشید کند پشت بخم
گر ز خورشید سبکتر رود اوپیک ویست
پیک چبودکه سبکتر نهد از شاه قدم
ور بقولم نبوی راضی و خواهی که بود
در میان حکم کنی عدل شهنشاه حکم (؟)
راد بونصر خلیل احمد کز نصرت و حمد
افسر جاه و جلال است و سر ملک و نعم.
(مجمع الفصحاء ج 1 صص 107 - 110).
و همو راست در صفت تیرگی شب و شبیخون گرشاسب بر سپاه کابلشاه :
شبی بود زنگی سیه تر ز زاغ
مه نوچو در دست زنگی چراغ
سیاهیش هم در سیاهی پذیر
چو موج از درموج دریای قیر (؟)
چو زنگی بقیر اندر اندوده روی
سیه جامه و رخ فروهشته موی
چنان تیره گفتی که از لب خروش
ز بس تیرگی ره نبردی بگوش
بزندان شب در ببند آفتاب
فروهشته از دیدگان پرو خواب
بسان تن بی روان بد زمین
هوا چون دژم سوگیی دل غمین
بر آن سوک بر کرده گردون ز اشک
رخ نیلگون پر ز سیمین سرشک
چو خم گشته چوگانی از سیم ماه
در آن خم پدیدار گوی سیاه
تو گفتی سپهر آینه ست از فراز
ستاره در او چشم زنگیست باز
در این شب سپهبد چو لختی غنود
ز بهر شبیخون برآراست زود
کشید ابر (؟) بیجاده فام از نیام
برانگیخت شبرنگ و برگفت نام
سپه درهم افتاد شیب و فراز
رکاب از عنان کس ندانست باز
رمیدند پیلان و اسبان ز جای
سپردند مر خیمه ها را بپای
همی تاخت هر کس در آن جنگ و شور
یکی زی سلاح و یکی زی ستور
دلیران زابل چو شیران مست
دمان هر سوئی گرز و خنجر بدست
شد از تابش تیغها تیره شب
چو زنگی که بگشاید از خنده لب
تو گفتی بدوزخ درون اهرمن
دمد هر سوی آتش همی از دهن
کم از یک زمان خاست صد جا فزون
ز گردان تل کشته و رود خون
چو سیم روان برزد از چرخ سر
بر آن سیم خورشید برتافت زر
بد از رنگ خورشید وز خون مرد
همه دشت چون دیبه ٔسرخ و زرد
سپهبد سوی صف پیلان دمان
چو باد از کمین تاخت بر زه کمان
بکین اندر آن حمله بفکند تفت
ز پیلان برگستوان دار هفت
بترک و بجوشن ز کابل گروه
یکی دیده بان دید بر تیغ کوه
زدش بر بر دل خدنگی درشت
چنان کز دلش گشت زانسوی پشت
ببد تیر پنهان بسنگ اندرون
فتاد از کمر مرد پیچان نگون
همیدون بر آن دیدبان یک گروه
شدند انبه از زیر آن تیغ کوه
بدیدند در سنگ نادیده تیر
یلان را همه چهره شد چون زریر
بدانست هر کس هم اندر زمان
که آن زخم گرشاسب بد بی گمان
کسی کو بدین سان شبیخون کند
همه آبهادر شبی خون کند
سپه را سبک پهلوان صف کشید
جدا جای هر جا کسی برگزید
بزخم سرتیغ الماس چهر
همی خون فشاندند بر ماه و مهر
شل و تیر پیوسته چون تار و پود
چکاچاک برخاست از ترک و خود
عقیقی شد از خون بفرسنگ سنگ
فروریخت از چنگ خرچنگ چنگ
ز بس خنجر و نیزه ٔ جان ستان
زمین همچو آتش بد و نیستان
نگارنده خون از سنانها زمین
گشاینده مرگ از کمانها کمین
شده تیغها در سر انداختن
چو بازیگر از گویها باختن
بد آتش ز هر حلقه ٔ درع پوش
زبانه زبانه برآورده جوش
سم اسب از گرد سنگ سیاه
همی کرد چون سرمه در چشم ماه
کُه و دشت از افکنده شد ناپدید
گریزنده را کس دو یک جا ندید.
و همو راست در صفت خامه :
سپهبد ز فغفور چین و سپاه
یکی نامه فرمود نزدیک شاه
نویسنده قرطاس چین برگرفت
سر خامه در مشک و عنبر گرفت
برآمد بشاخ آن نگونسار سار
که بر سیم بارد ز منقار قار
سوار سه اسبه پیاده روان
تنش رومی و چهره از هندوان
همه تنش چشم و همه چشم گوش
همه گوش هوش و همه تن خروش
دویدنش با سرنگونی ز راه
سخن گفتنش بر سپیدی سیاه.
و هموراست در صفت زیبائی دختر کورنگشاه و آمدن جمشید بنزد وی :
یکی دخترش بود کز دلبری
پری رابرخ کردی از دل بری
بکاخ اندرون بت بمجلس بهار
در ایوان نگار و بمیدان سوار
مهش مشکسای و شکر میفروش
دو نرگس کمانکش دو گل درع پوش
شبستان گلستان بدیدار او
دو زلف و دو رخ مشک و گلنار او
روان را بشمشاد پوینده رنج
خرد را بمرجان گوینده گنج
شده سال آن ماه آراسته
دو هفت و برخ ماه ناکاسته
یلی گشته مردانه و شیرزن
سوار و سپهدار و شمشیرزن
بتدبیر آن دختر دلستان
ز هر بد همی رسته زابلستان
چو جمشید در زابلستان رسید
بشهر اندرون روی رفتن ندید
خزان بد شده زابر و از باد زفت
سر کوهسار و زمین زرّبفت
کشیده سرشاخ میوه بخاک
رسیده بخورشید خوشه ز تاک
گل از باده ٔ ارغوانی برشک
چکان از هوا مهرگانی سرشک
بر سیب لعل و رخ برگ زرد
تن شاخ کوژ و دم باد سرد
رزان دید بسیار بر گرد دشت
بر آن جویبار رزان برگذشت
دو صف سروبن دید و بید و چنار
زده نغز دکانی از هر کنار
میان آبگیری بپهنای راغ
شناور در آن آب هر گونه ماغ
خوش آمدش و شد بر دکانی ز راه
برآسود لختی در آن سایه گاه
یکی باغ خرم بد از پیش جوی
در آن دختر شاه فرهنگ خوی
می و میوه و رودسازان ز پیش
همی خورد می با کنیزان خویش
پرستنده ای سوی در بنگرید
ز باغ اندرون چهره ٔ جم بدید
جوانی همه پیکرش نیکوی
فروزان ازو فره ٔ خسروی
برخ بر سرشته شده گرد و خوی
چو برلاله آمیخته مشک و می
پری چهره را دید جم ناگهان
بدو گفت ماها چه بینی نهان
یکی گمره بخت برگشته ام
ز گم گشتن راه سرگشته ام
از آن خون با خوشه آمیخته
که هست از رگ تاک رز ریخته
سه جام از خداوند این رز بخواه
بمن ده رهان جانم از رنج راه
کنیزک بخندید و آمد دوان
به گلچهر گفت ای مه بانوان
جوانی دژم ره زده بر در است
که گوئی به چهر از تو نیکوتر است
ز گیتی بدین در پناهد همی
سه جام می لعل خواهد همی
بیامد بدر با کنیزک بهم
بدید از در باغ دیدار جم
جوانی به آئین ایرانیان
گشاده کش و تنگ بسته میان
شده زرد گلنارش از درد و داغ
بگرد اندرش گرد مه پرّ زاغ
چنان با دلش مهر در جنگ شد
که بر جانش جای خرد تنگ شد
بماندش دو گلنار خندان نژند
بخوشید پولادش اندر پرند
دو گویا عقیق گهرپوش را
که بد بند مر چشمه ٔ نوش را
بمی درسرشت و بدر درشکفت
بپروین بخست و بشکر بسفت
بجم گفت کای خسته از رنج راه
در این سایگاه از چه کردی پناه
مگر زان پرستنده کام آمدت
که چون دیدیش یادجام آمدت
کنون گر بباده دلت کرده رای
ازیدر بدین باغ خرم درآی
اگر رای می داری و روی یار
همت می بود هم بت میگسار
جم از پیش دانسته بد کار او
خوش آمدش گفتار و کردار او
بدل گفت کاین ماه دژخیم نیست
ز رازم گر آگه شود بیم نیست
که را در جهان خوی زشت ار نکوست
بهرکس گمان آن برد کاندر اوست
بمردم خردمند نامی بود
که مردم بمردم گرامی بود
خرامید از آن سایه ٔ سرو و بید
سوی باغ شد دل به بیم و امید
چمن در چمن دید سرو سهی
گرانبار شاخ ترنج و بهی
رخ نار با سیب شنگرف گون
بر آن زخم تیغ و بر این رنگ خون
یکی چون دل مهربان کفته پوست
دگر چون شخوده زنخدان دوست
تو گفتی سیه غژب پاشنگ بود
و یا در دل شب شباهنگ بود
همیرفت پیش جم آن سعتری
چمان در چمن همچو کبک دری
چو سروی که با ماه همسر بود
بر آن مه بر از مشک افسر بود
سر گیس در پای چنبر کشان
خم زلف بر باد عنبر فشان
رسیدند زی آبگیری فراز
زده کله ای زربفت از فراز
کیانی نشستنگهی دلپذیر
گزیدند بر گوشه ٔ آبگیر
کنیزان گلرخ فراز آمدند
همه پیش جم در نماز آمدند
پرستنده دختر به آئین خویش
ز خنیاگران جام می خواست پیش
جم اندیشه از دل فراموش کرد
سه جام می از دست او نوش کرد
ز دادار پس یاد کردن گرفت
به آهستگی رای خوردن گرفت
از اورنگ و آن بازوی و برز و چهر
فرومانده بُد دختر از روی مهر
ز لؤلؤی خوشاب بگشادبند
برآمیخت شکر ز گوهر به قند
بجم گفت می دوست داری مگر
که چیزی جز از می نخواهی دگر
جمش گفت دشمن ندارمش نیز
شکیبد دلم گر نیابمش نیز
به اندازه به هرکه او می خورد
که چون خورد افزون بکاهد خرد
عروسی است می شادی آئین او
که باید خرد دادکابین او
ز دل برکشد می تف درد و تاب
چنان چون بخار زمین آفتاب
چو بید است و چون عود تن را گهر
می آتش که پیدا کندشان هنر
گهر چهره گشت آسمان چون نبید
که آید در آن خوب و زشتی پدید
دل تیره را روشنائی می است
که را کوفت می مومیائی می است
به رادی کشد زفت بدمرد را
کند سرخ رخساره ٔ زرد را
بخاموش ، چیره زبانی دهد
بفرتوت زور جوانی دهد
خورش را گوارش می افزون کند
ز دل درد و اندوه بیرون کند
تو می ده مگو کاین چسان و چراست
مبر مهر بر بیش و بر کم و کاست
خورش نه بر میهمان گونه گون
مگویش کز این کم خور و زآن فزون
اگرچه بود میزبان خوش زبان
پزشکی نه نغز آید از میزبان
همانگه گمان کرد دختر ز مهر
که اینست جمشید خورشیدچهر.
(مجمع الفصحاءج 1 ص 113، 125، 135).
مزن رای با تنگدست از نیاز
که جز راه بد ناردت پیش باز.
مزن زشت بیغاره زایران زمین
که یک شهر از آن به ز ماچین و چین
بهر شه براز بخت چیر آن بود
که او در جهان شاه ایران بود
به ایران شود باژیکسر شهان
نشد باژ آن هیچ جای از جهان
از ایران جز آزاده هرگز نخاست
خرید ازشما بنده هر کس که خواست
ز ما پیشتان نیست بنده کسی
و هست از شما بنده ما را بسی
وفا ناید از ترک هرگز پدید
وز ایرانیان جز وفاکس ندید
شما بت پرستید و خورشید و ماه
در ایران بیزدان شناسند راه
ز کان شبه وز گه سیم و زر
ز پولاد و پیروزه و از گهر
هم از دیبه و جامه ٔ گونه گون
به ایران همه هست از ایدر فزون
سواران ما هم دلاورترند
یکی با صد از خیلتان هم برند
شما را ز مردانگی نیست کار
مگر چون زنان بوی و رنگ و نگار
هنرتان بدیباست پیراستن
دگر نقش بام و در آراستن
فروهشتن تاب زلف دراز
خم جعد را دادن از حلقه ساز
سراسر بطاوس مانیدنر
که جز رنگ چیزی ندارد دگر
خرد باید از مرد و فرهنگ و سنگ
نه پوشیدن جامه و بوی و رنگ...
اسدی (در بیغاره ٔ چینیان ).
رجوع به امثال و حکم ص 1536 و 1537 شود. و رجوع بتذکره ٔ دولتشاه سمرقندی و فهرست تاریخ سیستان و فهرست احوال رودکی ج 3 و فهرست یشتها ج 1 و فهرست حدائق السحر شود.