منقی
[مُ نَقْ قا] (ع ص) پاک کرده شده و صاف کرده شده چنانکه مویز منقی و آملهء منقی، نوعی از میوهء معروف است که در دوا به کار آید و منقی صفت آن است یعنی مویزی که آن را از تخمش پاک و صاف کرده باشند و بعضی مردم که مویز را منقی گویند و از لفظ مویز غافل می شوند غلطی عظیم است(1). (غیاث) (آنندراج). پاک کرده شده. (ناظم الاطباء). پاک و بی آلایش. منقح : از عمعق پرسید که شعر... رشیدی را چون می بینی گفت شعری به غایت منقی و منقح. (چهارمقاله چ معین ص74).
قوم گفتند ای صحابی عزیز
چون نسوزید و منقی گشت نیز.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص187).
در صلوه تهجد طریق طروق نفحات الهی موسع و منقی گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص311). رجوع به منقا شود. || مویز دانه بیرون کرده. (زمخشری). کشمشی است که دانه های آن را بیرون آورده باشند. (از تحفهء حکیم مؤمن ذیل زبیب از حاشیهء چهارمقاله ص51) : کشمش بیفکندند در مالن و منقی برگرفتند. (چهارمقاله چ معین ص51).رجوع به منقا شود. || پوست بازکرده. مقشر. (یادداشت مرحوم دهخدا). || سپیدکرده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
(1) - غلط نیست، در زبان فارسی صفت گاهی به جای موصوف به کار رود. رجوع به معنی بعد شود.
قوم گفتند ای صحابی عزیز
چون نسوزید و منقی گشت نیز.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص187).
در صلوه تهجد طریق طروق نفحات الهی موسع و منقی گردد. (مصباح الهدایه چ همایی ص311). رجوع به منقا شود. || مویز دانه بیرون کرده. (زمخشری). کشمشی است که دانه های آن را بیرون آورده باشند. (از تحفهء حکیم مؤمن ذیل زبیب از حاشیهء چهارمقاله ص51) : کشمش بیفکندند در مالن و منقی برگرفتند. (چهارمقاله چ معین ص51).رجوع به منقا شود. || پوست بازکرده. مقشر. (یادداشت مرحوم دهخدا). || سپیدکرده. (یادداشت مرحوم دهخدا).
(1) - غلط نیست، در زبان فارسی صفت گاهی به جای موصوف به کار رود. رجوع به معنی بعد شود.