منتقد
[مُ تَ قَ] (ع ص) سره کرده شده. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). درم خوب از بد سوا شده و شمرده شده. (ناظم الاطباء). || پاک. (غیاث). محض. خالص :
او به بینی بو کند ما با خرد
هم ببوئیمش به عقل منتقد(1).
مولوی (مثنوی چ خاور ص193).
|| (مص) در قول حریری: «و محک المنتقد»، مصدر میمی است به معنی انتقاد. (از اقرب الموارد).
(1) - به احتمال وقوع تسامح در قافیه می توان این کلمه را مُنتَقِد خواند. رجوع به مدخل قبل شود.
او به بینی بو کند ما با خرد
هم ببوئیمش به عقل منتقد(1).
مولوی (مثنوی چ خاور ص193).
|| (مص) در قول حریری: «و محک المنتقد»، مصدر میمی است به معنی انتقاد. (از اقرب الموارد).
(1) - به احتمال وقوع تسامح در قافیه می توان این کلمه را مُنتَقِد خواند. رجوع به مدخل قبل شود.