مکرر
[مُ کَرْ رَ] (ع ص) باربار کرده شده. (غیاث). باربار کرده شده و بارها گردانیده شده. (آنندراج). باربار کرده و دوباره کرده. (ناظم الاطباء). دوباره. دوبار. دگرباره. دیگربار. باردیگر. باز. ازنو. نیز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
در او درختان چون گوز هندی و پلپل
که هر درخت به سالی دهد مکرر بر.فرخی.
سوگند می دهم به خدایت که بس کنی
گر چه عطا چو عمر مکرر نکوتر است.
خاقانی.
بر ملولان این مکرر کردن است
نزد من عمر مکرر بردن است.مولوی.
شمع از برق مکرر برشود
خاک از تاب مکرر زر شود.مولوی.
- قند مکرر؛ قندی که دوباره آن را تصفیه کرده باشند. (ناظم الاطباء). قند دوباره. (آنندراج) :
هیچ دردی بتر از عافیت دائم نیست
تلخی تازه به از قند مکرر باشد.صائب.
و رجوع به قند شود.
- گل مکرر؛ گلقند. (ناظم الاطباء).
- مکرر شدن؛ تکرر. (المصادر زوزنی). تکرار شدن. اعاده شدن. دوباره یا چندباره رخ دادن :
به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن
ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب.
مسعودسعد.
معنی مدحت ندارد هیچ پایانی پدید
این ز عجز ماست گر لفظی مکرر می شود.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 109). این تقریر بارها مکرر شده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 275). نوبتی چند این حال مکرر شد. (مرزبان نامه، ایضاً ص 197).
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد.
سعدی.
تا چند نوبت مثل این مکرر شد و والی در خشم رفت. (مصباح الهدایه چ همایی ص347).
-مکرر کردن؛ دوباره کردن و باربار کردن. (ناظم الاطباء). دوباره یا چندباره کردن. تکرار کردن :
و لیک از آتش و آب است دیده و دل من
چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب.
سنائی.
سخنی چند خوب و زشت و نرم و درشت... که در میان او و خرس رفته بود مکرر کرد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 127). مرا خنده آمد و جواب نگفتم بار دیگر همین سخن مکرر کرد. (جوامع الحکایات عوفی).
- مکرر گردانیدن؛ مکرر کردن : آن صواب است که ذکر منشعبات هر یک مکرر گردانیم. (المعجم چ دانشگاه ص 61). آن ده ذکر است هر یکی را هفت بار مکرر گرداند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 322). ابراهیم بدو نگریست و نظر مکرر گردانید. (مصباح الهدایه، ایضاً ص 408).
- مکرر گشتن (گردیدن)؛ مکرر شدن :
همه عمر چونین توان گفت مدحت
که هرگز معانی نگردد مکرر.
به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن
ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب.
مسعودسعد.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص169).
همه عمر ار کنم حصر معانیش
نگردد هیچ معنی زو مکرر.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 192).
تا چند کرت این شکل مکرر گشت آتش غضب در دل باغبان افتاد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص91). هیچ کلمه ای الاماشاءالله از سوابق کلمات مکرر نگشته. (مرزبان نامه، ایضاً ص296). و رجوع به ترکیب مکرر شدن شود.
- مکرر گفتن؛ دوباره گفتن و باز گفتن. (ناظم الاطباء).
|| (ق) دوباره. بارها. به کرات. به دفعات :
فتح تو گویم اکنون هر ساعتی مکرر
مدح تو گویم اکنون هر لحظه ای مثنا.
امیر معزی.
مکرر اظهار نمودند که پیره محمد هرگز داخل این جماعت نبود. (عالم آرای عباسی).
به آن خواری که سگ را دور می سازند از مسجد
مکرر رانده ام از آستان خویش دولت را.
صائب.
- مکرر در مکرر؛ در مقام تأکید گفته می شود. بارها و بارها. به کرات و مرات.
|| (ص) به اصطلاح به معنی غیر مرغوب. (غیاث). در اصطلاح به معنی غیر مرغوب و مبتذل و فرومایه. (آنندراج) :
در حیرتم که با همه بیحاصلی چرا
دنیا به چشم خلق مکرر نمی شود.
خالص (از آنندراج).
|| (اِ) در شاهد زیر ظاهراً به معنی قند مکرر آمده :
لب قندش مکررها شکسته
ز شکرخنده ها، شان عسل را.
میرزاذکی (از آنندراج).
|| رای مهمله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لقب حرف راء. (از اقرب الموارد). نزد صرفیان اسم حرفی است از حروف تهجی و آن راء مهمله است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || شعری را گویند که در یک بیت لفظی می گویند و در دیگر بیت بر اثر او همان لفظ را باز می آرند. مثالش از شعر پارسی شاعر راست:
باران قطره قطره همی بارم ابروار
هر روز خیره خیره از این چشم سیل بار
زان قطره قطره، قطرهء باران شده خجل
زان خیره خیره، خیره دل من ز هجر یار.
و بعضی گویند مکرر آن بود که لفظ قافیت را دوباره باز گویند. مثالش از شعر پارسی مراست:
زهی مخالفت ملک تو خطای خطا
زهی موافقت صدر تو صواب صواب.
(حدائق السحر فی دقائق الشعر چ اقبال ص86).
نزد شعرا لفظ مکرر را گویند که در شعری به وجهی لطیف و طرزی نظیف آید. مثال:
چه پرسی از من و حال من زار
دل افگارم دل افگارم دل افگار.
و رشید و طواط گفته مکرر آن است که در یک بیت لفظی گویند و در بیت دیگر آن لفظ مکرر بیاورند مانند:
روی تو صفحه صفحه و هر صفحه آفتاب
موی تو حلقه حلقه و هر حلقه از طناب
زان صفحه صفحه، صفحهء گل شد ورق ورق زان حلقه حلقه، حلقهء سنبل به پیچ و تاب.
(از کشاف اصطلاحات الفنون).
در او درختان چون گوز هندی و پلپل
که هر درخت به سالی دهد مکرر بر.فرخی.
سوگند می دهم به خدایت که بس کنی
گر چه عطا چو عمر مکرر نکوتر است.
خاقانی.
بر ملولان این مکرر کردن است
نزد من عمر مکرر بردن است.مولوی.
شمع از برق مکرر برشود
خاک از تاب مکرر زر شود.مولوی.
- قند مکرر؛ قندی که دوباره آن را تصفیه کرده باشند. (ناظم الاطباء). قند دوباره. (آنندراج) :
هیچ دردی بتر از عافیت دائم نیست
تلخی تازه به از قند مکرر باشد.صائب.
و رجوع به قند شود.
- گل مکرر؛ گلقند. (ناظم الاطباء).
- مکرر شدن؛ تکرر. (المصادر زوزنی). تکرار شدن. اعاده شدن. دوباره یا چندباره رخ دادن :
به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن
ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب.
مسعودسعد.
معنی مدحت ندارد هیچ پایانی پدید
این ز عجز ماست گر لفظی مکرر می شود.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 109). این تقریر بارها مکرر شده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 275). نوبتی چند این حال مکرر شد. (مرزبان نامه، ایضاً ص 197).
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز
همه شب ذکر تو می رفت و مکرر می شد.
سعدی.
تا چند نوبت مثل این مکرر شد و والی در خشم رفت. (مصباح الهدایه چ همایی ص347).
-مکرر کردن؛ دوباره کردن و باربار کردن. (ناظم الاطباء). دوباره یا چندباره کردن. تکرار کردن :
و لیک از آتش و آب است دیده و دل من
چو در ثنای تو کردم مکرر آتش و آب.
سنائی.
سخنی چند خوب و زشت و نرم و درشت... که در میان او و خرس رفته بود مکرر کرد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 127). مرا خنده آمد و جواب نگفتم بار دیگر همین سخن مکرر کرد. (جوامع الحکایات عوفی).
- مکرر گردانیدن؛ مکرر کردن : آن صواب است که ذکر منشعبات هر یک مکرر گردانیم. (المعجم چ دانشگاه ص 61). آن ده ذکر است هر یکی را هفت بار مکرر گرداند. (مصباح الهدایه چ همایی ص 322). ابراهیم بدو نگریست و نظر مکرر گردانید. (مصباح الهدایه، ایضاً ص 408).
- مکرر گشتن (گردیدن)؛ مکرر شدن :
همه عمر چونین توان گفت مدحت
که هرگز معانی نگردد مکرر.
به شعر لفظ مکرر نگرددم لیکن
ردیف بود و از آن شد مکرر آتش و آب.
مسعودسعد.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص169).
همه عمر ار کنم حصر معانیش
نگردد هیچ معنی زو مکرر.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 192).
تا چند کرت این شکل مکرر گشت آتش غضب در دل باغبان افتاد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص91). هیچ کلمه ای الاماشاءالله از سوابق کلمات مکرر نگشته. (مرزبان نامه، ایضاً ص296). و رجوع به ترکیب مکرر شدن شود.
- مکرر گفتن؛ دوباره گفتن و باز گفتن. (ناظم الاطباء).
|| (ق) دوباره. بارها. به کرات. به دفعات :
فتح تو گویم اکنون هر ساعتی مکرر
مدح تو گویم اکنون هر لحظه ای مثنا.
امیر معزی.
مکرر اظهار نمودند که پیره محمد هرگز داخل این جماعت نبود. (عالم آرای عباسی).
به آن خواری که سگ را دور می سازند از مسجد
مکرر رانده ام از آستان خویش دولت را.
صائب.
- مکرر در مکرر؛ در مقام تأکید گفته می شود. بارها و بارها. به کرات و مرات.
|| (ص) به اصطلاح به معنی غیر مرغوب. (غیاث). در اصطلاح به معنی غیر مرغوب و مبتذل و فرومایه. (آنندراج) :
در حیرتم که با همه بیحاصلی چرا
دنیا به چشم خلق مکرر نمی شود.
خالص (از آنندراج).
|| (اِ) در شاهد زیر ظاهراً به معنی قند مکرر آمده :
لب قندش مکررها شکسته
ز شکرخنده ها، شان عسل را.
میرزاذکی (از آنندراج).
|| رای مهمله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). لقب حرف راء. (از اقرب الموارد). نزد صرفیان اسم حرفی است از حروف تهجی و آن راء مهمله است. (کشاف اصطلاحات الفنون). || شعری را گویند که در یک بیت لفظی می گویند و در دیگر بیت بر اثر او همان لفظ را باز می آرند. مثالش از شعر پارسی شاعر راست:
باران قطره قطره همی بارم ابروار
هر روز خیره خیره از این چشم سیل بار
زان قطره قطره، قطرهء باران شده خجل
زان خیره خیره، خیره دل من ز هجر یار.
و بعضی گویند مکرر آن بود که لفظ قافیت را دوباره باز گویند. مثالش از شعر پارسی مراست:
زهی مخالفت ملک تو خطای خطا
زهی موافقت صدر تو صواب صواب.
(حدائق السحر فی دقائق الشعر چ اقبال ص86).
نزد شعرا لفظ مکرر را گویند که در شعری به وجهی لطیف و طرزی نظیف آید. مثال:
چه پرسی از من و حال من زار
دل افگارم دل افگارم دل افگار.
و رشید و طواط گفته مکرر آن است که در یک بیت لفظی گویند و در بیت دیگر آن لفظ مکرر بیاورند مانند:
روی تو صفحه صفحه و هر صفحه آفتاب
موی تو حلقه حلقه و هر حلقه از طناب
زان صفحه صفحه، صفحهء گل شد ورق ورق زان حلقه حلقه، حلقهء سنبل به پیچ و تاب.
(از کشاف اصطلاحات الفنون).