مکاوحت
(1) [مُ وَ / وِ حَ] (از ع، اِمص) با هم جنگ کردن. محاوبه. منازعه. مکاوحه : این همه اسباب منازعت و مکاوحت از بهر حطام دنیا به یک سو نهادند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص187). موجب این مکاوحت و اسباب این مکاشفت چیست. (سندبادنامه ص241). از این واقعهء هایل جهان بر او تنگ شد جز مکافحت و مکاوحت چاره ندید. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص35). قبول ایلی نکردند و به مکاوحت پیش آمدند. (جهانگشای جوینی). مخالفان چون موافقت ما بدانند دندان مکاوحت ایشان کند شود. (جهانگشای جوینی). چون نهاراً و جهاراً مکاوحت و مکاشفت او متعذر بود. (جهانگشای جوینی). تیغ مکاوحت با نیام کردند و هر لشکری در محل خود آرام گرفتند. (جهانگشای جوینی). در حق جماعتی که نفوس ایشان از تتبع هوا روی برتافته باشند... و از مکاوحت و منازعت با دل منسلخ و منخلع شده... نکاح و تأهل فضیلت بود. (مصباح الهدایه چ همایی ص255). و رجوع به مکاوحه شود.
- مکاوحت نمودن؛ جنگیدن. جنگ کردن :تا از ایشان یک نَفس نَفَس می زد مکاوحت می نمودند. (جهانگشای جوینی).
(1) - رسم الخطی از «مکاوحه» عربی در فارسی است.
- مکاوحت نمودن؛ جنگیدن. جنگ کردن :تا از ایشان یک نَفس نَفَس می زد مکاوحت می نمودند. (جهانگشای جوینی).
(1) - رسم الخطی از «مکاوحه» عربی در فارسی است.