مقنع
[مِ نَ] (ع اِ) بر سرافکندنی زنان. مقنعه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آنچه زنان سر خود را بدان بپوشانند. (از اقرب الموارد). ج، مقانع. (ناظم الاطباء). چارقد. لچک. روسری. سرپوش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بهرام نیم که طیره گردم
چون مقنع و دوکدان ببینم.خاقانی.
احمدبن عبدالملک به هروقت به شهرآمدی و از بهر دختران و غلامان جامه و مقنع و متاع و قماش خریدی. (سلجوقنامهء ظهیری ص 4).
مقنعی گر حوریی بر سر کند
من گلیمی دوست دارم دربری.سعدی.
یک جفت مقنع کنفی در دست. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 55). ریسمان و جامه های کرباسینه می فروشند یک مثقال به سی و شش درم و از آن مقنع و خاز می بافند. (ترجمهء محاسن اصفهان ص55). پس مادرش مقنع از سر درکشید و موی و پستان را در دست گرفت و شفاعت کرد. (تاریخ قم ص 260). و رجوع به مقنعه شود.
بهرام نیم که طیره گردم
چون مقنع و دوکدان ببینم.خاقانی.
احمدبن عبدالملک به هروقت به شهرآمدی و از بهر دختران و غلامان جامه و مقنع و متاع و قماش خریدی. (سلجوقنامهء ظهیری ص 4).
مقنعی گر حوریی بر سر کند
من گلیمی دوست دارم دربری.سعدی.
یک جفت مقنع کنفی در دست. (ترجمهء محاسن اصفهان ص 55). ریسمان و جامه های کرباسینه می فروشند یک مثقال به سی و شش درم و از آن مقنع و خاز می بافند. (ترجمهء محاسن اصفهان ص55). پس مادرش مقنع از سر درکشید و موی و پستان را در دست گرفت و شفاعت کرد. (تاریخ قم ص 260). و رجوع به مقنعه شود.