استیصال
[اِ] (ع مص) بیخ برآوردن. (غیاث). از بن برکندن. (تاج المصادر بیهقی) (غیاث). از بیخ برکندن. ریشه کن کردن. بیخ کند کردن. از بن برانداختن. از بن برافکندن. برکندن. برانداختن. اِجتیاحِ. اصطلام. اخترام. ابتیاض. استباحه. دوع : اگر پس از این خیانتی ظاهر گردد استیصال خاندانش باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 520). اگر ما دبیری را فرمائیم که چیزی نویس اگرچه استیصال او در آن باشد زهره دارد که ننویسد. (تاریخ بیهقی ص 26). و چون... خواستی که حشمت و سطوت براند که اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد ایشان [ خردمندان ] آنرا دریافتندی. (تاریخ بیهقی ص 100). و زن و کودکان را ببرده بیاورد و جهودان را استیصال کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 6). و خاندانهای بزرگ را استیصال کردی و با این همه عیب ها بخیل بودی [ یزدجرد ] . (فارسنامهء ابن البلخی ص 74). قصد خاندانهای قدیم و دودمان های کریم نامبارک باشد، و اقدام بر استیصال و اجتیاح پادشاهان منکر و ملوم. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 240). عزیمت استیصال او مصمم فرمود... (جهانگشای جوینی). || برکنده شدن. || موی در موی خویش پیوند کردن. (زوزنی). موی در موی پیوستن خواستن. موی کسی بموی خود بستن خواستن. آنک کسی خواهد تا موی در موی وی پیوندد. (تاج المصادر بیهقی).