مقتضی
[مُ تَ] (ع ص) تقاضاکننده. (غیاث) (آنندراج). تقاضاکننده و درخواست کننده و طلب کننده و برآورنده. (ناظم الاطباء). اقتضا کننده. ایجاب کننده : و چون وقت مقتضی آن بود هرآینه برحسب زمان بر زفان آمد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج1 ص122). چون عنایت وهاب بی ضنت عز شانهء مقتضی آن بود که خاقان منصور را... بر تخت سلطنت بنشاند... (حبیب السیر چ خیام ج4 ص116). طریقهء حزم مقتضی آن است که بعد از اجتماع سپاه... این عزیمت امضا یابد. (حبیب السیر چ خیام ج4 ص525). || سبب. موجب. باعث :
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست
چیست آن کاین خشم و غم را مقتضی است.
مولوی.
ضوء جان آمد نماید مستضی
لازم و ملزوم و نافی مقتضی.
مولوی.
آنچه را اقدامش مقتضی مزید بیماری او باشد پرهیز باید کرد. (اوصاف الاشراف ص28). اول چیزی از تأدیب آن بود که او را از مخالطت اضداد که مجالست و ملاعبت ایشان مقتضی افساد طبع او بود نگاه دارند. (اخلاق ناصری). پس نگاه کند که تا حال میل او به لذات و شهوات چگونه است چه شدت انبعاث بر آن مقتضی تقاعد بود از رعایت حقوق اخوان. (اخلاق ناصری). || شایسته. درخور. مناسب: اقدام مقتضی به عمل آمد. دکتر خیام پور نویسد: در امثال عبارت «پاسخ مقتضی داده شود»، به فتح ضاد [ مُ تَ ضا ]یعنی اسم مفعول است، ولی معمو به کسر ضاد [ مُ تَ ] یعنی به صیغهء اسم فاعل خوانند. (نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز). || در اصطلاح نحویان، آنچه موجب گردد که کلمه صلاحیت اعراب پیدا کند و مقتضی [ مُ تَ ضا ] به صیغهء اسم مفعول اعراب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ شود. || در فلسفه گاه به معنای علت و مرادف با آن به کار برده شده است و گاه به معنای امری است که نزدیک به شرط است ولکن اکثر همان معنای علت را از آن می خواهند. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی).
گفت ای خواجه پشیمانی ز چیست
چیست آن کاین خشم و غم را مقتضی است.
مولوی.
ضوء جان آمد نماید مستضی
لازم و ملزوم و نافی مقتضی.
مولوی.
آنچه را اقدامش مقتضی مزید بیماری او باشد پرهیز باید کرد. (اوصاف الاشراف ص28). اول چیزی از تأدیب آن بود که او را از مخالطت اضداد که مجالست و ملاعبت ایشان مقتضی افساد طبع او بود نگاه دارند. (اخلاق ناصری). پس نگاه کند که تا حال میل او به لذات و شهوات چگونه است چه شدت انبعاث بر آن مقتضی تقاعد بود از رعایت حقوق اخوان. (اخلاق ناصری). || شایسته. درخور. مناسب: اقدام مقتضی به عمل آمد. دکتر خیام پور نویسد: در امثال عبارت «پاسخ مقتضی داده شود»، به فتح ضاد [ مُ تَ ضا ]یعنی اسم مفعول است، ولی معمو به کسر ضاد [ مُ تَ ] یعنی به صیغهء اسم فاعل خوانند. (نشریهء دانشکدهء ادبیات تبریز). || در اصطلاح نحویان، آنچه موجب گردد که کلمه صلاحیت اعراب پیدا کند و مقتضی [ مُ تَ ضا ] به صیغهء اسم مفعول اعراب را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به همین مأخذ شود. || در فلسفه گاه به معنای علت و مرادف با آن به کار برده شده است و گاه به معنای امری است که نزدیک به شرط است ولکن اکثر همان معنای علت را از آن می خواهند. (فرهنگ علوم نقلی جعفر سجادی).