مقترن
[مُ تَ رِ](1) (ع ص) یارشونده به دیگری. (آنندراج) (از منتهی الارب). یار و رفیق شده. دوست و رفیق. (از ناظم الاطباء). پیوندیافته به دیگری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). قرین. بهم پیوسته : فلولا أَلقی علیه أَسوره من ذهب أَو جاء معه الملائکه مقترنین. (قرآن 43/53).
با بردباری طبع او متفق
با نیکنامی جود او مقترن(2).
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص318).
وز اتفاق تاختن او به روز و شب
با روز روشن است شب تیره مقترن(3).
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص598).
کژّی شده ست با خم زلف تو متفق
خوبی شده ست با رخ خوب تو مقترن(4).
امیرمعزی (ایضاً ص63).
مرا از بهر دیناری ثنا گفت
که بختت با سعادت مقترن باد.سعدی.
- مقترن کردن؛ قرین کردن. برابر نهادن. متقابل کردن :
نبیدی که نشناسی از آفتاب
چو با آفتابش کنی مقترن.
ابوالمؤید رونقی بخارایی.
- مقترن گشتن؛ قرین شدن. پیوند یافتن :آغاز و انجام متوافق شد و بدایت به نهایت مقترن گشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص66).
|| از پی هم درآمده. (ناظم الاطباء).
(1) - در فارسی بخصوص در قوافی اشعار به فتح راء آمده است.
(2) - قوافی: یمن، وطن، پیرهن، خویشتن، من، بدن، ...
(3) - قوافی: یمن، وطن، پیرهن، خویشتن، من، بدن، ...
(4) - قوافی: یمن، وطن، پیرهن، خویشتن، من، بدن، ...
با بردباری طبع او متفق
با نیکنامی جود او مقترن(2).
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص318).
وز اتفاق تاختن او به روز و شب
با روز روشن است شب تیره مقترن(3).
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص598).
کژّی شده ست با خم زلف تو متفق
خوبی شده ست با رخ خوب تو مقترن(4).
امیرمعزی (ایضاً ص63).
مرا از بهر دیناری ثنا گفت
که بختت با سعادت مقترن باد.سعدی.
- مقترن کردن؛ قرین کردن. برابر نهادن. متقابل کردن :
نبیدی که نشناسی از آفتاب
چو با آفتابش کنی مقترن.
ابوالمؤید رونقی بخارایی.
- مقترن گشتن؛ قرین شدن. پیوند یافتن :آغاز و انجام متوافق شد و بدایت به نهایت مقترن گشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص66).
|| از پی هم درآمده. (ناظم الاطباء).
(1) - در فارسی بخصوص در قوافی اشعار به فتح راء آمده است.
(2) - قوافی: یمن، وطن، پیرهن، خویشتن، من، بدن، ...
(3) - قوافی: یمن، وطن، پیرهن، خویشتن، من، بدن، ...
(4) - قوافی: یمن، وطن، پیرهن، خویشتن، من، بدن، ...