مقبول
[مَ] (ع ص) جامهء درپی کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جامهء مرقع. (از اقرب الموارد). || پذرفتارگردیده. (آنندراج). پذیرفته شده. به اجابت رسیده. قبول شده. (از ناظم الاطباء). مورد قبول واقع شده :
تویی مقبول و هم قابل تویی مفعول و هم فاعل
تویی مسؤول و هم سائل تویی هر گوهر الوان.
ناصرخسرو.
چنانکه دو مرد در چاهی افتند یکی بینا یکی نابینا اگرچه هلاک میان هر دو مشترک اما عذر نابینا به نزدیک اهل خرد و بصر مقبولتر باشد. (کلیله و دمنه). و به همهء زبانها از انواع علم محمود بود و مقبول جملهء عالم. (ترجمهء رسالهء قشیریه چ فروزانفر ص2).
جان چو سزای تو نیست باد به دست جهان
مهر چو مقبول نیست خاک به فرق نگین.
خاقانی.
لیکن از همهء اعذار عذر خفته مقبول تر است و او به نزدیک عقل از همه معذورتر. (مرزبان نامه چ قزوینی ص105). اگر تو آیی و یا این مقتول را به من سپاری مقبول است... (مرزبان نامه ایضاً ص64). و مقامات مشکور و خدمات مقبول و مبرور بر جراید روزگار ثبت کرده. (مرزبان نامه ایضاً ص37).
بر این در دعای تو مقبول نیست
چو عزت نداری به خواری مایست.
سعدی (بوستان).
آن بخت نداریم که فرزانه شویم
مقبول به کعبه یا به بتخانه شویم.نشاط.
- مقبول افتادن؛ پذیرفته شدن. مورد قبول واقع شدن : امیر گفت: عذر تو مسموع و مقبول افتاد. (جوامع الحکایات عوفی).
- مقبول داشتن؛ پذیرفتن. قبول کردن : چون این خبر به ناصرالدین رسانیدند مقبول نداشت و ارجاف انگاشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص49). خلف این نصیحت بشنید و مقبول داشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص60). عقول حکایت آن معقول و مقبول ندارد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص412).
- مقبول شدن؛ پذیرفته شدن. مورد قبول واقع شدن :
چه جرم کرده ام ای جان و دل به حضرت تو
که طاعت من بیدل نمی شود مقبول.حافظ.
- مقبول گردیدن؛ مورد قبول واقع شدن. پذیرفته شدن : این دفتر را از جهت خزانهء کتب معمور عمرها الله نبشت و به خدمت پیش آورد. ان شاءالله پسندیده آید و مقبول گردد. (سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص4). اگر فرا نموده شود که قناعت با آن سابق است هم مقبول خرد نگردد، چه قناعت از موجود ستوده است. (کلیله و دمنه چ مینوی ص342).
- نامقبول.؛ رجوع به مدخل نامقبول در ردیف خود شود.
|| نیک داشته شده. پسندیده و شایسته. مطبوع و محبوب. خوش آیند. دلپسند. (از ناظم الاطباء) :
که را دانی به حضرت پیش خسرو
چو او فرزانه ای مقبول مقبل.
ابوالفرج رونی (دیوان چ مهدوی ص93).
همه فرمان تو مقبول و همه امر تو خوب
این توانایی در مملکت امروز تراست.
مسعودسعد.
لکن اقبال بر نزدیکان خود فرماید(1) که در خدمت او منازل موروث دارند و به وسایل مقبول متحرم باشند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص65). دبیر نیک... در ادب و ثمرات آن با بهره در دلها مقبول و در زبانها ممدوح. (چهارمقاله ص84).
گر کعبه می خوانم نیم ور دیر می خوانی نیم
مشغول خاقانی نیم مقبول خاقان نیستم.
خاقانی.
دانی آسوده کیست در عالم
آنکه مقبول اهل عالم نیست.خاقانی.
چون خاطر خادم در دایرهء دوستداری از جوهر تیغ صافیتر افتاده است او را از حلقهء مقبولان دل چون نقطهء درع در کنار گذاشتن نه عادت کهترپروری باشد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص98).
به مقبولان خلوت برگزیده
به معصومان آلایش ندیده.نظامی.
ندانم تا من مسکین کدامم
ز محرومان و مقبولان چه نامم.نظامی.
حامل دین بود او محمول شد
قابل فرمان بد او مقبول شد.مولوی.
حاملی محمول گرداند ترا
قابلی مقبول گرداند ترا.مولوی.
هرکه آمد بر خدا مقبول
نکند هیچش از خدا مشغول.سعدی.
فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد. (گلستان). که از جملهء منظوران و مقبولان حضرت خواجهء ما بود... (انیس الطالبین ص47). دانشمندی فقیه صالح که از جملهء مقبولان خدمت خلافت پناهی خواجه علاءالحق... بود. (انیس الطالبین ص132).
چو خانهء دل اهل قلوب مقبول است
ره قبول در او هرکه یافت شد مقبل.جامی.
نیست مقبول جعل جز آنکه خود گرد آورد
گوی عنبر گر نهی پیشش کجا بوید کجا.
جامی.
- مقبول آمدن؛ مورد پسند واقع شدن. مطبوع گردیدن : در این وقت... مثال بی مثال... از درگاه معلی خدایگانی... به بندهء مخلص رسانیدند و به قدر امکان خدمت نوشت ان شاءالله تعالی که مقبول آید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص279).
گر دیگری به شیوه حافظ زدی رقم
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی.حافظ.
- مقبول خدمت؛ آنکه خدمت او مورد پسند است. پسندیده خدمت : ابلیس در اوان جوانی مقبول خدمت بود. (مقامات حمیدی چ اصفهان ص15).
- مقبول شدن؛ مورد پسند واقع شدن :
قدر آن دادی که طغرای قبولش درکشی
کآنکه مقبول تو شد توقیع رضوان تازه کرد.
خاقانی.
- مقبول عامه؛ چیزی که همهء مردم آن را بپسندند و بپذیرند و هر چیز مسلم. (ناظم الاطباء).
- مقبول گردانیدن؛ مطبوع ساختن. خوشایند گردانیدن : بل که شعر را در بعضی بحور مستثقل الاصل مقبول و مستعذب گرداند. (المعجم چ دانشگاه ص47).
|| خوشگل. زیبا. (از ناظم الاطباء). جمیل. زیبا. خوبروی. قشنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شنیدم که شیری بود پرهیزگار و حلال خوار... زهر عنف و تریاک لطف درهم ریخته، مخبری محبوب و منظری مرغوب، صورتی مقبول... در نیستانی وطن داشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص217). اتفاقاً کنیزی داشت از چرکس آورده بودند بسیار مقبول و صاحب جمال بود. (عالم آرای عباسی).
- مقبول طلعت؛ خوش سیما. خوب رخ :ملک گفت: شنیدم که بازرگانی پسری داشت مقبل طالع، مقبول طلعت، عالی همت... (مرزبان نامه چ قزوینی ص59). در نواحی ابخاز... دوستی داشتم مهترزاده الحق جوانی هنرمند شیرین و شمشیرزن، مقبول طلعت، تمام آفرینش... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص81).
|| (اصطلاح اصول) در اصطلاح اصولیان، حدیثی است که تلقی به قبول شده باشد و به مضمون آن عمل کرده باشند بدون التفات به صحت و عدم آن و بالجمله هر خبری را که فقها و متشرعان بدان عمل کرده باشند اعم از آنکه بر مبنای قواعد حدیث از اخبار صحیحه باشد یا نه. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). || (اصطلاح درایه) در علم درایه حدیثی را گویند. (از اخبار آحاد) که جمهور (غالب) واجب العمل شناسند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). || در شاهد زیر کنایه از غلام است :
روز و شب ای خواجه در این کارگاه
چیست دو مقبول سپید و سیاه.
خواجوی کرمانی (روضه الانوار چ کوهی کرمانی ص29). و رجوع به مقبل شود.
(1) - پادشاه.
تویی مقبول و هم قابل تویی مفعول و هم فاعل
تویی مسؤول و هم سائل تویی هر گوهر الوان.
ناصرخسرو.
چنانکه دو مرد در چاهی افتند یکی بینا یکی نابینا اگرچه هلاک میان هر دو مشترک اما عذر نابینا به نزدیک اهل خرد و بصر مقبولتر باشد. (کلیله و دمنه). و به همهء زبانها از انواع علم محمود بود و مقبول جملهء عالم. (ترجمهء رسالهء قشیریه چ فروزانفر ص2).
جان چو سزای تو نیست باد به دست جهان
مهر چو مقبول نیست خاک به فرق نگین.
خاقانی.
لیکن از همهء اعذار عذر خفته مقبول تر است و او به نزدیک عقل از همه معذورتر. (مرزبان نامه چ قزوینی ص105). اگر تو آیی و یا این مقتول را به من سپاری مقبول است... (مرزبان نامه ایضاً ص64). و مقامات مشکور و خدمات مقبول و مبرور بر جراید روزگار ثبت کرده. (مرزبان نامه ایضاً ص37).
بر این در دعای تو مقبول نیست
چو عزت نداری به خواری مایست.
سعدی (بوستان).
آن بخت نداریم که فرزانه شویم
مقبول به کعبه یا به بتخانه شویم.نشاط.
- مقبول افتادن؛ پذیرفته شدن. مورد قبول واقع شدن : امیر گفت: عذر تو مسموع و مقبول افتاد. (جوامع الحکایات عوفی).
- مقبول داشتن؛ پذیرفتن. قبول کردن : چون این خبر به ناصرالدین رسانیدند مقبول نداشت و ارجاف انگاشت. (ترجمهء تاریخ یمینی چ 1 تهران ص49). خلف این نصیحت بشنید و مقبول داشت. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص60). عقول حکایت آن معقول و مقبول ندارد. (ترجمهء تاریخ یمینی ایضاً ص412).
- مقبول شدن؛ پذیرفته شدن. مورد قبول واقع شدن :
چه جرم کرده ام ای جان و دل به حضرت تو
که طاعت من بیدل نمی شود مقبول.حافظ.
- مقبول گردیدن؛ مورد قبول واقع شدن. پذیرفته شدن : این دفتر را از جهت خزانهء کتب معمور عمرها الله نبشت و به خدمت پیش آورد. ان شاءالله پسندیده آید و مقبول گردد. (سیاست نامه چ بنگاه ترجمه و نشر کتاب ص4). اگر فرا نموده شود که قناعت با آن سابق است هم مقبول خرد نگردد، چه قناعت از موجود ستوده است. (کلیله و دمنه چ مینوی ص342).
- نامقبول.؛ رجوع به مدخل نامقبول در ردیف خود شود.
|| نیک داشته شده. پسندیده و شایسته. مطبوع و محبوب. خوش آیند. دلپسند. (از ناظم الاطباء) :
که را دانی به حضرت پیش خسرو
چو او فرزانه ای مقبول مقبل.
ابوالفرج رونی (دیوان چ مهدوی ص93).
همه فرمان تو مقبول و همه امر تو خوب
این توانایی در مملکت امروز تراست.
مسعودسعد.
لکن اقبال بر نزدیکان خود فرماید(1) که در خدمت او منازل موروث دارند و به وسایل مقبول متحرم باشند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص65). دبیر نیک... در ادب و ثمرات آن با بهره در دلها مقبول و در زبانها ممدوح. (چهارمقاله ص84).
گر کعبه می خوانم نیم ور دیر می خوانی نیم
مشغول خاقانی نیم مقبول خاقان نیستم.
خاقانی.
دانی آسوده کیست در عالم
آنکه مقبول اهل عالم نیست.خاقانی.
چون خاطر خادم در دایرهء دوستداری از جوهر تیغ صافیتر افتاده است او را از حلقهء مقبولان دل چون نقطهء درع در کنار گذاشتن نه عادت کهترپروری باشد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص98).
به مقبولان خلوت برگزیده
به معصومان آلایش ندیده.نظامی.
ندانم تا من مسکین کدامم
ز محرومان و مقبولان چه نامم.نظامی.
حامل دین بود او محمول شد
قابل فرمان بد او مقبول شد.مولوی.
حاملی محمول گرداند ترا
قابلی مقبول گرداند ترا.مولوی.
هرکه آمد بر خدا مقبول
نکند هیچش از خدا مشغول.سعدی.
فی الجمله مقبول نظر سلطان آمد. (گلستان). که از جملهء منظوران و مقبولان حضرت خواجهء ما بود... (انیس الطالبین ص47). دانشمندی فقیه صالح که از جملهء مقبولان خدمت خلافت پناهی خواجه علاءالحق... بود. (انیس الطالبین ص132).
چو خانهء دل اهل قلوب مقبول است
ره قبول در او هرکه یافت شد مقبل.جامی.
نیست مقبول جعل جز آنکه خود گرد آورد
گوی عنبر گر نهی پیشش کجا بوید کجا.
جامی.
- مقبول آمدن؛ مورد پسند واقع شدن. مطبوع گردیدن : در این وقت... مثال بی مثال... از درگاه معلی خدایگانی... به بندهء مخلص رسانیدند و به قدر امکان خدمت نوشت ان شاءالله تعالی که مقبول آید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص279).
گر دیگری به شیوه حافظ زدی رقم
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی.حافظ.
- مقبول خدمت؛ آنکه خدمت او مورد پسند است. پسندیده خدمت : ابلیس در اوان جوانی مقبول خدمت بود. (مقامات حمیدی چ اصفهان ص15).
- مقبول شدن؛ مورد پسند واقع شدن :
قدر آن دادی که طغرای قبولش درکشی
کآنکه مقبول تو شد توقیع رضوان تازه کرد.
خاقانی.
- مقبول عامه؛ چیزی که همهء مردم آن را بپسندند و بپذیرند و هر چیز مسلم. (ناظم الاطباء).
- مقبول گردانیدن؛ مطبوع ساختن. خوشایند گردانیدن : بل که شعر را در بعضی بحور مستثقل الاصل مقبول و مستعذب گرداند. (المعجم چ دانشگاه ص47).
|| خوشگل. زیبا. (از ناظم الاطباء). جمیل. زیبا. خوبروی. قشنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شنیدم که شیری بود پرهیزگار و حلال خوار... زهر عنف و تریاک لطف درهم ریخته، مخبری محبوب و منظری مرغوب، صورتی مقبول... در نیستانی وطن داشت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص217). اتفاقاً کنیزی داشت از چرکس آورده بودند بسیار مقبول و صاحب جمال بود. (عالم آرای عباسی).
- مقبول طلعت؛ خوش سیما. خوب رخ :ملک گفت: شنیدم که بازرگانی پسری داشت مقبل طالع، مقبول طلعت، عالی همت... (مرزبان نامه چ قزوینی ص59). در نواحی ابخاز... دوستی داشتم مهترزاده الحق جوانی هنرمند شیرین و شمشیرزن، مقبول طلعت، تمام آفرینش... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص81).
|| (اصطلاح اصول) در اصطلاح اصولیان، حدیثی است که تلقی به قبول شده باشد و به مضمون آن عمل کرده باشند بدون التفات به صحت و عدم آن و بالجمله هر خبری را که فقها و متشرعان بدان عمل کرده باشند اعم از آنکه بر مبنای قواعد حدیث از اخبار صحیحه باشد یا نه. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). || (اصطلاح درایه) در علم درایه حدیثی را گویند. (از اخبار آحاد) که جمهور (غالب) واجب العمل شناسند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). || در شاهد زیر کنایه از غلام است :
روز و شب ای خواجه در این کارگاه
چیست دو مقبول سپید و سیاه.
خواجوی کرمانی (روضه الانوار چ کوهی کرمانی ص29). و رجوع به مقبل شود.
(1) - پادشاه.