مغز
[مَ] (اِ) مادهء عصبی که در جوف کلهء سر واقع شده و آن را پر کرده. (ناظم الاطباء). مخ. دماغ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دماغ. و با لفظ کافتن و خراشیدن و پریشان کردن و پریشان شدن و پریشان داشتن و در عطسه افکندن و در رعاف آوردن و در استخوان کردن و در استخوان کشیدن و در پوست کاستن مستعمل، و آشفته مغز، آلوده مغز، بیدارمغز، پاک مغز، پخته مغز، پوچ مغز، تنک مغز، تهی مغز، تیره مغز، تیزمغز، جوشنده مغز، چارمغز، حرام مغز، خشک مغز، سبک مغز، سخت مغز و سیه مغز از مرکبات آن است. (آنندراج). اوستا مزگا(1) (دماغ)، پهلوی مزگ(2)، هندی باستان مجان(3) (مغز)، اُسِّتی مغز(4)، بلوچی «مژگ»(5)، سریکلی «موژگ»(6)(استخوان مغز)، «مُغز»(7) شغنی مغز(8) (مغز) که همه عاریتی هستند... افغانی ماغزه(9) (مغز) (مفرد و جمع)... کردی مگز(10) و در اوراق مانوی (پارتی) مگس(11) (مغز). مادهء عصبی نرمی که در جمجمه قرار دارد و مرکز احساسات و مبدأ حرکات ارادی می باشد. (از حاشیهء برهان چ معین). مرکز اعصاب(12) که در استخوان جمجمهء حیوانان ذی فقار قرار دارد و از آن انسان بسیار پیچیده است و از دو نیم کره تشکیل یافته که دارای چین خوردگیهای فراوان است. (از لاروس) :
هست ز مغز آن سرت ای(13) منگله
همچو زوش(14) مانده تهی کشکله.
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
یکی صمصام اعداکش عدوخواری چو اژدرها
که هرگز سیر نبود وی ز مغز و از دل اعدا.
دقیقی (گنج بازیافته ص77).
همه مغز مردم خورد شیر و گرگ
جز از دل نجوید پلنگ سترگ.فردوسی.
به روزی دو کس بایدت کشت زود
پس از مغز سرشان بباید درود.فردوسی.
دوای تو جز مغز آدم چو نیست
بر این درد و درمان بباید گریست.فردوسی.
کف یوز پرمغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل کو دره.
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
از دل گردان برآر زهره به پیکان
در سر مردم بکوب مغز به کوپال.منوچهری.
مغزشان در سر بیاشوبم که پیلند از صفت
پوستشان از سر برون آرم که مارند از لقا.
خاقانی.
که پوست پاره ای آمد هلاک دولت آن
که مغز بی گنهان را دهد به اژدرها.خاقانی.
خورشید زرین دهره بین صحرای آتش چهره بین
در مغز افعی مهره بین چون دانهء نار آمده.
خاقانی.
تا مغز مخالفانْش بینی
خرمن خرمن به کوه و کردر.
؟ (از سندبادنامه).
در سرش مغز نیست پنداری
مغز او را خری دگر خورده ست.
کمال الدین اسماعیل.
ور چنین است مجد قزوینی
مغز تنها نه مغز و سر خورده ست.
کمال الدین اسماعیل.
زو چو استعداد شد کآن رهبر است
هر غذایی کو خورد مغز خر است.مولوی.
با مغز کله گفتم ای قوت دل من
زین پرده ات به حیلت خواهم برون کشیدن
مغز از سر ارادت گردن نهاد و گفتا
از تو یکی اشاره از ما به سر دویدن.
بسحاق اطعمه.
و رجوع به مخ و ترکیب های همین کلمه شود.
- مغز الکترونیک(15)؛ نام نامناسبی است که به ادوات و دستگاههای الکترونیک که قادرند مقداری از اعمال دقیق، از قبیل محاسبه و حل مسائل ریاضی، راندن و هدایت وسائل نقلیه و ماشین و ابزارها و جز اینها را بدون دخالت مستقیم انسان به خوبی انجام دهند اطلاق کرده اند. (از لاروس).
- مغز خر خوردن؛ کنایه از عقل نداشتن و هرزه لاییدن و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته. (از آنندراج). بسیار ابله و کانا بودن. (امثال و حکم ج4 ص1719) :
ملک مطلب گر نخوردی مغز خر
ملک(16) گاوان را دهند ای بی خبر.
عطار (از امثال و حکم ج4 ص1719).
خلق گویند مغز خر خورده ست
هرکه در احمقی تمام بود.
کمال الدین اسماعیل.
مغز خر خوردیم ما تا چون شما
پشه را داریم همراز هما.مولوی.
- مغز خر کسی را دادن؛ مغز خر به خورد وی دادن. عقل او را زایل کردن :
شما را مغز خر داده ست ایام
از اینید این سر خر بسته در دام.
عطار (از امثال و حکم ج4 ص1719).
- مغز در سر نداشتن؛ مرادف مغز خر خوردن. (از آنندراج). و رجوع به ترکیب مغز خر خوردن شود.
- مغز دیده بر مژگان دویدن؛ کنایه از گریهء خونین کردن. (آنندراج) :
بگو تا خود چه در خاطر خلیده ست
چه مغز دیده بر مژگان دویده ست.
طالب آملی (از آنندراج).
- مغز سر؛ دماغ. (منتهی الارب). اسم فارسی دماغ است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن) :
چو از وی کسی خواستی مر مرا
بجوشیدی از کینه مغز سرا.فردوسی.
روزکی چند باش تا بخورد
خاک، مغز سر خیال اندیش.
سعدی (گلستان).
- مغز شتر خوردن؛ مغز خر خوردن :
هر کو به غذا مغز شتر خورده نباشد
آلت ز پی شیشه زدودن تبر آرد (؟)
اثیر اخسیکتی (از امثال و حکم).
و رجوع به ترکیب مغز خر خوردن شود.
- مغز شیر برآوردن؛ کنایه از کمال قوت و غلبه. (آنندراج) :
به روز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف
که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت.
سعدی.
- مغز کسی برآوردن؛ مغز از جمجمهء وی بیرون آوردن. مغز او را متلاشی کردن. پراکنده ساختن مغز وی. کنایه از کشتن و نابود کردن وی :
چو دستت دهد مغز دشمن برآر
که فرصت فروشوید از دل غبار.سعدی.
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش برآر.
سعدی (گلستان).
- مغز کله؛ مغز سر گوسفند و گوساله و غیره. مغز درون جمجمهء گوسفند و غیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مغز گنجشک خوردن؛ کنایه از بس دراز گفتن. (از امثال و حکم ج4 ص1719).
- مغز کوچک.؛ رجوع به مخچه شود.
|| محل تفکر و تعقل. (از فهرست ولف). پایگاه احساس و ادراک و حرکات ارادی(17) و فعالیتهای روانی است. (از لاروس) :
بگویش که من نامهء نغز پاک
فرازآوریدستم از مغز پاک.
بوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چو بشنید رستم ز بهمن سخن
پراندیشه شد مغز مرد کهن.فردوسی.
هر آن کس که گیتی به بد بسپرد
به مغز اندرش هیچ باشد خرد.فردوسی.
مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت.فردوسی.
ز بالا به ایوان نهادند روی
پراندیشه مغز و روان راه جوی.فردوسی.
به چشم، رنگ گل آید همی ز خاک سیاه
به مغز، بوی مل آید همی ز آب روان.
فرخی.
پر شود معده ترا چون نبود میده ز کشک
خوش کند مغز ترا گر نبود مشک سذاب.
ناصرخسرو.
از سر بفکن خمار ازیرا
نپذیرد پند مغز مخمور.ناصرخسرو.
جز نام ندانی از او ازیرا
کت مغز پر است از بخار صهبا.ناصرخسرو.
فروغ خشم آتش غیرت در مغز وی بپراکند. (کلیله و دمنه).
دهلهای گرگینه چرم از خروش
درآورده مغز جهان را به جوش.نظامی.
مگو چندین که مغزم را برفتی
کفایت کن تمام است آنچه گفتی.نظامی.
به نرمی گفت کای مرد سخنگوی
سخن در مغز تو چون آب در جوی.نظامی.
مرد نه از چربی طینت نکوست
نور تن از مغز بود نی ز پوست
از گل چرب ارچه که باشد چراغ
کی زید ار هست ز روغن فراغ.
امیرخسرو.
- مطلبی به مغز کسی فرونرفتن؛ آن را نیاموختن. آن را نپذیرفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مغز بردن؛ کنایه از بسیار گفتن و درد سر دادن باشد. (برهان) (انجمن آرا). کنایه از بی دماغ کردن. (آنندراج). در تداول امروز، سر بردن :
مغزت نمی برد سخن سرد بی اصول
دردت نمی کند سر رویین چون جرس.
سعدی.
مرغ ایوان ز هول او بپرید
مغز ما برد و حلق خود بدرید.
سعدی (گلستان، کلیات چ فروغی ص67).
- || در شاهد زیر ظاهراً به معنی رنج بردن و زحمت کشیدن است : غالب گفتار سعدی طرب انگیز است و طیبت آمیز و کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد که مغز و دماغ(18) بیهوده بردن و دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست. (گلستان، کلیات چ فروغی ص207).
- مغزپوشیده؛ همان پوشیده مغز است از عالم بالابلند و بلندبالا. (آنندراج). تهی مغز. تیره رای. نادان :
تو ای مغزپوشیدهء سالخورد
ز گستاخی خسروان بازگرد.
نظامی (از آنندراج).
- مغز تر کردن؛ کنایه از حرف زدن و سخن کردن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). سخن گفتن. (غیاث) (فرهنگ رشیدی). مقابل مغز در سر کردن. (آنندراج).
- || مغز را جلا دادن. تردماغی پیدا کردن :
به گفتار شه مغز را تر کنم
به گفت کسان مغز در سر کنم.
نظامی (از آنندراج).
- مغز در سر کردن؛ کنایه از خاموش شدن و سکوت ورزیدن باشد. (برهان) (آنندراج). خاموش شدن. (فرهنگ رشیدی) :
به گفتار شه مغز را تر کنم
به گفت کسان مغز در سر کنم.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
- مغز روشن کردن؛ کنایه از صحیح الفکر گردانیدن دماغ را. (آنندراج) :
چنان گوید این نامهء نغز را
که روشن کند خواندنش مغز را.
نظامی (از آنندراج).
- مغز کسی پوک بودن؛ سخت نادان بودن او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مغز کسی پوک شدن؛ سرش رفتن. از سر و صدا یا از پرحرفی کسی متأذی شدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || قوهء تفکر و تعقل او ضعیف شدن.
- مغز کسی خراب یا معیوب بودن؛ دیوانه بودن. سفیه بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مغز کسی خشک بودن؛ دیوانه بودن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| مجازاً، خرد. عقل. شعور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
که گر مغز بودیت با خال خویش
نکردی چنین جنگ را دست پیش.
فردوسی.
تو دانی که کاووس را مغز نیست
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست.فردوسی.
هر آن کس که اندر سرش مغز نیست
همه رای و گفتار او نغز نیست.فردوسی.
چه دانی تو آیین شاهنشهی
که داری سر از مغز و دانش تهی.فردوسی.
ز افسر سر تو از آن شد تهی
که نه مغز بودت نه رای بهی.فردوسی.
|| مادهء نرم جوف استخوانها. (ناظم الاطباء). آنچه که درون استخوان است. مخ عظم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- سرما تا مغز استخوان کسی کار کردن؛ تا اندرون وی سرایت کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سخت اثر کردن سرما. نفوذ کردن سرما تا اعماق وجود او.
- مثل مغز حرام؛ طعامی بی نمک. (از امثال و حکم ج3 ص1489). و رجوع به ترکیب مغز حرام شود.
- مغز استخوان؛ اسم فارسی مخ است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). کنایه از مغز قلم است. (انجمن آرا). مخ. (منتهی الارب). نقی. (دهار). بافتی سرشار از چربی(19)که در میان سوراخ استخوانهای بلند جای دارد و آن را مغز استخوان زرد گویند تا از مغز استخوان قرمز که در استخوانهای اسفنجی قرار دارد و سازندهء گلبول خون است مشخص باشد. (از لاروس) :
باری ما را غم تو هر شب
همخوابهء مغز استخوان است.
انوری (از انجمن آرا).
در تن خویش از برای قوت او
مغزی از هر استخوانی می کنم.خاقانی.
از خوردن زخم سفته جانش
پیدا شده مغز استخوانش.نظامی.
- مغز استخوان (به فک اضافه)؛ قسمت داخل استخوان و آنچه که از استخوان حیوان خوردنی باشد. محتوای میان استخوانها :
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد.فردوسی.
چو یازید دست گرامی به خوان
از آن کاسه برداشت مغز استخوان.فردوسی.
- مغز پشت؛ حرام مغز. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب های مغز تیره و مغز حرام شود.
- مغز تیره؛ رشتهء سفیدی است که در وسط استخوانهای تیرهء پشت قرار گرفته و آن را مغز حرام می گویند. نخاع. (فرهنگستان). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مغز حرام؛ نخاع. (بحر الجواهر). حرام مغز. حرامه مغز. نُخط. پشت مغز. مغز ستون فقرات انسان و گاو و گوسفند و شتر و جز آنها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن را نخاع شوکی(20) و مغز تیرهء پشت نیز نامند که شباهت مختصری به مغز استخوان دارد و قسمتی از سلسلهء اعصاب مرکزی است که در مجرای ستون فقرات قرار گرفته و طول آن در انسان بالغ (مرد) 45 و (زن) 42 سانتی متر است و ضخامت آن در حدود یک سانتی متر است. مغز حرام بطور منظم استوانه ای نیست، بلکه دو قسمت برآمدهء دوکی شکل است (برآمدگی گردنی، برآمدگی کمری) و سپس باریک و مخروطی شکل می گردد که آن را مخروط انتهایی می نامند و در دنبالهء آن رشتهء انتهایی قرار دارد، مغز حرام از بالا به مغز مربوط و متصل است و در امتداد بصل النخاع می باشد و در حدود سطح افقی است که از وسط یا کنار فوقانی قوس قدامی مهرهء اطلس می گذرد. در وسط مقطع عرضی مغز حرام مادهء خاکستری مشاهده می شود که شبیه حرف «هاش بزرگ»(21) است و به عبارت دیگر مادهء خاکستری(22) از هر طرف به شکل هلالی است که به وسیلهء یک قسمت رابط مرکزی به یکدیگر مربوط می شوند. هر هلال در هر طرف دارای یک شاخ قدامی و یک شاخ خلفی است. شاخ قدامی یا حرکتی درشت است و به جلو و خارج متوجه می باشد و محیط آن غیرمنظم است و از آن رشته های اعصاب محرکه خارج می شود و سلولهای عصبی اعصاب محرکه در این قسمت واقعند و عمل آنها علاوه بر حرکت، تغذیه را نیز شامل می شود. شاخ طرفی معمو از هشتمین مهرهء گردنی تا دومین مهرهء کمری کشیده شده است و آن را شاخ حسی گویند، زیرا الیاف حسی به این شاخ منتهی می شوند. در وسط مادهء خاکستری مرکزی سوراخی است موسوم به مجرای اپاندیم(23)، این مجرا در بالا به بطن چهارم مربوط است. بطوری که اشاره شد از شاخ قدامی مادهء خاکستری در تمام ارتفاع طول مغز حرام الیاف عصبی خارج می شوند و هرچند رشته با هم پیوستگی یافته رشته های قدامی یا حرکتی ظاهر می سازند و ریشه های خلفی که از شاخ خلفی می آیند حسی می باشند. بطور کلی اعصاب مغز حرام اعصابی هستند که از راست و چپ مغز حرام جدا شده و پس از عبور از سوراخهای ارتباطی ستون فقرات به قسمتهای مختلف بدن متوجه می شوند، این اعصاب مختلط اند، یعنی حرکتی و حسی هر دو می باشند و به علاوه رشته های اعصاب سمپاتیک نیز در آنها وجود دارد. اعصاب مغز حرام 31 زوج اند که در نواحی مختلف ستون فقرات قرار گرفته اند. هشت زوج عصب گردنی، دوازده زوج عصب پشتی، پنج زوج عصب کمری، پنج زوج عصب خاجی و یک زوج عصب دنبالچه ای. چون این اعصاب مختلط هستند، لذا دارای دو ریشه می باشند: یکی خلفی که حسی بوده و در مسیر آن عقدهء عصبی به اسم عقدهء شوکی وجود دارد، و دیگری ریشه ای یا بطنی که محرک می باشد. این دو ریشه به یکدیگر نزدیک شده، در حدود سوراخ ارتباطی به هم متصل می شوند و عصب نخاعی مختلط را تشکیل می دهند و سپس به دو شاخه تقسیم شده: یکی شاخهء خلفی که نازک است و به عضلات و پوست ناحیهء پشت ستون فقرات عصب میدهد، و دیگری شاخهء قدامی که امتداد عصب را ادامه میدهد و به عضلات و پوست قدامی بدن تقسیم می شود. به این شاخهء قدامی رشتهء عصبی متصل می گردد به نام شاخهء ارتباطی سمپاتیک(24) که از نزدیکترین عقدهء سمپاتیک مجاور، مجزا می گردد. هر یک از اعصاب نخاعی پس از خروج از سوراخ ارتباطی مربوط، به دو شاخه تقسیم می شود: یکی شاخهء قدامی، و دیگر شاخهء خلفی. و رجوع به کالبدشناسی توصیفی کتاب پنجم، قسمت اول و دوم شود.
- مغز قلم؛ مغز استخوانهای مجوف دست و پای گوسفند و مانند آن. مادهء چربناک که در درون استخوانهای بزرگ و لولهء دست و پای گوسفند و جز آن است. مادهء چرب با رنگی سرخ که مایل به سیاهی است و یا با رنگی سفید در درون استخوانهای کاواک دست و پای گوسفند و گاو و شتر و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مغز استخوان :
قصاب پسر مثل تو کم می باشد
ساق تو به از مغز قلم می باشد
از ناز بنه دو پای بر گردن من
چون گردن و ران بر سر هم می باشد.
باقر کاشی (از آنندراج).
شب تا سحر ستاده به یک پا در انجمن
مغز قلم(25) گداخته در استخوان شمع.
باقر کاشی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب مغز استخوان شود.
- || ریشه ها که در میان نی قلم نوشتن هست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| ماده ای که در جوف پاره ای هسته ها، مانند بادام و هستهء زردآلو و هلو و گیلاس و جز آن می باشد. (ناظم الاطباء). آنچه خوردنی باشد از میوه هایی، مانند گردو و بادام و فندق و پسته و هستهء زردآلو و مانند آن. قسمت مأکول میوه که درون پوست است. لُبّ، مقابل پوست و قشر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آنجا که پتک باید خایسک بیهده ست
گوز است خواجه سنگین مغز آهنین سفال.
منجیک (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال.
منجیک (از یادداشت ایضاً).
تو با چرخ گردان مکن دوستی
که گه مغز یابی و گه پوستی.فردوسی.
بگوی آن سخنها که سود اندر اوست
سخن گفته مغز است و ناگفته پوست.
فردوسی.
بدو گفت لختی پنیر کهن
ابا مغز بادام بریان بکن
بیاورد بازارگان آنچه گفت
نبد مغز بادامش اندر نهفت.فردوسی.
بلی بی پوست ناپخته ست هر مغز
ز علم ظاهر آمد علم دین نغز.فرخی.
ای به زفتی علم به گرد جهان
برنگردم ز تو مگر به مری
گرچه سختی چو نَخکَله، مغزت
جمله بیرون کنم به چاره گری.
لبیبی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خوش است جهان از ره چشیدن
چون شکر و چون شیر و مغز بادام.
ناصرخسرو.
پردل چو جوز هندی و مغزش همه خرد
خوشدم چو مشک چینی و حرفش همه کلام.
خاقانی.
در دانهء دل نماند مغز آوخ
در خوشهء عمر دانه بایستی.خاقانی.
چنان می خورد زنگی خام را
که زنگی خورد مغز بادام را.نظامی.
همه چشمه ز جسم آن گل اندام
گل بادام و در گل مغز بادام.نظامی.
ز عکس خون دل حاسدان تو هر شام
چو مغز پسته شود آسمان زنگاری.
کمال الدین اسماعیل (از امثال و حکم ج3 ص1479).
آنکه چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز.
سعدی (گلستان).
شریعت پوست و مغز آمد حقیقت
میان این و آن باشد طریقت.
شیخ محمود شبستری.
تبه گردد سراسر مغز بادام
گرش از پوست بخراشی گه خام.
شیخ محمود شبستری.
ز جوزش قشر خشک افتاد در دست
نیابد مغز هر کو پوست نشکست.
شیخ محمود شبستری.
بتکوب؛ ریچالی است که از مغز گوز و سیر و ماست کنند و ترش باشد. (فرهنگ اسدی نخجوانی).
- مغزپخت؛ مغزپخته. که خوب پخته و درون آن خام نمانده باشد: پلویی مغزپخت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مغزپسته ای؛ سبزی روشن به رنگ مغز پسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-امثال: دو مغز در یک پوست بودن ؛ کنایه است از نهایت یگانه و متحد بودن. (از امثال و حکم ج2 ص842) :
زن و مرد با هم چنان دوستند
که گویی دو مغزند و یک پوستند.
سعدی (بوستان).
|| مادهء لحمی و مأکول پاره ای میوه ها، مانند هندوانه و خربزه و جز آن. و نیز آن جزء مأکول از بعضی میوه ها که تخم در آن واقع شده، مانند خیار. (ناظم الاطباء).
- مغز خیار؛ قسمتی سوای پوست و گوشت خیار. آن قسمت که تخمه های خیار در آن باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مغز کاهو؛ قسمت مرکزی و میانی کاهو با قسمتی از برگهای خرد و لطیف آن. قسمت درون آن که برگهای ترد و خرد دارد.
|| درون. باطن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بر خویشتن ملرز اگرچه ز بیم مرگ
آتش به مغز صخرهء صما دراوفتاد.
عطار (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| مادهء اصلی هر چیزی و جوهر هر چیزی. (ناظم الاطباء) : هرکه کل اشیاء نداند مغز و اجزاء نشناسد. (مقامات حمیدی چ شمیم ص150). || سجاف باریک در جامه و جز آن که امروز مغزی گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). الطب؛ مغز در مشک گرفتن. التطبیب؛ مغز در میان مشک گرفتن. (مجمل اللغه، یادداشت ایضاً). و رجوع به مغزی شود. || معنی. مفهوم. مدلول. ماحصل :
خلق همه جمله فتنه بر مثلند
تو ز پس مغز و معنی مثلی.ناصرخسرو.
- بامغز؛ (در صفت سخن و گفتار) پرمعنی و عمیق. خلاف یاوه و گزافه و جز اینها :
چو یک ماه شد نامه پاسخ نوشت
سخنهای بامغز و فرخ نوشت.فردوسی.
چو رفتی بر شه سخن نغزگوی
به آهستگی گوی و بامغز گوی.اسدی.
- مغز سخن؛ معنی آن. کنه سخن. ماحصل کلام و مفهوم آن :
نشاط و طرب جوی و مستی مکن
گزافه مپندار مغز سخن.فردوسی.
الا ای خریدار مغز سخن
دلت برگسل زین سرای کهن.
فردوسی.
- مغز کلام؛ مختصر و مفید و صریح آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| مجازاً، بینی :
شاید ار مغز زکام آلود را عذری نهند
کو نسیم مشک سارا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
هر دم هزار عطسهء مشکین زد از تری
مغز جهان ز رایحهء عنبرسخاش.خاقانی.
نکهت جام صبوحی چون دم صبح از تری
عطسهء مشکین ز مغز آسمان انگیخته.
خاقانی.
خویش را تأویل کن نه اخبار را
مغز را بد گوی نه گلزار را.مولوی.
(1) - mazga.
(2) - mazg.
(3) - majjan.
(4) - maghz.
(5) - mazhg.
(6) - muzhg.
(7) - moghz.
(8) - maghz.
(9) - maghza.
(10) - megz.
(11) - mgs. .
(فرانسوی)
(12) - Cerveau (13) - در لغت فرس اسدی چ اقبال ص500: «هست از مغز سرت...».
(14) - در لغت فرس ایضاً «روش» و مرحوم دهخدا در حاشیهء همین کتاب این کلمه را زِوَش ضبط داده و آن را پنبهء پاک ناکرده معنی کرده و افزوده اند که امروز هم در کارخانه های بافندگی مازندران و غیره به همین معنی متداول است، و در آخر آرند: شاید مصراع اول بدین گونه بوده است: «هست سرت از مغز ای منگله».
.
(فرانسوی)
(15) - Cerveau electronique (16) - ملک در این مصراع به معنی خلر و جلبان است. (امثال و حکم).
(17) - مرکز حرکات عضلانی مخچه است که در قسمت زیرین دو نیم کرهء مغز جای دارد و با واسطهء انرژی موجب انقباض و انبساط عضلات می گردد و عامل تعادل بدن است. و رجوع به معنی قبل و مخ و مخچه شود.
(18) - ن ل: مغز دماغ. (گلستان، کلیات سعدی چ مصفا ص143).
.
(فرانسوی)
(19) - Moelle .
(فرانسوی)
(20) - Moelle epiniere (21) - H
(22) - مغز حرام هم مانند تمام قسمتهای سلسلهء اعصاب مرکزی از دو ماده تشکیل شده است: یکی مرکزی موسوم به مادهء خاکستری که در وسط مجرای اپاندیم قرار دارد، و دیگری محیطی که مادهء سفید نامیده می شود و مادهء خاکستری را احاطه می کند.
.
(فرانسوی)
(23) - Canal ependimaire
(24) - Rameau communicant .
(فرانسوی) sympathique
(25) - جناب سراج المحققین می فرمایند که لفظ «قلم» با وجود آوردن استخوان در این مصراع زاید محض است پس حشو باشد. (آنندراج).
هست ز مغز آن سرت ای(13) منگله
همچو زوش(14) مانده تهی کشکله.
رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
یکی صمصام اعداکش عدوخواری چو اژدرها
که هرگز سیر نبود وی ز مغز و از دل اعدا.
دقیقی (گنج بازیافته ص77).
همه مغز مردم خورد شیر و گرگ
جز از دل نجوید پلنگ سترگ.فردوسی.
به روزی دو کس بایدت کشت زود
پس از مغز سرشان بباید درود.فردوسی.
دوای تو جز مغز آدم چو نیست
بر این درد و درمان بباید گریست.فردوسی.
کف یوز پرمغز آهوبره
همه چنگ شاهین دل کو دره.
عنصری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
از دل گردان برآر زهره به پیکان
در سر مردم بکوب مغز به کوپال.منوچهری.
مغزشان در سر بیاشوبم که پیلند از صفت
پوستشان از سر برون آرم که مارند از لقا.
خاقانی.
که پوست پاره ای آمد هلاک دولت آن
که مغز بی گنهان را دهد به اژدرها.خاقانی.
خورشید زرین دهره بین صحرای آتش چهره بین
در مغز افعی مهره بین چون دانهء نار آمده.
خاقانی.
تا مغز مخالفانْش بینی
خرمن خرمن به کوه و کردر.
؟ (از سندبادنامه).
در سرش مغز نیست پنداری
مغز او را خری دگر خورده ست.
کمال الدین اسماعیل.
ور چنین است مجد قزوینی
مغز تنها نه مغز و سر خورده ست.
کمال الدین اسماعیل.
زو چو استعداد شد کآن رهبر است
هر غذایی کو خورد مغز خر است.مولوی.
با مغز کله گفتم ای قوت دل من
زین پرده ات به حیلت خواهم برون کشیدن
مغز از سر ارادت گردن نهاد و گفتا
از تو یکی اشاره از ما به سر دویدن.
بسحاق اطعمه.
و رجوع به مخ و ترکیب های همین کلمه شود.
- مغز الکترونیک(15)؛ نام نامناسبی است که به ادوات و دستگاههای الکترونیک که قادرند مقداری از اعمال دقیق، از قبیل محاسبه و حل مسائل ریاضی، راندن و هدایت وسائل نقلیه و ماشین و ابزارها و جز اینها را بدون دخالت مستقیم انسان به خوبی انجام دهند اطلاق کرده اند. (از لاروس).
- مغز خر خوردن؛ کنایه از عقل نداشتن و هرزه لاییدن و این از اهل زبان به تحقیق پیوسته. (از آنندراج). بسیار ابله و کانا بودن. (امثال و حکم ج4 ص1719) :
ملک مطلب گر نخوردی مغز خر
ملک(16) گاوان را دهند ای بی خبر.
عطار (از امثال و حکم ج4 ص1719).
خلق گویند مغز خر خورده ست
هرکه در احمقی تمام بود.
کمال الدین اسماعیل.
مغز خر خوردیم ما تا چون شما
پشه را داریم همراز هما.مولوی.
- مغز خر کسی را دادن؛ مغز خر به خورد وی دادن. عقل او را زایل کردن :
شما را مغز خر داده ست ایام
از اینید این سر خر بسته در دام.
عطار (از امثال و حکم ج4 ص1719).
- مغز در سر نداشتن؛ مرادف مغز خر خوردن. (از آنندراج). و رجوع به ترکیب مغز خر خوردن شود.
- مغز دیده بر مژگان دویدن؛ کنایه از گریهء خونین کردن. (آنندراج) :
بگو تا خود چه در خاطر خلیده ست
چه مغز دیده بر مژگان دویده ست.
طالب آملی (از آنندراج).
- مغز سر؛ دماغ. (منتهی الارب). اسم فارسی دماغ است. (فهرست مخزن الادویه) (تحفهء حکیم مؤمن) :
چو از وی کسی خواستی مر مرا
بجوشیدی از کینه مغز سرا.فردوسی.
روزکی چند باش تا بخورد
خاک، مغز سر خیال اندیش.
سعدی (گلستان).
- مغز شتر خوردن؛ مغز خر خوردن :
هر کو به غذا مغز شتر خورده نباشد
آلت ز پی شیشه زدودن تبر آرد (؟)
اثیر اخسیکتی (از امثال و حکم).
و رجوع به ترکیب مغز خر خوردن شود.
- مغز شیر برآوردن؛ کنایه از کمال قوت و غلبه. (آنندراج) :
به روز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف
که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت.
سعدی.
- مغز کسی برآوردن؛ مغز از جمجمهء وی بیرون آوردن. مغز او را متلاشی کردن. پراکنده ساختن مغز وی. کنایه از کشتن و نابود کردن وی :
چو دستت دهد مغز دشمن برآر
که فرصت فروشوید از دل غبار.سعدی.
باش تا دستش ببندد روزگار
پس به کام دوستان مغزش برآر.
سعدی (گلستان).
- مغز کله؛ مغز سر گوسفند و گوساله و غیره. مغز درون جمجمهء گوسفند و غیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مغز گنجشک خوردن؛ کنایه از بس دراز گفتن. (از امثال و حکم ج4 ص1719).
- مغز کوچک.؛ رجوع به مخچه شود.
|| محل تفکر و تعقل. (از فهرست ولف). پایگاه احساس و ادراک و حرکات ارادی(17) و فعالیتهای روانی است. (از لاروس) :
بگویش که من نامهء نغز پاک
فرازآوریدستم از مغز پاک.
بوشکور (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چو بشنید رستم ز بهمن سخن
پراندیشه شد مغز مرد کهن.فردوسی.
هر آن کس که گیتی به بد بسپرد
به مغز اندرش هیچ باشد خرد.فردوسی.
مرا اختر خفته بیدار گشت
به مغز اندر اندیشه بسیار گشت.فردوسی.
ز بالا به ایوان نهادند روی
پراندیشه مغز و روان راه جوی.فردوسی.
به چشم، رنگ گل آید همی ز خاک سیاه
به مغز، بوی مل آید همی ز آب روان.
فرخی.
پر شود معده ترا چون نبود میده ز کشک
خوش کند مغز ترا گر نبود مشک سذاب.
ناصرخسرو.
از سر بفکن خمار ازیرا
نپذیرد پند مغز مخمور.ناصرخسرو.
جز نام ندانی از او ازیرا
کت مغز پر است از بخار صهبا.ناصرخسرو.
فروغ خشم آتش غیرت در مغز وی بپراکند. (کلیله و دمنه).
دهلهای گرگینه چرم از خروش
درآورده مغز جهان را به جوش.نظامی.
مگو چندین که مغزم را برفتی
کفایت کن تمام است آنچه گفتی.نظامی.
به نرمی گفت کای مرد سخنگوی
سخن در مغز تو چون آب در جوی.نظامی.
مرد نه از چربی طینت نکوست
نور تن از مغز بود نی ز پوست
از گل چرب ارچه که باشد چراغ
کی زید ار هست ز روغن فراغ.
امیرخسرو.
- مطلبی به مغز کسی فرونرفتن؛ آن را نیاموختن. آن را نپذیرفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مغز بردن؛ کنایه از بسیار گفتن و درد سر دادن باشد. (برهان) (انجمن آرا). کنایه از بی دماغ کردن. (آنندراج). در تداول امروز، سر بردن :
مغزت نمی برد سخن سرد بی اصول
دردت نمی کند سر رویین چون جرس.
سعدی.
مرغ ایوان ز هول او بپرید
مغز ما برد و حلق خود بدرید.
سعدی (گلستان، کلیات چ فروغی ص67).
- || در شاهد زیر ظاهراً به معنی رنج بردن و زحمت کشیدن است : غالب گفتار سعدی طرب انگیز است و طیبت آمیز و کوته نظران را بدین علت زبان طعن دراز گردد که مغز و دماغ(18) بیهوده بردن و دود چراغ بیفایده خوردن کار خردمندان نیست. (گلستان، کلیات چ فروغی ص207).
- مغزپوشیده؛ همان پوشیده مغز است از عالم بالابلند و بلندبالا. (آنندراج). تهی مغز. تیره رای. نادان :
تو ای مغزپوشیدهء سالخورد
ز گستاخی خسروان بازگرد.
نظامی (از آنندراج).
- مغز تر کردن؛ کنایه از حرف زدن و سخن کردن باشد. (برهان) (ناظم الاطباء). سخن گفتن. (غیاث) (فرهنگ رشیدی). مقابل مغز در سر کردن. (آنندراج).
- || مغز را جلا دادن. تردماغی پیدا کردن :
به گفتار شه مغز را تر کنم
به گفت کسان مغز در سر کنم.
نظامی (از آنندراج).
- مغز در سر کردن؛ کنایه از خاموش شدن و سکوت ورزیدن باشد. (برهان) (آنندراج). خاموش شدن. (فرهنگ رشیدی) :
به گفتار شه مغز را تر کنم
به گفت کسان مغز در سر کنم.
نظامی (از فرهنگ رشیدی).
- مغز روشن کردن؛ کنایه از صحیح الفکر گردانیدن دماغ را. (آنندراج) :
چنان گوید این نامهء نغز را
که روشن کند خواندنش مغز را.
نظامی (از آنندراج).
- مغز کسی پوک بودن؛ سخت نادان بودن او. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مغز کسی پوک شدن؛ سرش رفتن. از سر و صدا یا از پرحرفی کسی متأذی شدن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- || قوهء تفکر و تعقل او ضعیف شدن.
- مغز کسی خراب یا معیوب بودن؛ دیوانه بودن. سفیه بودن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مغز کسی خشک بودن؛ دیوانه بودن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| مجازاً، خرد. عقل. شعور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
که گر مغز بودیت با خال خویش
نکردی چنین جنگ را دست پیش.
فردوسی.
تو دانی که کاووس را مغز نیست
به تیزی سخن گفتنش نغز نیست.فردوسی.
هر آن کس که اندر سرش مغز نیست
همه رای و گفتار او نغز نیست.فردوسی.
چه دانی تو آیین شاهنشهی
که داری سر از مغز و دانش تهی.فردوسی.
ز افسر سر تو از آن شد تهی
که نه مغز بودت نه رای بهی.فردوسی.
|| مادهء نرم جوف استخوانها. (ناظم الاطباء). آنچه که درون استخوان است. مخ عظم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- سرما تا مغز استخوان کسی کار کردن؛ تا اندرون وی سرایت کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سخت اثر کردن سرما. نفوذ کردن سرما تا اعماق وجود او.
- مثل مغز حرام؛ طعامی بی نمک. (از امثال و حکم ج3 ص1489). و رجوع به ترکیب مغز حرام شود.
- مغز استخوان؛ اسم فارسی مخ است. (تحفهء حکیم مؤمن) (فهرست مخزن الادویه). کنایه از مغز قلم است. (انجمن آرا). مخ. (منتهی الارب). نقی. (دهار). بافتی سرشار از چربی(19)که در میان سوراخ استخوانهای بلند جای دارد و آن را مغز استخوان زرد گویند تا از مغز استخوان قرمز که در استخوانهای اسفنجی قرار دارد و سازندهء گلبول خون است مشخص باشد. (از لاروس) :
باری ما را غم تو هر شب
همخوابهء مغز استخوان است.
انوری (از انجمن آرا).
در تن خویش از برای قوت او
مغزی از هر استخوانی می کنم.خاقانی.
از خوردن زخم سفته جانش
پیدا شده مغز استخوانش.نظامی.
- مغز استخوان (به فک اضافه)؛ قسمت داخل استخوان و آنچه که از استخوان حیوان خوردنی باشد. محتوای میان استخوانها :
چو بریان شد از هم بکند و بخورد
ز مغز استخوانش برآورد گرد.فردوسی.
چو یازید دست گرامی به خوان
از آن کاسه برداشت مغز استخوان.فردوسی.
- مغز پشت؛ حرام مغز. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب های مغز تیره و مغز حرام شود.
- مغز تیره؛ رشتهء سفیدی است که در وسط استخوانهای تیرهء پشت قرار گرفته و آن را مغز حرام می گویند. نخاع. (فرهنگستان). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- مغز حرام؛ نخاع. (بحر الجواهر). حرام مغز. حرامه مغز. نُخط. پشت مغز. مغز ستون فقرات انسان و گاو و گوسفند و شتر و جز آنها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آن را نخاع شوکی(20) و مغز تیرهء پشت نیز نامند که شباهت مختصری به مغز استخوان دارد و قسمتی از سلسلهء اعصاب مرکزی است که در مجرای ستون فقرات قرار گرفته و طول آن در انسان بالغ (مرد) 45 و (زن) 42 سانتی متر است و ضخامت آن در حدود یک سانتی متر است. مغز حرام بطور منظم استوانه ای نیست، بلکه دو قسمت برآمدهء دوکی شکل است (برآمدگی گردنی، برآمدگی کمری) و سپس باریک و مخروطی شکل می گردد که آن را مخروط انتهایی می نامند و در دنبالهء آن رشتهء انتهایی قرار دارد، مغز حرام از بالا به مغز مربوط و متصل است و در امتداد بصل النخاع می باشد و در حدود سطح افقی است که از وسط یا کنار فوقانی قوس قدامی مهرهء اطلس می گذرد. در وسط مقطع عرضی مغز حرام مادهء خاکستری مشاهده می شود که شبیه حرف «هاش بزرگ»(21) است و به عبارت دیگر مادهء خاکستری(22) از هر طرف به شکل هلالی است که به وسیلهء یک قسمت رابط مرکزی به یکدیگر مربوط می شوند. هر هلال در هر طرف دارای یک شاخ قدامی و یک شاخ خلفی است. شاخ قدامی یا حرکتی درشت است و به جلو و خارج متوجه می باشد و محیط آن غیرمنظم است و از آن رشته های اعصاب محرکه خارج می شود و سلولهای عصبی اعصاب محرکه در این قسمت واقعند و عمل آنها علاوه بر حرکت، تغذیه را نیز شامل می شود. شاخ طرفی معمو از هشتمین مهرهء گردنی تا دومین مهرهء کمری کشیده شده است و آن را شاخ حسی گویند، زیرا الیاف حسی به این شاخ منتهی می شوند. در وسط مادهء خاکستری مرکزی سوراخی است موسوم به مجرای اپاندیم(23)، این مجرا در بالا به بطن چهارم مربوط است. بطوری که اشاره شد از شاخ قدامی مادهء خاکستری در تمام ارتفاع طول مغز حرام الیاف عصبی خارج می شوند و هرچند رشته با هم پیوستگی یافته رشته های قدامی یا حرکتی ظاهر می سازند و ریشه های خلفی که از شاخ خلفی می آیند حسی می باشند. بطور کلی اعصاب مغز حرام اعصابی هستند که از راست و چپ مغز حرام جدا شده و پس از عبور از سوراخهای ارتباطی ستون فقرات به قسمتهای مختلف بدن متوجه می شوند، این اعصاب مختلط اند، یعنی حرکتی و حسی هر دو می باشند و به علاوه رشته های اعصاب سمپاتیک نیز در آنها وجود دارد. اعصاب مغز حرام 31 زوج اند که در نواحی مختلف ستون فقرات قرار گرفته اند. هشت زوج عصب گردنی، دوازده زوج عصب پشتی، پنج زوج عصب کمری، پنج زوج عصب خاجی و یک زوج عصب دنبالچه ای. چون این اعصاب مختلط هستند، لذا دارای دو ریشه می باشند: یکی خلفی که حسی بوده و در مسیر آن عقدهء عصبی به اسم عقدهء شوکی وجود دارد، و دیگری ریشه ای یا بطنی که محرک می باشد. این دو ریشه به یکدیگر نزدیک شده، در حدود سوراخ ارتباطی به هم متصل می شوند و عصب نخاعی مختلط را تشکیل می دهند و سپس به دو شاخه تقسیم شده: یکی شاخهء خلفی که نازک است و به عضلات و پوست ناحیهء پشت ستون فقرات عصب میدهد، و دیگری شاخهء قدامی که امتداد عصب را ادامه میدهد و به عضلات و پوست قدامی بدن تقسیم می شود. به این شاخهء قدامی رشتهء عصبی متصل می گردد به نام شاخهء ارتباطی سمپاتیک(24) که از نزدیکترین عقدهء سمپاتیک مجاور، مجزا می گردد. هر یک از اعصاب نخاعی پس از خروج از سوراخ ارتباطی مربوط، به دو شاخه تقسیم می شود: یکی شاخهء قدامی، و دیگر شاخهء خلفی. و رجوع به کالبدشناسی توصیفی کتاب پنجم، قسمت اول و دوم شود.
- مغز قلم؛ مغز استخوانهای مجوف دست و پای گوسفند و مانند آن. مادهء چربناک که در درون استخوانهای بزرگ و لولهء دست و پای گوسفند و جز آن است. مادهء چرب با رنگی سرخ که مایل به سیاهی است و یا با رنگی سفید در درون استخوانهای کاواک دست و پای گوسفند و گاو و شتر و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مغز استخوان :
قصاب پسر مثل تو کم می باشد
ساق تو به از مغز قلم می باشد
از ناز بنه دو پای بر گردن من
چون گردن و ران بر سر هم می باشد.
باقر کاشی (از آنندراج).
شب تا سحر ستاده به یک پا در انجمن
مغز قلم(25) گداخته در استخوان شمع.
باقر کاشی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب مغز استخوان شود.
- || ریشه ها که در میان نی قلم نوشتن هست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| ماده ای که در جوف پاره ای هسته ها، مانند بادام و هستهء زردآلو و هلو و گیلاس و جز آن می باشد. (ناظم الاطباء). آنچه خوردنی باشد از میوه هایی، مانند گردو و بادام و فندق و پسته و هستهء زردآلو و مانند آن. قسمت مأکول میوه که درون پوست است. لُبّ، مقابل پوست و قشر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
آنجا که پتک باید خایسک بیهده ست
گوز است خواجه سنگین مغز آهنین سفال.
منجیک (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تو شادمانه و بدخواه تو ز انده و رنج
دریده پوست به تن بر چو مغز پسته سفال.
منجیک (از یادداشت ایضاً).
تو با چرخ گردان مکن دوستی
که گه مغز یابی و گه پوستی.فردوسی.
بگوی آن سخنها که سود اندر اوست
سخن گفته مغز است و ناگفته پوست.
فردوسی.
بدو گفت لختی پنیر کهن
ابا مغز بادام بریان بکن
بیاورد بازارگان آنچه گفت
نبد مغز بادامش اندر نهفت.فردوسی.
بلی بی پوست ناپخته ست هر مغز
ز علم ظاهر آمد علم دین نغز.فرخی.
ای به زفتی علم به گرد جهان
برنگردم ز تو مگر به مری
گرچه سختی چو نَخکَله، مغزت
جمله بیرون کنم به چاره گری.
لبیبی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
خوش است جهان از ره چشیدن
چون شکر و چون شیر و مغز بادام.
ناصرخسرو.
پردل چو جوز هندی و مغزش همه خرد
خوشدم چو مشک چینی و حرفش همه کلام.
خاقانی.
در دانهء دل نماند مغز آوخ
در خوشهء عمر دانه بایستی.خاقانی.
چنان می خورد زنگی خام را
که زنگی خورد مغز بادام را.نظامی.
همه چشمه ز جسم آن گل اندام
گل بادام و در گل مغز بادام.نظامی.
ز عکس خون دل حاسدان تو هر شام
چو مغز پسته شود آسمان زنگاری.
کمال الدین اسماعیل (از امثال و حکم ج3 ص1479).
آنکه چون پسته دیدمش همه مغز
پوست بر پوست بود همچو پیاز.
سعدی (گلستان).
شریعت پوست و مغز آمد حقیقت
میان این و آن باشد طریقت.
شیخ محمود شبستری.
تبه گردد سراسر مغز بادام
گرش از پوست بخراشی گه خام.
شیخ محمود شبستری.
ز جوزش قشر خشک افتاد در دست
نیابد مغز هر کو پوست نشکست.
شیخ محمود شبستری.
بتکوب؛ ریچالی است که از مغز گوز و سیر و ماست کنند و ترش باشد. (فرهنگ اسدی نخجوانی).
- مغزپخت؛ مغزپخته. که خوب پخته و درون آن خام نمانده باشد: پلویی مغزپخت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مغزپسته ای؛ سبزی روشن به رنگ مغز پسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
-امثال: دو مغز در یک پوست بودن ؛ کنایه است از نهایت یگانه و متحد بودن. (از امثال و حکم ج2 ص842) :
زن و مرد با هم چنان دوستند
که گویی دو مغزند و یک پوستند.
سعدی (بوستان).
|| مادهء لحمی و مأکول پاره ای میوه ها، مانند هندوانه و خربزه و جز آن. و نیز آن جزء مأکول از بعضی میوه ها که تخم در آن واقع شده، مانند خیار. (ناظم الاطباء).
- مغز خیار؛ قسمتی سوای پوست و گوشت خیار. آن قسمت که تخمه های خیار در آن باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مغز کاهو؛ قسمت مرکزی و میانی کاهو با قسمتی از برگهای خرد و لطیف آن. قسمت درون آن که برگهای ترد و خرد دارد.
|| درون. باطن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بر خویشتن ملرز اگرچه ز بیم مرگ
آتش به مغز صخرهء صما دراوفتاد.
عطار (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| مادهء اصلی هر چیزی و جوهر هر چیزی. (ناظم الاطباء) : هرکه کل اشیاء نداند مغز و اجزاء نشناسد. (مقامات حمیدی چ شمیم ص150). || سجاف باریک در جامه و جز آن که امروز مغزی گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). الطب؛ مغز در مشک گرفتن. التطبیب؛ مغز در میان مشک گرفتن. (مجمل اللغه، یادداشت ایضاً). و رجوع به مغزی شود. || معنی. مفهوم. مدلول. ماحصل :
خلق همه جمله فتنه بر مثلند
تو ز پس مغز و معنی مثلی.ناصرخسرو.
- بامغز؛ (در صفت سخن و گفتار) پرمعنی و عمیق. خلاف یاوه و گزافه و جز اینها :
چو یک ماه شد نامه پاسخ نوشت
سخنهای بامغز و فرخ نوشت.فردوسی.
چو رفتی بر شه سخن نغزگوی
به آهستگی گوی و بامغز گوی.اسدی.
- مغز سخن؛ معنی آن. کنه سخن. ماحصل کلام و مفهوم آن :
نشاط و طرب جوی و مستی مکن
گزافه مپندار مغز سخن.فردوسی.
الا ای خریدار مغز سخن
دلت برگسل زین سرای کهن.
فردوسی.
- مغز کلام؛ مختصر و مفید و صریح آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| مجازاً، بینی :
شاید ار مغز زکام آلود را عذری نهند
کو نسیم مشک سارا برنتابد بیش از این.
خاقانی.
هر دم هزار عطسهء مشکین زد از تری
مغز جهان ز رایحهء عنبرسخاش.خاقانی.
نکهت جام صبوحی چون دم صبح از تری
عطسهء مشکین ز مغز آسمان انگیخته.
خاقانی.
خویش را تأویل کن نه اخبار را
مغز را بد گوی نه گلزار را.مولوی.
(1) - mazga.
(2) - mazg.
(3) - majjan.
(4) - maghz.
(5) - mazhg.
(6) - muzhg.
(7) - moghz.
(8) - maghz.
(9) - maghza.
(10) - megz.
(11) - mgs. .
(فرانسوی)
(12) - Cerveau (13) - در لغت فرس اسدی چ اقبال ص500: «هست از مغز سرت...».
(14) - در لغت فرس ایضاً «روش» و مرحوم دهخدا در حاشیهء همین کتاب این کلمه را زِوَش ضبط داده و آن را پنبهء پاک ناکرده معنی کرده و افزوده اند که امروز هم در کارخانه های بافندگی مازندران و غیره به همین معنی متداول است، و در آخر آرند: شاید مصراع اول بدین گونه بوده است: «هست سرت از مغز ای منگله».
.
(فرانسوی)
(15) - Cerveau electronique (16) - ملک در این مصراع به معنی خلر و جلبان است. (امثال و حکم).
(17) - مرکز حرکات عضلانی مخچه است که در قسمت زیرین دو نیم کرهء مغز جای دارد و با واسطهء انرژی موجب انقباض و انبساط عضلات می گردد و عامل تعادل بدن است. و رجوع به معنی قبل و مخ و مخچه شود.
(18) - ن ل: مغز دماغ. (گلستان، کلیات سعدی چ مصفا ص143).
.
(فرانسوی)
(19) - Moelle .
(فرانسوی)
(20) - Moelle epiniere (21) - H
(22) - مغز حرام هم مانند تمام قسمتهای سلسلهء اعصاب مرکزی از دو ماده تشکیل شده است: یکی مرکزی موسوم به مادهء خاکستری که در وسط مجرای اپاندیم قرار دارد، و دیگری محیطی که مادهء سفید نامیده می شود و مادهء خاکستری را احاطه می کند.
.
(فرانسوی)
(23) - Canal ependimaire
(24) - Rameau communicant .
(فرانسوی) sympathique
(25) - جناب سراج المحققین می فرمایند که لفظ «قلم» با وجود آوردن استخوان در این مصراع زاید محض است پس حشو باشد. (آنندراج).