مغرب
[مَ رِ / رَ](1) (ع اِ) جای فروشدن آفتاب. ج، مغارب. (مهذب الاسماء). خوربران. خورباران. (مفاتیح العلوم خوارزمی). جای فروشدن آفتاب. مغربان مثله، مُغَیرِبان مصغر آن. (منتهی الارب) (آنندراج). جای فروشدن آفتاب و خاور(2). ج، مغارب. (ناظم الاطباء). محل غروب آفتاب. مقابل مشرق. (از اقرب الموارد). یکی از چهار جهت. آنجای که خورشید فرورود. فروشدنگاه. خاور. خاوران(3). خوروران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا): و لله المشرق و المغرب فأینما تولوا فثم وجه الله ان الله واسع علیم. (قرآن 2/115). قل لله المشرق و المغرب یهدی من یشاء الی صراط مستقیم. (قرآن 2/142). قال ابراهیم فان الله یأتی بالشمس من المشرق فأت بها من المغرب فبهت الذی کفر. (قرآن 2/258).
چو خورشید بر جای مغرب رسید
رخ روز روشن بشد ناپدید.فردوسی.
چو از مشرق او سوی مغرب رسد
ز مشرق شب تیره سر برکشد.فردوسی.
بس نمانده ست کافتاب خدای
سر به مغرب برون کند ز حجاب.
ناصرخسرو.
نهاده چشم سرخ خویش را عیوق زی مغرب
چو از کینه معادی چشم بنهد زی معادایی.
ناصرخسرو.
شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه).
ماه چون از جیب مغرب برد سر
آفتاب از دامن خاور بزاد.خاقانی.
گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب
لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده اند.
خاقانی.
اگر رفت خورشید گردون به مغرب
برآمد ز رای تو خورشید دیگر.خاقانی.
مغربی را مشرقی کرده خدای
کرده مغرب را چو مشرق نورزای.
مولوی (مثنوی چ خاور ص226).
|| جای فروشدن ستاره. (ترجمان القرآن) :
ستاره گفت منم پیک عزت از در او
از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم.
خاقانی.
چون به مغرب ستاره ای فروشد رقیب او هر آینه از مشرق طالع باشد. (المعجم ص59). || آن قسمت از کرهء زمین که در مغرب واقع شده. ممالکی که در مغرب قرار گرفته :
جمشید زمانه شاه مغرب
اقطاع ده جهان دولت.خاقانی.
ای تاجدار خسرو مغرب که شاه چرخ
در مشرقین ز جاه تو کسب ضیا کند.خاقانی.
کیخسرو ایران ملک مغرب کز قدر
بر خسرو ایران رسدش بار خدایی.خاقانی.
شه مشرق که مغرب را پناه است
قزل شه کافسرش بالای ماه است.نظامی.
دیار مشرق و مغرب بگیر و جنگ مجوی
دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای.
سعدی.
|| شام. (نصاب). هنگام فروشدن آفتاب. (ناظم الاطباء). شامگاهان. شبانگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ لقیته مغرب الشمس؛ ای عند غروبها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)0
- اذان مغرب؛ بانگ نماز که هنگام غروب آفتاب گویند.
- صلوه مغرب؛ صلوه عشاء اولی. نماز شام. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- نماز مغرب؛ نماز چهارم که پس از فروشدن آفتاب می خوانند. (ناظم الاطباء). اول نماز که پس از غروب آفتاب واجب است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| مغرب در اصطلاح صوفیان کنایت از جسم است و مشرق کنایت از جان است. جسم را مغرب دانند و جان را مشرق. (شرح گلشن راز ص499، از فرهنگ اصطلاحات عرفانی سیدجعفر سجادی).
- مغرب شمس؛ کنایت از استتار حق تعالی است به تعینات خود و یا اسماء حق است به تعینات و اخفای روح به جسد. (فرهنگ اصطلاحات عرفانی سیدجعفر سجادی).
(1) - اکثر به کسر راء است و به فتح نیز آید. (از اقرب الموارد). در تداول فارسی مطلقاً به کسر راء تلفظ شود.
(2) - این کلمه به معنی مشرق هم به کار رفته است چنانکه در تداول فارسی امروز نیز به همین معنی است.
(3) - این کلمه به معنی مشرق هم به کار رفته است چنانکه در تداول فارسی امروز نیز به همین معنی است.
چو خورشید بر جای مغرب رسید
رخ روز روشن بشد ناپدید.فردوسی.
چو از مشرق او سوی مغرب رسد
ز مشرق شب تیره سر برکشد.فردوسی.
بس نمانده ست کافتاب خدای
سر به مغرب برون کند ز حجاب.
ناصرخسرو.
نهاده چشم سرخ خویش را عیوق زی مغرب
چو از کینه معادی چشم بنهد زی معادایی.
ناصرخسرو.
شاه ستارگان به افق مغرب خرامید. (کلیله و دمنه).
ماه چون از جیب مغرب برد سر
آفتاب از دامن خاور بزاد.خاقانی.
گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب
لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده اند.
خاقانی.
اگر رفت خورشید گردون به مغرب
برآمد ز رای تو خورشید دیگر.خاقانی.
مغربی را مشرقی کرده خدای
کرده مغرب را چو مشرق نورزای.
مولوی (مثنوی چ خاور ص226).
|| جای فروشدن ستاره. (ترجمان القرآن) :
ستاره گفت منم پیک عزت از در او
از آن به مشرق و مغرب همیشه سیارم.
خاقانی.
چون به مغرب ستاره ای فروشد رقیب او هر آینه از مشرق طالع باشد. (المعجم ص59). || آن قسمت از کرهء زمین که در مغرب واقع شده. ممالکی که در مغرب قرار گرفته :
جمشید زمانه شاه مغرب
اقطاع ده جهان دولت.خاقانی.
ای تاجدار خسرو مغرب که شاه چرخ
در مشرقین ز جاه تو کسب ضیا کند.خاقانی.
کیخسرو ایران ملک مغرب کز قدر
بر خسرو ایران رسدش بار خدایی.خاقانی.
شه مشرق که مغرب را پناه است
قزل شه کافسرش بالای ماه است.نظامی.
دیار مشرق و مغرب بگیر و جنگ مجوی
دلی به دست کن و زنگ خاطری بزدای.
سعدی.
|| شام. (نصاب). هنگام فروشدن آفتاب. (ناظم الاطباء). شامگاهان. شبانگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)؛ لقیته مغرب الشمس؛ ای عند غروبها. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)0
- اذان مغرب؛ بانگ نماز که هنگام غروب آفتاب گویند.
- صلوه مغرب؛ صلوه عشاء اولی. نماز شام. و رجوع به ترکیب بعد شود.
- نماز مغرب؛ نماز چهارم که پس از فروشدن آفتاب می خوانند. (ناظم الاطباء). اول نماز که پس از غروب آفتاب واجب است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
|| مغرب در اصطلاح صوفیان کنایت از جسم است و مشرق کنایت از جان است. جسم را مغرب دانند و جان را مشرق. (شرح گلشن راز ص499، از فرهنگ اصطلاحات عرفانی سیدجعفر سجادی).
- مغرب شمس؛ کنایت از استتار حق تعالی است به تعینات خود و یا اسماء حق است به تعینات و اخفای روح به جسد. (فرهنگ اصطلاحات عرفانی سیدجعفر سجادی).
(1) - اکثر به کسر راء است و به فتح نیز آید. (از اقرب الموارد). در تداول فارسی مطلقاً به کسر راء تلفظ شود.
(2) - این کلمه به معنی مشرق هم به کار رفته است چنانکه در تداول فارسی امروز نیز به همین معنی است.
(3) - این کلمه به معنی مشرق هم به کار رفته است چنانکه در تداول فارسی امروز نیز به همین معنی است.