مظلمه
[مَ لِ مَ] (از ع، اِمص) ظلم و ستم و جور و تعدی و ستمگری و بی مروتی و بی انصافی و زبردستی و گناه. (ناظم الاطباء). در تداول فارسی، گناه حاصل از ظلم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). به فارسی به معنی وبال مستعمل است(1). (آنندراج) :
ناگهان بجهد کند ترک همه
بر تو طفل از او بماند مظلمه.مولوی.
روا بود که چنین بی حساب دل ببری
مکن که مظلمهء خلق را سزایی هست.
سعدی.
شاه ترکان سخن مدعیان میشنود
شرمی از مظلمهء خون سیاووشش باد.
حافظ.
- مظلمه بردن؛ تظلم کردن. دادخواهی کردن : یکی مظلمه پیش حجاج برد، التفات نکرد. (گلستان).
- || گناه و وبال ظلم به دوش کشیدن :
تو مظلمه مبر از خانه و ز گور مترس
که گور بی گنه و مظلمه بود گلشن.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج).
دیدی که چه کرد اشرف خر
او مظلمه برد و دیگری زر.
(از امثال و حکم دهخدا).
(1) - آنندراج این معنی را ذیل مَظلَمَه آورده است.
ناگهان بجهد کند ترک همه
بر تو طفل از او بماند مظلمه.مولوی.
روا بود که چنین بی حساب دل ببری
مکن که مظلمهء خلق را سزایی هست.
سعدی.
شاه ترکان سخن مدعیان میشنود
شرمی از مظلمهء خون سیاووشش باد.
حافظ.
- مظلمه بردن؛ تظلم کردن. دادخواهی کردن : یکی مظلمه پیش حجاج برد، التفات نکرد. (گلستان).
- || گناه و وبال ظلم به دوش کشیدن :
تو مظلمه مبر از خانه و ز گور مترس
که گور بی گنه و مظلمه بود گلشن.
جمال الدین عبدالرزاق (از آنندراج).
دیدی که چه کرد اشرف خر
او مظلمه برد و دیگری زر.
(از امثال و حکم دهخدا).
(1) - آنندراج این معنی را ذیل مَظلَمَه آورده است.