مصقله
[مِ قَ لَ] (ع اِ) مصقله. مصقل. آلتی که بدان بزدایند. آنچه بدان روشن کنند آینه یا جامه یا شمشیر و یا کاغذ را. سنگ سو. سوهان. مهره. مهرهء گازر. (یادداشت مؤلف). آنکه بدان آهن روشن کنند. (مهذب الاسماء) :
به یادکردش بتوان زدود از دل غم
به مصقله بتوان برد زآینه زنگار.فرخی.
مصقله ست این علم و زنگ جهل را
چیز نَزْداید مگر این مصقله.ناصرخسرو.
- مصقله کردن؛ پاک و صافی کردن. به صیقل زدن. زنگ زدودن :
جان دوم را که ندانند خلق
مصقله ای کرد و به جانان سپرد.رودکی.
به یادکردش بتوان زدود از دل غم
به مصقله بتوان برد زآینه زنگار.فرخی.
مصقله ست این علم و زنگ جهل را
چیز نَزْداید مگر این مصقله.ناصرخسرو.
- مصقله کردن؛ پاک و صافی کردن. به صیقل زدن. زنگ زدودن :
جان دوم را که ندانند خلق
مصقله ای کرد و به جانان سپرد.رودکی.