مصاف

معنی مصاف
[مَ صاف ف](1) (ع اِ) جِ مَصَفّ. (منتهی الارب). موضعهای صف. (از یادداشت مؤلف). جاهای صف زدن. (منتهی الارب). || جای صف زدن برای کشتی و زورآزمایی. محل مبارزه در کشتی گیری و دیگر حرکات پهلوانی و غیره : فرمود تا مصارعت کنند... و مصاف آراسته کردند. (گلستان). || موضعهای صف در جنگ. جاهای صف زدن در جنگ. (از منتهی الارب). میدانهای جنگ. رزمگاه. مقام جنگ و رزمگاه. (ناظم الاطباء). صاحب غیاث و به تبع او صاحب آنندراج گوید: اگرچه معنی مصاف جای صف زدن است لیکن مجازاً به معنی جنگ و مقام جنگ مستعمل می شود و به ضم خطاست و لفظ عربی که حرف آخر آن مشدد باشد فارسیان به تخفیف خوانند چنانکه در قد و خد. پس فاء مصاف را در فارسی به تخفیف خواندن درست باشد. (از غیاث) (از آنندراج). جنگ. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از غیاث). نبرد. ناورد. نورد. رزم. (یادداشت مؤلف). کارزار. جنگ به تعبیه و لشکریان به صف :
برفتند روزی چهل در مصاف
کسی را نبد گاه مردی و لاف.فردوسی.
دم اژدها گیرم اندر مصاف
نتابد برِ گرز من کوه قاف.فردوسی.
جگر بیست مبارز ستدن روز مصاف
نیزهء بیست رش دستگرای تو کند.منوچهری.
کجا حملهء او بود چه کوهی چه مصافی
کجا هیبت او بود چه شیری چه شگالی؟
فرخی.
جاسوسان و منهیان ما بازنمودند که خصمان گفته بودند پیش مصاف این پادشاه ممکن نیست که کسی بایستد و اگر بر اثر ما که به هزیمت رفته بودیم کس آمدی کار ما زار بودی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص581، چ فیاض ص569).
با یک تنه تن خود چون بس همی نیایی
اندر مصاف مردان چه مرد هفت و هشتی؟
ناصرخسرو.
پردل بود اندر مصاف دانش
زیرا که زبان ذوالفقار دارد.مسعودسعد.
به تازی گر ز شیران صد مصاف است
به یاری گر ز پیلان صد قطار است.
مسعودسعد.
هر کس که گلستانی خواهد به مه دی
گو خاک مصافت بین روز دگر فتح.
مسعودسعد.
آن لشکر از بیم پرویز به مصاف رومیان رفتند. (فارسنامهء ابن بلخی ص105). کارزار دایم، در مصافها نفس را به فنا سپارد. (کلیله چ مینوی ص388). سلطان به ترتیب مصاف مشغول شد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص298). در این عهد شمس المعالی قابوس بن وشمگیر و فخرالدوله به خراسان افتاده بودند از مصافی که میان ایشان و مؤیدالدوله بود. (ترجمهء تاریخ یمینی).
رستم و بهرام را به هم چه مصاف است
این دو خلف را به هم چه خشم و خلاف است؟
خاقانی.
از پی یک صره ای ز سیم و زر زرد
بر دو محل سپیدشان چه مصاف است؟
خاقانی.
به مصاف سرکشان در چو تو تیغ زن نخیزد
به سریر خسروان بر چو تو تاجور نیاید.
خاقانی.
روز کین اژدهای رایت را
به مصاف و غزا فرستادی.خاقانی.
از مصاف بولهب فعلان نپیچانم عنان
چون رکاب مصطفی شد ملجأ و منجای من.
خاقانی.
من ز مصافش سپر انداخته
جان سپر دشنهء او ساخته.نظامی.
گو رو به مصاف شاه بنگر.
(از سندبادنامه ص16).
گربه شیر است در گرفتن موش
لیک موش است در مصاف پلنگ.
سعدی (گلستان).
این بار نه بانگ چنگ و نای و دهل است
کاین بار مصاف شیر و جنگ مغل است.
سعدی.
چو تیغت ندارد زبان در مصاف
مکن رنجه تیغ زبان را به لاف.
امیرخسرو دهلوی.
- جنگ مصاف؛ جنگی بوده است که سپاهیان دو طرف به تعبیه یعنی آرایش نظامی و رده بندی و صف کشی با آداب و آیین خاص به جنگ می پرداخته اند یعنی دسته های سپاهیان در قلب و میمنه و میسره و جناحها مستقر می گشته اند و سپس بر هم حمله می برده اند برخلاف جنگهای چریکی که دسته ای از سپاهیان از جای درمی آمده و بر خصم می تاخته و فاتح یا منهزم از آنان بازمی گشته است : پس از عید جنگ مصاف بباید کرد و پس از آن شغل ایشان از لونی دیگر پیش باید گرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص575). جنگ سخت شد از هر دو روی و من جنگ مصاف این روز دیدم در عمر خویش. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص568). اگر یک زخم بباید زد و این جنگ مصاف بکرد نامه بباید نوشت به خط بونصر مشکان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص547). بنده منتظر جواب است جوابی جزم که جنگ مصاف باید کرد یا نه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص546).
- مرد مصاف؛ مرد جنگ. مرد میدان جنگ. مرد دلیر و پهلوان و جنگاور :
مرد مصاف در همه جا یافت می شود
در هیچ عرصه مرد تحمل ندیده ام.صائب.
- مصاف افتادن؛ جنگ درگرفتن : میان ایشان پنج نوبت مصاف افتاد چهار بار برکیارق مظفر بود و یک بار سلطان محمد. (سلجوقنامهء ظهیری ص39).
- مصاف پیوستن؛ جنگ کردن : گرد بر گرد خرگاه طواف کردن و با سر پوشیدگان درگاه مصاف پیوستن کار لنگان و لوکان و بی فرهنگان است. (مقامات حمیدی ذیل لنگ). پس آهنگ جنگ آورد و مصاف پیوست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص350).
- مصاف جای؛ میدان جنگ. رزمگاه. آوردگاه. ناوردگاه : مهرویه از باغ بیرون آمد و روی به راه نهاد تا بدان مقام رسید که مصاف جای بود. (سمک عیار ج1 ص118).
- مصاف خواستن؛ طلب مصاف کردن. خواستار جنگ شدن. مبارز برای مبارزه طلبیدن : خورشیدشاه با پهلوان گفت ایشان به جنگ بیرون نمی آیند ما را باید بیرون رفتن و مصاف خواستن. (سمک عیار ج1 ص179).
- مصاف خیز؛ خیزنده به مصاف. آنکه به جنگ برخیزد و آن که به جنگ و نبرد پردازد :
از زلزلهء مصاف خیزان
شد قلّهء بوقبیس ریزان.نظامی.
- مصاف دادن؛ جنگیدن. جنگ کردن. رزمیدن. نبرد کردن. به جنگ پرداختن. به نبرد پرداختن. (از یادداشت مؤلف) : و آنچه هیچ پادشاه را میسر نشد از مصاف دادن و کشتن، او را میسر بود. (راحه الصدور ص63). اصفهبد با او مصاف داد و او را بشکست. (ترجمهء تاریخ یمینی ص261). صمصام الدوله به دفع ایشان مشغول شد و با ایشان چند مصاف بداد. (ترجمهء تاریخ یمینی ص313).
- مصاف شکستن؛ صف شکستن. غلبه کردن بر دشمن. پیروز شدن در جنگ : اگر پادشاهی با شجاعت ده مصاف بشکند چون از حلم بی بهره بود به یک عربده همه را باطل گرداند. (کلیله و دمنه چ مینوی ص349).
- مصاف طلبیدن؛ مصاف خواستن. طلب نبرد کردن. مبارز خواستن برای مبارزه.
- مصاف کردن؛ جنگیدن. نبرد کردن. به جنگ و نبرد آغازیدن. محاربه کردن. مصاف دادن : پس بر آن قرار گرفت که مصاف کنند و تاش گرگ پیر بود و چهل سال سپهسالاری کرده بود. (چهارمقاله ص26).
- مصاف کشیدن؛ صف جنگ ترتیب دادن. لشکرها به صف داشتن.
- هم مصاف؛ همرزم. حریف. هماورد. هم نبرد :
سکندر نه گر خود بود کوه قاف
که باشد که من باشمش هم مصاف؟نظامی.
|| صف لشکر در جنگ. لشکر که در جنگ صف برکشد. لشکر صف زده در جنگ :
ز دور دیدم گردی برآمده به فلک
میان گرد مصافی چو آهنین دیوار.فرخی.
بدان صفت ز درازی کشیده هر دو مصاف
که وهم کس نرسد از میان همی به کنار.
امیرمعزی (دیوان ص199).
- مصاف از پس مصاف؛ صف درصف. رده ها از پی هم.
- مصاف از پس مصاف برکشیدن؛ صف پشت سرهم کشیدن. صف های لشکر به دنبال هم ترتیب دادن :
جایی که برکشند مصاف از پس مصاف
وآهن سلب شوند یلان از پس یلان.فرخی.
- مصاف زدن؛ صف زدن. صف آرایی کردن. رده برکشیدن. صف کشیدن :
هر کجا زلف او مصاف زند
زشت باشد که نافه لاف زند.سنائی.
(1) - در تداول و در نظم و نثر فارسی با تخفیف فاء به کار رود.
اشتراک‌گذاری
قافیه‌یاب برای اندروید

با خرید نسخه اندرویدی قافیه‌یاب از فروشگاه‌های زیر از این پروژه حمایت کنید:

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید
نرم‌افزار فرهنگ عروضی

فرهنگ عروضی هم‌صدا برای اندروید

فرهنگ لغت جامع عروض و قافیه با قابلیت وزن یابی.

گنجور

گنجور مجموعه‌ای ارزشمند از سروده‌ها و سخن‌رانی‌های شاعران پارسی‌گوی است که به صورت رایگان در اختیار همگان قرار گرفته است. برای مشاهده وب‌سایت گنجور اینجا کلیک کنید.

دریای سخن

نرم‌افزار دریای سخن کتابخانه‌ای بزرگ و ارزشمند از اشعار و سخنان شاعران گرانقدر ادب فارسی است که به حضور دوستداران شعر و ادب تقدیم می‌داریم.