آبشخور
[بِ خوَرْ / خُرْ] (اِ مرکب) جایی از رود یا نهر یا حوض که از آن آب توان خورد و یا توان برداشت. ورد. مورد. مشرب. منهل. شریعه. مشرع. عَطَن. معطن. مشربه. شرعه. حوض. آبخور. سرچشمه. آبشخوار :الملحاح؛ آن شتر که از آبشخور (عطن. معطن) واتَر نیاید. (السامی فی الاسامی).
جهان دار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ.
فردوسی.
از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آید گوزن و پلنگ.فردوسی.
چرا گاه این گاو بدتر نبود
هم آبشخورش نیز کمتر نبود
بپستان چنان خشک شد شیر اوی
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی.فردوسی.
گیا نیست و آبشخور چارپای
فرود آمدن را نیابی تو جای.فردوسی.
همان از دل پاک و پاکیزه کیش
به آبشخور آری همی گرگ و میش.
فردوسی.(1)
|| منزل. مقام. موطن :
ببهرام داد آن زمان دخترش
بدان تا بچین باشد آبشخورش.فردوسی.
بتوران زمین زادی از مادرت
همانجا بد آرام و آبشخورت.فردوسی.
بدو گفت رستم ترا کهترم
بشهر تو کرد ایزد آبشخورم.فردوسی.
دستش نگیرد حیدرم دستم نگیرد عمّرش
رفتم پس آبشخورم او از پس آبشخورش.
ناصرخسرو.
|| نصیب. قسمت. روزی :
یکی راه بگشای تا بگذرم
بجایی که کرد ایزد آبشخورم.فردوسی.
وگر هیچ رنج آیدت بگذرم
ز جای دگر جویم آبشخورم.فردوسی.
ما برفتیم تو دانی و دل غمخور ما
بخت بد تا بکجا میبرد آبشخور ما.حافظ.
(1) - گله هرچه هست اندر این مرغزار
به آبشخور آید بدان جویبار. فردوسی.
ز عدلش شده شاد خرد و بزرگ
به آبشخور آمد همی میش و گرگ. فردوسی.
چو بنشست شاه اورمزد بزرگ
به آبشخور آمد همی میش و گرگ. فردوسی.
از اختر چنین استشان بهر خود
که باشند شادان بکردار بد
دگرشان ز دو کشور آبشخور است
که آن بومها را درشتی بر است. فردوسی.
از این بزیچهء بسته دهان چرا ترسی
که هرگزش نه چراگه بد و نه آبشخور؟
مسعودسعد.
هر کجا باز سر رایت تو سایه فکند
کبک و شاهین بهم آیند سوی آبشخور.
کمال اسماعیل.
کی به آبشخور حکمت دل تو راه برد
کز گدایی همه خود در دل تو نان گردد.
کمال اسماعیل.
سوی آبشخور آرد گرگ میش لنگ را بر سفت
اگر اضداد عالم را نهیب تو شبان گردد.
کمال اسماعیل.
جهان دار محمود شاه بزرگ
به آبشخور آرد همی میش و گرگ.
فردوسی.
از این پس نه آشوب خیزد نه جنگ
به آبشخور آید گوزن و پلنگ.فردوسی.
چرا گاه این گاو بدتر نبود
هم آبشخورش نیز کمتر نبود
بپستان چنان خشک شد شیر اوی
دگرگونه شد رنگ و آژیر اوی.فردوسی.
گیا نیست و آبشخور چارپای
فرود آمدن را نیابی تو جای.فردوسی.
همان از دل پاک و پاکیزه کیش
به آبشخور آری همی گرگ و میش.
فردوسی.(1)
|| منزل. مقام. موطن :
ببهرام داد آن زمان دخترش
بدان تا بچین باشد آبشخورش.فردوسی.
بتوران زمین زادی از مادرت
همانجا بد آرام و آبشخورت.فردوسی.
بدو گفت رستم ترا کهترم
بشهر تو کرد ایزد آبشخورم.فردوسی.
دستش نگیرد حیدرم دستم نگیرد عمّرش
رفتم پس آبشخورم او از پس آبشخورش.
ناصرخسرو.
|| نصیب. قسمت. روزی :
یکی راه بگشای تا بگذرم
بجایی که کرد ایزد آبشخورم.فردوسی.
وگر هیچ رنج آیدت بگذرم
ز جای دگر جویم آبشخورم.فردوسی.
ما برفتیم تو دانی و دل غمخور ما
بخت بد تا بکجا میبرد آبشخور ما.حافظ.
(1) - گله هرچه هست اندر این مرغزار
به آبشخور آید بدان جویبار. فردوسی.
ز عدلش شده شاد خرد و بزرگ
به آبشخور آمد همی میش و گرگ. فردوسی.
چو بنشست شاه اورمزد بزرگ
به آبشخور آمد همی میش و گرگ. فردوسی.
از اختر چنین استشان بهر خود
که باشند شادان بکردار بد
دگرشان ز دو کشور آبشخور است
که آن بومها را درشتی بر است. فردوسی.
از این بزیچهء بسته دهان چرا ترسی
که هرگزش نه چراگه بد و نه آبشخور؟
مسعودسعد.
هر کجا باز سر رایت تو سایه فکند
کبک و شاهین بهم آیند سوی آبشخور.
کمال اسماعیل.
کی به آبشخور حکمت دل تو راه برد
کز گدایی همه خود در دل تو نان گردد.
کمال اسماعیل.
سوی آبشخور آرد گرگ میش لنگ را بر سفت
اگر اضداد عالم را نهیب تو شبان گردد.
کمال اسماعیل.