مسخ
[مَ] (ع مص) صورت برگردانیدن و بدتر کردن. از آن جمله است مسخه الله قِرداً. (از منتهی الارب). تبدیل کردن صورت کسی به صورتی زشت تر. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی). برگشتن صورت به بدتر از آن. (تاج المصادر بیهقی). از صورت مردمی بگردانیدن. (المصادر زوزنی) (دهار). صورت برگردانیدن به زشتی. برگردانیدن صورت به صورتی بدتر از صورت نخستین :
اندر این امت نبد مسخ بدن
لیک مسخ دل بود ای ذوالفطن.
مولوی (مثنوی).
نقض عهد و توبهء اصحاب سبت
موجب مسخ آمد و اهلاک و کبت.
مولوی (مثنوی).
|| (ص) زشت و صورت برگردانیده. (منتهی الارب). آنکه یا آنچه صورتش به صورتی زشت تر تبدیل شده باشد. (از اقرب الموارد). مَسیخ. مَمسوخ. ج، مُسوخ. (اقرب الموارد) :
کپی و کپوک صفت خر سر است
مسخ چو کپی و چو کپوک غر.سوزنی.
چون پسندی تو که آن ملعون کند
مر مرا چون مسخ حالش پوستین.خاقانی.
از تو مسخی صاحب خونی شود
یا بلیسی باز کروبی شود.مولوی (مثنوی).
- مسخ شدن؛ تبدیل صورت یافتن. ممسوخ گشتن. از صورتی به صورتی دیگر درآمدن :
سیزده جنس نهاده است نبی
که همه مسخ شدند و همه هست.خاقانی.
گر بَرِ شعری یمن به من مثال تو رسد
مسخ شود سهیل وار ار نکند مسخری.
خاقانی.
- مسخ کردن؛ از صورتی به صورتی درآوردن. تبدیل صورت کردن. ممسوخ کردن :
مصطفی در شصت و سه، اسکندر اندر سی و دو
دشمنان را مسخ کردند و مسخر ساختند.
خاقانی.
نسخ کن این آیت ایام را
مسخ کن این صورت اجرام را.نظامی.
آن جماعت را که ایزد مسخ کرد
آیت تصویرشان را نسخ کرد
چون زنی از کار بد شد روی زرد
مسخ کرد او را خدا و زهره کرد
عورتی را زهره کردن مسخ بود
خاک و گل گشتن چه باشد ای عنود.
مولوی (مثنوی).
پس بتر زین مسخ کردن چون بود
پیش آن مسخ این بغایت دون بود.
مولوی (مثنوی).
از بسکه بیازرد دل دشمن و دوست
گوئی به گناه مسخ کردندش پوست.سعدی.
- مسخ کرده؛ تبدیل شکل داده شده به بدتر شکلی. (ناظم الاطباء). لعین. (از منتهی الارب).
- مسخ گشتن؛ مسخ شدن. تبدیل صورت یافتن :
چو با عامه نشینی مسخ گردی
چه جای مسخ بلکه نسخ گردی.شبستری.
|| (مص) در اصطلاح حکما، انتقال نفس ناطقه است از بدن آدمی به بدن حیوان دیگری که در پاره ای از اوصاف با آدمی متناسب باشد مانند بدن شیر برای پردل و بدن خرگوش برای کم دل و آن از اقسام تناسخ است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). تعلق روح انسانی پس از مفارقت از بدن به بدن حیوان. و رجوع به نسخ و فسخ و رسخ شود. || در اصطلاح عرفا، مسخ قلوب است که مطرودین درگاه را باشد که دارای قلوب متوجه به حق بوده و مسخ شده و اعراضی کرده و متوجه به حظوظ نفس شده اند. (فرهنگ مصطلحات عرفا). || تصحیف کردن نویسنده مطالب نوشته را، گویند فلان ماسخ لاناسخ، هرگاه در نوشتهء خود خطای زیادی داشته باشد. (از اقرب الموارد).
- مسخ کردن شعری یا گفته ای؛ تغییر دادن آن به لفظ یا به معنی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| لاغر گردانیدن و پشت ریش کردن و رنجانیدن ناقه را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بدمزه ساختن طعم چیزی را. (از منتهی الارب).از بین بردن چیزی طعم گوشت را. (از اقرب الموارد). بی طعم گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). || در اصطلاح فن بدیع، قسمی از سرقات شعریه است که آن را اغاره گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). سرقت مضمون شاعری با تغییر بعضی الفاظ و تغییر نظم آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در اصطلاح عروض، بعضی عروضیان افتادن دو سبب آخر فاع لاتن مفروق الوتد و ساکن گرداندن عین وتد مفروق را مسخ خوانده اند بجای سلخ. (المعجم).
اندر این امت نبد مسخ بدن
لیک مسخ دل بود ای ذوالفطن.
مولوی (مثنوی).
نقض عهد و توبهء اصحاب سبت
موجب مسخ آمد و اهلاک و کبت.
مولوی (مثنوی).
|| (ص) زشت و صورت برگردانیده. (منتهی الارب). آنکه یا آنچه صورتش به صورتی زشت تر تبدیل شده باشد. (از اقرب الموارد). مَسیخ. مَمسوخ. ج، مُسوخ. (اقرب الموارد) :
کپی و کپوک صفت خر سر است
مسخ چو کپی و چو کپوک غر.سوزنی.
چون پسندی تو که آن ملعون کند
مر مرا چون مسخ حالش پوستین.خاقانی.
از تو مسخی صاحب خونی شود
یا بلیسی باز کروبی شود.مولوی (مثنوی).
- مسخ شدن؛ تبدیل صورت یافتن. ممسوخ گشتن. از صورتی به صورتی دیگر درآمدن :
سیزده جنس نهاده است نبی
که همه مسخ شدند و همه هست.خاقانی.
گر بَرِ شعری یمن به من مثال تو رسد
مسخ شود سهیل وار ار نکند مسخری.
خاقانی.
- مسخ کردن؛ از صورتی به صورتی درآوردن. تبدیل صورت کردن. ممسوخ کردن :
مصطفی در شصت و سه، اسکندر اندر سی و دو
دشمنان را مسخ کردند و مسخر ساختند.
خاقانی.
نسخ کن این آیت ایام را
مسخ کن این صورت اجرام را.نظامی.
آن جماعت را که ایزد مسخ کرد
آیت تصویرشان را نسخ کرد
چون زنی از کار بد شد روی زرد
مسخ کرد او را خدا و زهره کرد
عورتی را زهره کردن مسخ بود
خاک و گل گشتن چه باشد ای عنود.
مولوی (مثنوی).
پس بتر زین مسخ کردن چون بود
پیش آن مسخ این بغایت دون بود.
مولوی (مثنوی).
از بسکه بیازرد دل دشمن و دوست
گوئی به گناه مسخ کردندش پوست.سعدی.
- مسخ کرده؛ تبدیل شکل داده شده به بدتر شکلی. (ناظم الاطباء). لعین. (از منتهی الارب).
- مسخ گشتن؛ مسخ شدن. تبدیل صورت یافتن :
چو با عامه نشینی مسخ گردی
چه جای مسخ بلکه نسخ گردی.شبستری.
|| (مص) در اصطلاح حکما، انتقال نفس ناطقه است از بدن آدمی به بدن حیوان دیگری که در پاره ای از اوصاف با آدمی متناسب باشد مانند بدن شیر برای پردل و بدن خرگوش برای کم دل و آن از اقسام تناسخ است. (از کشاف اصطلاحات الفنون). تعلق روح انسانی پس از مفارقت از بدن به بدن حیوان. و رجوع به نسخ و فسخ و رسخ شود. || در اصطلاح عرفا، مسخ قلوب است که مطرودین درگاه را باشد که دارای قلوب متوجه به حق بوده و مسخ شده و اعراضی کرده و متوجه به حظوظ نفس شده اند. (فرهنگ مصطلحات عرفا). || تصحیف کردن نویسنده مطالب نوشته را، گویند فلان ماسخ لاناسخ، هرگاه در نوشتهء خود خطای زیادی داشته باشد. (از اقرب الموارد).
- مسخ کردن شعری یا گفته ای؛ تغییر دادن آن به لفظ یا به معنی. (یادداشت مرحوم دهخدا).
|| لاغر گردانیدن و پشت ریش کردن و رنجانیدن ناقه را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || بدمزه ساختن طعم چیزی را. (از منتهی الارب).از بین بردن چیزی طعم گوشت را. (از اقرب الموارد). بی طعم گردانیدن. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). || در اصطلاح فن بدیع، قسمی از سرقات شعریه است که آن را اغاره گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). سرقت مضمون شاعری با تغییر بعضی الفاظ و تغییر نظم آن. (یادداشت مرحوم دهخدا). || در اصطلاح عروض، بعضی عروضیان افتادن دو سبب آخر فاع لاتن مفروق الوتد و ساکن گرداندن عین وتد مفروق را مسخ خوانده اند بجای سلخ. (المعجم).