مستسقی
[مُ تَ] (ع ص) نعت فاعلی از استسقاء. آب خواهنده برای نوشیدن. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). || آب خواه. آب طلب. آب جو. آب کشنده و آب بردارنده. (ناظم الاطباء). || باران خواه. (یادداشت مرحوم دهخدا). || بیماری که مبتلی به استسقا شده است. (منتهی الارب). صاحب مرض استسقا. چون در بعض اقسام استسقا تشنگی بسیار باشد لهذا صاحبش را مستسقی گویند. (غیاث) (آنندراج). مبتلی به بیماری استسقا. دچار بیماری استسقا. آنکه بیماری استسقا دارد. أحبن. محبون. و رجوع به استسقاء شود :
به طبل ناقهء مستسقیان به خورد جراد
به باد رودهء قولنجیان به پشک ذباب.
خاقانی.
از بس که خاک در جگر آب سده بست
مستسقی حسام ملک گشت جان آب.
خاقانی.
آری به آب نایژه خو کرده اند از آنک
مستسقیان لجهء بحر عدن نیند.خاقانی.
در کوزه نگر بشکل مستسقی
مستسقی را چه راحت از کوزه.خاقانی.
خم صرعدار آشفته سر، کف بر لب آورده زبر
و آن خیک مستسقی نگر در سینه صفرا داشته.
خاقانی.
چو مستسقی شد از دریای علت
ز جانش کاست و اندر تن بیفزود.خاقانی.
همچو مستسقی کز آبش سیر نیست
بر هر آنچه یافتی بالله ماییست.
مولوی (مثنوی).
گفت من مستسقیم آبم کشد
گرچه میدانم که آبم می کشد.
مولوی (مثنوی).
سایر است این مثل که مستسقی
نکند رودِ دجله سیرابش.
سعدی.
نه حسنش آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی.
سعدی.
گفتم مگر به وصل رهائی بود ز عشق
بیحاصل است خوردن مستسقی آب را.
سعدی.
چو دیده به دیدار کردی دلیر
نگردد چو مستسقی از آب سیر.
سعدی (بوستان).
نگویم که بر آب قادر نیند
که بر شاطی نیل و مستسقی اند.
سعدی (بوستان).
شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه تر است.
سعدی.
دیده از دیدنش نگشتی سیر
همچنان کز فرات مستسقی.
سعدی (گلستان).
به طبل ناقهء مستسقیان به خورد جراد
به باد رودهء قولنجیان به پشک ذباب.
خاقانی.
از بس که خاک در جگر آب سده بست
مستسقی حسام ملک گشت جان آب.
خاقانی.
آری به آب نایژه خو کرده اند از آنک
مستسقیان لجهء بحر عدن نیند.خاقانی.
در کوزه نگر بشکل مستسقی
مستسقی را چه راحت از کوزه.خاقانی.
خم صرعدار آشفته سر، کف بر لب آورده زبر
و آن خیک مستسقی نگر در سینه صفرا داشته.
خاقانی.
چو مستسقی شد از دریای علت
ز جانش کاست و اندر تن بیفزود.خاقانی.
همچو مستسقی کز آبش سیر نیست
بر هر آنچه یافتی بالله ماییست.
مولوی (مثنوی).
گفت من مستسقیم آبم کشد
گرچه میدانم که آبم می کشد.
مولوی (مثنوی).
سایر است این مثل که مستسقی
نکند رودِ دجله سیرابش.
سعدی.
نه حسنش آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی.
سعدی.
گفتم مگر به وصل رهائی بود ز عشق
بیحاصل است خوردن مستسقی آب را.
سعدی.
چو دیده به دیدار کردی دلیر
نگردد چو مستسقی از آب سیر.
سعدی (بوستان).
نگویم که بر آب قادر نیند
که بر شاطی نیل و مستسقی اند.
سعدی (بوستان).
شربت از دست دلارام چه شیرین و چه تلخ
بده ای دوست که مستسقی از آن تشنه تر است.
سعدی.
دیده از دیدنش نگشتی سیر
همچنان کز فرات مستسقی.
سعدی (گلستان).