مرکز
[مَ کَ] (ع اِ) میانهء دائره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نقطه که میان دائرهء پرگار می باشد. (غیاث). نقطهء پرگار. (مهذب الاسماء). دنگ. در اصل این لفظ صیغهء اسم ظرف از رکز بالفتح است که به معنی چیزی نوکدار مثل نیزه و جز آن در زمین فرو بردن است پس نقطهء دائرهء پرگار را بهمین جهت رکز گویند که آن جائی است که نوک پرهء پرگار را در آن فرو برده با پرهء دیگر دایره می کشند. (غیاث). || در اصطلاح مهندسان، نقطه ای است در وسط دایره یا کره بطوری که جمیع خطوطی که از آن نقطه بسمت محیط دایره یا کره خارج گردد برابر باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). مقابل محیط. میان دائره یا کره. ج، مَراکز :
همی نام باید که ماند نه ننگ
برین مرکز ماه و پرگار تنگ.فردوسی.
چون مرکز پرگار شد آن قطرهء باران
وان دایرهء آب بسان خط پرگار.منوچهری.
مرکز نشود دایره آن دایره بنگر
صد دایره در دایره بنموده پدیدار.
منوچهری.
|| میان چیزی. (غیاث). قلب. دل :
گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب
گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان.
خاقانی.
گوهر خاک را... مجاور مرکز گردانید. (سندبادنامه ص2). جسم هوا را به وسیلت برودت به مرکز ثری فرستاد. (سندبادنامه ص2).
مرکز این گنبد فیروزه رنگ
بر تو فراخ است و بر اندیشه تنگ.نظامی.
هر آن جوهر که هستند از عدد بیش
همه دارند میل مرکز خویش.نظامی.
آن لگد کی دفع خار او کند
حاذقی باید که بر مرکز تند.مولوی.
- فلک خارج مرکز؛ فلک اوج. و از آنرو این فلک را خارج مرکز گویند که مرکز آن غیر مرکز زمین است و محیط بر زمین. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرکز اتکاء؛ نقطهء اتکاء. مرکز اتکال. پشت. پشتی بان. پشت و پناه. پشتی وان. هوادار.
- مرکز ارض؛ مرکز زمین.
- مرکز اغبر؛ مرکز غبرا. کنایه از زمین :
بگذشت ز هجرت پس سیصد نود و چار
بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر.ناصرخسرو.
- مرکز خاک (خاکی)؛ زمین :
انباشت شاه معدهء آب روان به خاک
تا کم رسد به مرکز خاکی زیان آب.
خاقانی.
ز پرگار زحل تا مرکز خاک
فروخواند آفرینش های افلاک.نظامی.
- مرکز خورشید؛ کنایه از آسمان چهارم. (برهان) (آنندراج)(1) :
فارغ از این مرکز خورشید گرد
غافل از این دایرهء لاجورد.نظامی.
- || کنایه از دنیا. (برهان) (آنندراج).
- مرکز شدن؛ نقطهء اتکاء و قلب و نقطهء استثنائی چیزی قرار گرفتن :
آسمان و تن از ایشان در جهان پیدا شود
تا نجوم فضل را می مرکز مروا شود.
ناصرخسرو.
- مرکز ضوء؛ در اصطلاح فیزیک، در عدسیها محل تقاطع محور اصلی با محورهای فرعی است.
- مرکز غبرا؛ مرکز اغبر. کنایه از زمین :
بر مرکز غبرا همه در حکم تو باشد
هر جاه که باقی است در این مرکز غبرا.
مسعودسعد.
- مرکز کارزار؛ میدان جنگ :
به کردار آتش به نیزه سوار
همی گشت بر مرکز کارزار.فردوسی.
که هومان به پیروزی شهریار
دوان آمد از مرکز کارزار.فردوسی.
- مرکز مثلث؛ کنایه از زمین، به اعتبار ابعاد ثلاثه که طول و عرض و عمق دارد. (غیاث) :
در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
فریاد اوج مریخ از تیغ مه صقالش.خاقانی.
|| جای باش مردم. (منتهی الارب). جایگاه. (مهذب الاسماء). موضع و محل شخص؛ أخلّ فلان بمرکز؛ موضع خود را ترک کرد. (از اقرب الموارد) :
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه.فردوسی.
وزین سو من و تو به جنگ اندریم
بدین مرکز نام و ننگ اندریم.فردوسی.
هر زمان از هاتفی آواز می آید ترا
کاندرین مرکز دل خرم نخواهی یافتن.
خاقانی.
فلک به دایگی دین او در این مرکز
زنی است بر سرگهواره ای بمانده دوتا.
خاقانی.
چار پای منبرش را هشت حمالان عرش
بر کتف دارند کاین مرکز ندارد قدر آن.
خاقانی.
مجمع اهل دل است و مرکز علمای کامل. سعدی (گلستان).
گر پای بدر می نهم از مرکز شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده.
سعدی.
- مرکز چرخ؛ کنایه از زمین. (غیاث) (آنندراج).
- مرکز خاک و زمین یا وسط کرهء ارض.؛(غیاث) (آنندراج).
- امثال: حق به مرکز قرار گرفت. (امثال و حکم دهخدا).
|| جائی که لشکر را قیام لازم باشد. (منتهی الارب). جایی که به سپاهیان امر شود در آنجا باشند. (از اقرب الموارد). لشکرگاه. معسکر. اردو. || مرکز والی، محل اقامت او. (لغت مولده است). (از اقرب الموارد). مقر حکومت. حکومتی. || محل استاده کردن چیزی. (غیاث). || در اصطلاح املاء، دندانه در کتابت. هر یک از دندانه های کلمه که نشان حرفی باشد. خمیدگیها که برای باء و پی و تاء و یاء و امثال آن وضع کنند و با نقطه های یگانه و دوگانه و سه گانهء تحتانی و فوقانی از یکدیگر متمایز سازند. چون مرکز ب «بد» و «سبد» و مرکز ن «تند» و «نیک» (یادداشت مرحوم دهخدا).
(1) - ظاهراً مرکز خورشید گرد و کنایه از کرهء زمین است.
همی نام باید که ماند نه ننگ
برین مرکز ماه و پرگار تنگ.فردوسی.
چون مرکز پرگار شد آن قطرهء باران
وان دایرهء آب بسان خط پرگار.منوچهری.
مرکز نشود دایره آن دایره بنگر
صد دایره در دایره بنموده پدیدار.
منوچهری.
|| میان چیزی. (غیاث). قلب. دل :
گه در سجود باش چو در مغرب آفتاب
گه در رکوع باش چو بر مرکز آسمان.
خاقانی.
گوهر خاک را... مجاور مرکز گردانید. (سندبادنامه ص2). جسم هوا را به وسیلت برودت به مرکز ثری فرستاد. (سندبادنامه ص2).
مرکز این گنبد فیروزه رنگ
بر تو فراخ است و بر اندیشه تنگ.نظامی.
هر آن جوهر که هستند از عدد بیش
همه دارند میل مرکز خویش.نظامی.
آن لگد کی دفع خار او کند
حاذقی باید که بر مرکز تند.مولوی.
- فلک خارج مرکز؛ فلک اوج. و از آنرو این فلک را خارج مرکز گویند که مرکز آن غیر مرکز زمین است و محیط بر زمین. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- مرکز اتکاء؛ نقطهء اتکاء. مرکز اتکال. پشت. پشتی بان. پشت و پناه. پشتی وان. هوادار.
- مرکز ارض؛ مرکز زمین.
- مرکز اغبر؛ مرکز غبرا. کنایه از زمین :
بگذشت ز هجرت پس سیصد نود و چار
بنهاد مرا مادر بر مرکز اغبر.ناصرخسرو.
- مرکز خاک (خاکی)؛ زمین :
انباشت شاه معدهء آب روان به خاک
تا کم رسد به مرکز خاکی زیان آب.
خاقانی.
ز پرگار زحل تا مرکز خاک
فروخواند آفرینش های افلاک.نظامی.
- مرکز خورشید؛ کنایه از آسمان چهارم. (برهان) (آنندراج)(1) :
فارغ از این مرکز خورشید گرد
غافل از این دایرهء لاجورد.نظامی.
- || کنایه از دنیا. (برهان) (آنندراج).
- مرکز شدن؛ نقطهء اتکاء و قلب و نقطهء استثنائی چیزی قرار گرفتن :
آسمان و تن از ایشان در جهان پیدا شود
تا نجوم فضل را می مرکز مروا شود.
ناصرخسرو.
- مرکز ضوء؛ در اصطلاح فیزیک، در عدسیها محل تقاطع محور اصلی با محورهای فرعی است.
- مرکز غبرا؛ مرکز اغبر. کنایه از زمین :
بر مرکز غبرا همه در حکم تو باشد
هر جاه که باقی است در این مرکز غبرا.
مسعودسعد.
- مرکز کارزار؛ میدان جنگ :
به کردار آتش به نیزه سوار
همی گشت بر مرکز کارزار.فردوسی.
که هومان به پیروزی شهریار
دوان آمد از مرکز کارزار.فردوسی.
- مرکز مثلث؛ کنایه از زمین، به اعتبار ابعاد ثلاثه که طول و عرض و عمق دارد. (غیاث) :
در مرکز مثلث بگرفت ربع مسکون
فریاد اوج مریخ از تیغ مه صقالش.خاقانی.
|| جای باش مردم. (منتهی الارب). جایگاه. (مهذب الاسماء). موضع و محل شخص؛ أخلّ فلان بمرکز؛ موضع خود را ترک کرد. (از اقرب الموارد) :
زمین را بلندی نبد جایگاه
یکی مرکزی تیره بود و سیاه.فردوسی.
وزین سو من و تو به جنگ اندریم
بدین مرکز نام و ننگ اندریم.فردوسی.
هر زمان از هاتفی آواز می آید ترا
کاندرین مرکز دل خرم نخواهی یافتن.
خاقانی.
فلک به دایگی دین او در این مرکز
زنی است بر سرگهواره ای بمانده دوتا.
خاقانی.
چار پای منبرش را هشت حمالان عرش
بر کتف دارند کاین مرکز ندارد قدر آن.
خاقانی.
مجمع اهل دل است و مرکز علمای کامل. سعدی (گلستان).
گر پای بدر می نهم از مرکز شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده.
سعدی.
- مرکز چرخ؛ کنایه از زمین. (غیاث) (آنندراج).
- مرکز خاک و زمین یا وسط کرهء ارض.؛(غیاث) (آنندراج).
- امثال: حق به مرکز قرار گرفت. (امثال و حکم دهخدا).
|| جائی که لشکر را قیام لازم باشد. (منتهی الارب). جایی که به سپاهیان امر شود در آنجا باشند. (از اقرب الموارد). لشکرگاه. معسکر. اردو. || مرکز والی، محل اقامت او. (لغت مولده است). (از اقرب الموارد). مقر حکومت. حکومتی. || محل استاده کردن چیزی. (غیاث). || در اصطلاح املاء، دندانه در کتابت. هر یک از دندانه های کلمه که نشان حرفی باشد. خمیدگیها که برای باء و پی و تاء و یاء و امثال آن وضع کنند و با نقطه های یگانه و دوگانه و سه گانهء تحتانی و فوقانی از یکدیگر متمایز سازند. چون مرکز ب «بد» و «سبد» و مرکز ن «تند» و «نیک» (یادداشت مرحوم دهخدا).
(1) - ظاهراً مرکز خورشید گرد و کنایه از کرهء زمین است.