استبرق
[اِ تَ رَ] (معرب، اِ) معرب استبرک. (منتهی الارب).(1) دیبا. (مهذب الاسماء). دیبای ستبر. (ربنجنی). دیبای سطبر یا دیبا که بزر ساخته باشند یا جامهء حریر سطبر مانند دیبا یا برنداق سرخ مشابه زههای کمان. (منتهی الارب). دیبای سفت و گنده است مثل اطلس. (غیاث اللغات). دیبائی ستبر است چنانکه سندس دیبائی تُنُک است. دیباج غلیظ فمما اخذوه [ای العرب] من الفارسیه الاستبرق، غلیظ الحریر و اصله استروه. (از جمهرهء ابن درید بنقل سیوطی در المزهر). و صاحب تاج العروس گوید ابن درید در جمهره استبرق را از الفاظ مأخوذهء از سریانی گفته است. الاستبرق، غلیظ الدیباج، فارسی معرب، و اصله «استفره» و قال ابن درید «استروه» و نقل من العجمیه الی العربیه، فلو حُقّر استبرق او کُسّر لکان فی التحقیر «ابیرق» و فی التکسیر «ابارق» بحذف التاء و السین جمیعاً. (المعرب جوالیقی چ احمد محمد شاکر ص 15): عالیهم ثیاب سندس خضر و استبرق و حُلوا اساور من فضه و سقاهم ربّهم شراباً طهوراً. (76/21). متکئین علی فرش بطائنها من استبرق و جنی الجنتین دان. (قرآن 55/54). اولئک لهم جنات عدن تجری من تحتهم الانهار یحلون فیها من اساور من ذهب و یلبسون ثیاباً خضراً من سندس و استبرق متکئین فیها علی الارائک نعم الثواب و حسنت مرتفقاً. (قرآن 18/31).
قاری صفت حله و استبرق و سندس
بر البسه بنویس که از اهل بهشتیم.
نظام قاری (دیوان ص 96).
مخفف آن، ستبرق :
تو گوئی بباغ اندرون روز برف
صف ناژوان و صف عرعران
بسی خواهرانند بر راه رز
سیه موزگان و سمن چادران
بپوشیده در زیر چادر همه
ستبرق ز بالای سر تا بران.منوچهری.
صحرا گویی که خورنق شده ست
بستان همرنگ ستبرق شده ست.منوچهری.
(1) - معرب استبره. (غیاث اللغات).
قاری صفت حله و استبرق و سندس
بر البسه بنویس که از اهل بهشتیم.
نظام قاری (دیوان ص 96).
مخفف آن، ستبرق :
تو گوئی بباغ اندرون روز برف
صف ناژوان و صف عرعران
بسی خواهرانند بر راه رز
سیه موزگان و سمن چادران
بپوشیده در زیر چادر همه
ستبرق ز بالای سر تا بران.منوچهری.
صحرا گویی که خورنق شده ست
بستان همرنگ ستبرق شده ست.منوچهری.
(1) - معرب استبره. (غیاث اللغات).