مذل
[مَ] (ع ص) رجل مذل النفس و الید؛ جوانمرد. (منتهی الارب)؛ سمح. (اقرب الموارد) (از متن اللغه). رجوع به مَذِل شود. || (مص) بی تابی کردن و دلتنگی نمودن. قلق و ضجر. مِذال. مَذَل، فهو: مَذِل و مَذیل. (از متن اللغه). || تنگدل شدن از پوشش راز نهانی. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). به ستوه آمدن از نگاهداشت راز کسی و فاش کردن راز. (از منتهی الارب). بی تابی و قلق نمودن در حفظ رازی و فاش و منتشر کردن آن راز را. گویند: مذل بسره. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). و مذل اللسان بالقول؛ اخرجه و افشاه. (متن اللغه). مَذَل. (متن اللغه). مذال. (اقرب الموارد) (متن اللغه). || جوانمردی کردن بچیزی. (از منتهی الارب). از نگهداری مال بستوه آمدن و انفاق کردن آن را: مذل بماله. (از متن اللغه): مذل نفسه بالشی ء؛ سمحت به. (اقرب الموارد). مَذَل. (متن اللغه). مذال. (متن اللغه) (اقرب الموارد). || در رختخواب قلق و بی تابی کردن و جابجا شدن. مَذَل. مذال. (از متن اللغه). || به خواب شدن پای کسی و سست گردیدن آن. (از منتهی الارب). مَذَل. خدر شدن پا. (از متن اللغه). در خواب شدن پای. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). || (اِمص) سستی و فروهشتگی هر چه باشد. (منتهی الارب). هر فتره و خدر را مذل گویند. (از اقرب الموارد).