مذاب
[مُ](1) (ع ص) (از «ذوب») گداخته. (دستورالاخوان) (زمخشری) (برهان قاطع). گداخته شده. (غیاث اللغات). آب شده. مایع گشته. (ناظم الاطباء). نعت مفعولی از اِذابه. ذوب شده :
دولت میر قوی باد و تن میر قوی
بر کف میر می سرخ چو یاقوت مذاب.
فرخی.
به کنیت ملک الشرق کآسمانش نوشت
به سکه رخ خورشید بر به زر مذاب.
خاقانی.
دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ
مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب.خاقانی.
عاشق صادق به زخم دوست نمیرد
زهر مذابم بده که ماء معین است.سعدی.
به هوای لب شیرین دهنان چند کنی
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده.حافظ.
(1) - به فتح اول هم آمده است. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).
دولت میر قوی باد و تن میر قوی
بر کف میر می سرخ چو یاقوت مذاب.
فرخی.
به کنیت ملک الشرق کآسمانش نوشت
به سکه رخ خورشید بر به زر مذاب.
خاقانی.
دوش ز نوزادگان دعوت نو ساخت باغ
مجلسشان آب زد ابر به سیم مذاب.خاقانی.
عاشق صادق به زخم دوست نمیرد
زهر مذابم بده که ماء معین است.سعدی.
به هوای لب شیرین دهنان چند کنی
جوهر روح به یاقوت مذاب آلوده.حافظ.
(1) - به فتح اول هم آمده است. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء).