مخلخل
[مُ خَ خَ] (ع اِ) جای خلخال از ساق. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). جای خلخال از ساق و اشتالنگ. (ناظم الاطباء) : ساق و ساعد ما را به عادت نسوان مسور و مخلخل نیافته اند. (مرزبان نامه). || شخصی که بگیرد گوشتی که بر استخوان باشد. (آنندراج)(1). خَلْخَلَ العظم؛ گرفت گوشت را که بر استخوان بود. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). (به کسر خاء دوم) آن که گوشت از استخوان برمی گیرد و برهنه می کند آن را. (ناظم الاطباء). || چیزی که اجزایش با هم خوب چسبان و متصل نباشد. (غیاث) (آنندراج). اجزای از هم گسیخته. بی توان. سست :
گفت آری تجربه کردم که من
سخت رنجورم مخلخل گشته تن.مولوی.
|| درهم ریخته. ویران :
تا که من باشم وجود من بود
مسجد اقصی مخلخل کی شود.مولوی.
(1) - در آنندراج اشتباهاً این معنی را به فتح خاء دوم آورده و به کسر صحیح است.
گفت آری تجربه کردم که من
سخت رنجورم مخلخل گشته تن.مولوی.
|| درهم ریخته. ویران :
تا که من باشم وجود من بود
مسجد اقصی مخلخل کی شود.مولوی.
(1) - در آنندراج اشتباهاً این معنی را به فتح خاء دوم آورده و به کسر صحیح است.