است
[اَ / ـَسْ] (فعل) ـَست(1). صورتی از کلمهء هست. هست. (مؤید الفضلاء). و آن مفرد مغایب (سوم شخص مفرد) است از مصدر استن و بدین وجه صرف میشود: استم. استی. است. استیم. استید. استند. و گاهی بتخفیف چنین آرند: ام. ای. است. ایم. اید. اند.
است هرگـاه به ماقبل متصل شود همزهء آن ساقط شود مانند: آمده ست و جانست و دلست. اگر حرف آخر کلمهء ماقبل، هاء غیرملفوظ باشد جایز است که همزه بجا ماند مانند: گفته است و گوینده است :
خدای جهان بر زبانم گواست
که گنج و سرای سپاهم تراست.فردوسی.
من آنچه شنیدم بگفتمْت راست
تو به دان کنون رای و فرمان تراست.
فردوسی.
ز چین تا به گلزریون لشکر است
بر ایشان چو خاقان چینی سر است.
فردوسی.
گفت [امیر محمد] مرادی دیگر است، اگر آن حاصل شود هرچه بمن رسیده است بر دلم خوش شود. (تاریخ بیهقی). و از کردهء خود پشیمان شدند و زبانها بگشادند که ما بیچاره ها گنهکاریم، حکم تراست. (قصص الانبیاء ص 84).
ای لعبت خندان لب لعلت که گزیده ست
در باغ لطافت گل روی تو که چیده ست.
سعدی.
ز سر تا پا گلی ای شاخ نازک
که برگت شیوه است و میوه ات ناز.
کمال خجندی.
این کلمه را قُدما بکسر همزه تلفظ میکرده اند چنانکه امروز در اصفهان(2) :
مر او را تو با ما بصحرا فرست
که صحرا کنون جنت دیگرِست.فردوسی.
در صفتت ملک را هزار دهان زاد
هر دهنی را از آن هزار زبانست
طبع ثنای ترا چنانکه بباید
خواست که گوید ز هیچ نوع ندانست
عقل کمال ترا در آنچه گمان برد
گشت که دریابد ای عجب نتوانست
بارهء شبدیز تو به رفتن و جستن
نائب ابر بهار و باد بزانِست.مسعودسعد.
(1) - در: مَنَست.
(2) - جز در موردی که آخر کلمهء ماقبل «است» حرف علّه باشد مانند: گو است.
است هرگـاه به ماقبل متصل شود همزهء آن ساقط شود مانند: آمده ست و جانست و دلست. اگر حرف آخر کلمهء ماقبل، هاء غیرملفوظ باشد جایز است که همزه بجا ماند مانند: گفته است و گوینده است :
خدای جهان بر زبانم گواست
که گنج و سرای سپاهم تراست.فردوسی.
من آنچه شنیدم بگفتمْت راست
تو به دان کنون رای و فرمان تراست.
فردوسی.
ز چین تا به گلزریون لشکر است
بر ایشان چو خاقان چینی سر است.
فردوسی.
گفت [امیر محمد] مرادی دیگر است، اگر آن حاصل شود هرچه بمن رسیده است بر دلم خوش شود. (تاریخ بیهقی). و از کردهء خود پشیمان شدند و زبانها بگشادند که ما بیچاره ها گنهکاریم، حکم تراست. (قصص الانبیاء ص 84).
ای لعبت خندان لب لعلت که گزیده ست
در باغ لطافت گل روی تو که چیده ست.
سعدی.
ز سر تا پا گلی ای شاخ نازک
که برگت شیوه است و میوه ات ناز.
کمال خجندی.
این کلمه را قُدما بکسر همزه تلفظ میکرده اند چنانکه امروز در اصفهان(2) :
مر او را تو با ما بصحرا فرست
که صحرا کنون جنت دیگرِست.فردوسی.
در صفتت ملک را هزار دهان زاد
هر دهنی را از آن هزار زبانست
طبع ثنای ترا چنانکه بباید
خواست که گوید ز هیچ نوع ندانست
عقل کمال ترا در آنچه گمان برد
گشت که دریابد ای عجب نتوانست
بارهء شبدیز تو به رفتن و جستن
نائب ابر بهار و باد بزانِست.مسعودسعد.
(1) - در: مَنَست.
(2) - جز در موردی که آخر کلمهء ماقبل «است» حرف علّه باشد مانند: گو است.