مأوا
[مَءْ] (ع اِ) جای بودن و با لفظ دادن و ساختن و گرفتن و به مأوا شدن مستعمل. (آنندراج). مسکن و منزل و خانه و لانه و جایگاه و مقام و جای اقامت و مکان و جای سکونت. (ناظم الاطباء). رسم الخطی از مأوی :
چنان پندارد آن مسکین در اینجا
کزین خوشتر نباشد هیچ مأوا.
ناصرخسرو.
هر زمان این شاهباز ملک را
ساعد اقبال مأوا دیده ام.خاقانی.
در سیه کاری چو شب روی سپید آرم چو صبح
پس سپید آید سیه خانه به شب مأوای من.
خاقانی.
در این ژرف صحرا که مأوای ماست
خورشهای ما صید صحرای ماست.نظامی.
گذشت از شما کیست از دام و دد
که دارد در این دشت مأوای خود.نظامی.
ز رحمت بر او شب نیارست خفت
به مأوای خود بازش آورد و گفت...
سعدی (بوستان).
و رجوع به مأوی شود.
- هشت مأوا؛ هشت بهشت. هشت مأوی :
آن خط بیاموز تا برآیی
از چاه سقر تا به هشت مأوا.
ناصرخسرو (دیوان ص42).
و رجوع به هشت بهشت و هشت مأوی شود.
چنان پندارد آن مسکین در اینجا
کزین خوشتر نباشد هیچ مأوا.
ناصرخسرو.
هر زمان این شاهباز ملک را
ساعد اقبال مأوا دیده ام.خاقانی.
در سیه کاری چو شب روی سپید آرم چو صبح
پس سپید آید سیه خانه به شب مأوای من.
خاقانی.
در این ژرف صحرا که مأوای ماست
خورشهای ما صید صحرای ماست.نظامی.
گذشت از شما کیست از دام و دد
که دارد در این دشت مأوای خود.نظامی.
ز رحمت بر او شب نیارست خفت
به مأوای خود بازش آورد و گفت...
سعدی (بوستان).
و رجوع به مأوی شود.
- هشت مأوا؛ هشت بهشت. هشت مأوی :
آن خط بیاموز تا برآیی
از چاه سقر تا به هشت مأوا.
ناصرخسرو (دیوان ص42).
و رجوع به هشت بهشت و هشت مأوی شود.