ازرق
[اَ رَ] (ع ص)(1) نیلگون. (غیاث اللغات). کبود. (غیاث اللغات). آبی. زاغ. (حاشیهء فرهنگ اسدی نخجوانی) :
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب، کرکم(2).
منجیک یا بهرامی.
بر صنم دیگر، پارهء یاقوت ازرق آبدار بود بوزن چهار صد و پنجاه مثقال. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 413). || صافی از چیزها. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). هرچه صاف و بیغش باشد. آب صاف. (غیاث اللغات). آب صافی. (مهذب الاسماء): نصل ازرق؛ پیکان نیک روشن. (منتهی الارب). سیف ازرق؛ تیغی سخت روشن. (مهذب الاسماء). || کسی که سیاهی چشم او مایل به کبودی یا سبزی یا زردی باشد. (غیاث اللغات). گربه چشم. (منتهی الارب) (زوزنی) (مجمل اللغات) (دستور اللغه) (تاج المصادر بیهقی). کبودچشم. زاغ چشم. سبزچشم. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). کاس :
چشم تو گر بد سیاه و جانفزا
گر نماند او جانفزا ازرق چرا.مولوی.
|| نابینا. (منتهی الارب). اعمی. مؤنث: زَرْقاء. ج، زُرق. || مجازاً آسمان، سپهر (بمناسبت رنگ کبود آن) :
با اهل هنر جهان بکین است
مرد هنری از آن غمین است
آن کو ببر خرد مهین است
زین ازرق بیخرد کهین است.ابوالفرج رونی.
- ازرق آسمانجونی؛(3) کبود آسمانی.
- چرخ ازرق؛ آسمان.
- خرقهء ازرق یا جامهء ازرق؛ جامهء صوفیان که برنگ ازرق بود و کلمهء زرق به معنی شید و هم زراقی را برای صوفی دروغین و مرائی از آن ساخته اند :
چندان بمان که خرقهء ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش.حافظ.
غلام همت دردی کشان یکرنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند.
حافظ.
- گل ازرق؛ گل کبود. نیلوفر :
هر طرف کآفتاب بردارد
گل ازرق در او نظر دارد.نظامی.
و رجوع به گل ازرق شود.
(1) - Bleu. (2) - ن ل: مر او را چون طرازی خوب کرکم.
(3) - Bleu azure.
فلک مر جامه ای را ماند ازرق
ورا همچون طراز خوب، کرکم(2).
منجیک یا بهرامی.
بر صنم دیگر، پارهء یاقوت ازرق آبدار بود بوزن چهار صد و پنجاه مثقال. (ترجمهء تاریخ یمینی ص 413). || صافی از چیزها. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). هرچه صاف و بیغش باشد. آب صاف. (غیاث اللغات). آب صافی. (مهذب الاسماء): نصل ازرق؛ پیکان نیک روشن. (منتهی الارب). سیف ازرق؛ تیغی سخت روشن. (مهذب الاسماء). || کسی که سیاهی چشم او مایل به کبودی یا سبزی یا زردی باشد. (غیاث اللغات). گربه چشم. (منتهی الارب) (زوزنی) (مجمل اللغات) (دستور اللغه) (تاج المصادر بیهقی). کبودچشم. زاغ چشم. سبزچشم. (السامی فی الاسامی) (مهذب الاسماء). کاس :
چشم تو گر بد سیاه و جانفزا
گر نماند او جانفزا ازرق چرا.مولوی.
|| نابینا. (منتهی الارب). اعمی. مؤنث: زَرْقاء. ج، زُرق. || مجازاً آسمان، سپهر (بمناسبت رنگ کبود آن) :
با اهل هنر جهان بکین است
مرد هنری از آن غمین است
آن کو ببر خرد مهین است
زین ازرق بیخرد کهین است.ابوالفرج رونی.
- ازرق آسمانجونی؛(3) کبود آسمانی.
- چرخ ازرق؛ آسمان.
- خرقهء ازرق یا جامهء ازرق؛ جامهء صوفیان که برنگ ازرق بود و کلمهء زرق به معنی شید و هم زراقی را برای صوفی دروغین و مرائی از آن ساخته اند :
چندان بمان که خرقهء ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پیر ژنده پوش.حافظ.
غلام همت دردی کشان یکرنگم
نه آن گروه که ازرق لباس و دل سیهند.
حافظ.
- گل ازرق؛ گل کبود. نیلوفر :
هر طرف کآفتاب بردارد
گل ازرق در او نظر دارد.نظامی.
و رجوع به گل ازرق شود.
(1) - Bleu. (2) - ن ل: مر او را چون طرازی خوب کرکم.
(3) - Bleu azure.