له
[لَهْ] (اِ) شراب. بادهء انگوری. شراب انگوری. (برهان) :
هرچه بستاند از حرام و حرج
از بهای نماز و روزه و حج
یا به له یا به منگ صرف کند
برف را یار دوغ و ترف کند.سنائی.
با له و منگ عمر خویش هدر.سنائی.
دولت آنراست در این وقت که آبش از له
صلت آنراست در این شهر که نانش از بنگ.
سنائی.
|| بوی. (جهانگیری). مطلق بوی را گویند، خواه بوی خوش و خواه بوی بد. (برهان) :
هر یکی را ز سیلی و له تاز(1)
سبلت و ریش و خایگان گنده.سوزنی.
من چه گفتم کجا بماند دل
که دلم له نبرده رفت از کار.مولوی.
|| درخت ناجو را گویند و به عربی صنوبر خوانند. (برهان). ناژو. || جخج. جخش. خرک، جخش چیزیست که بگردن اهل فرغانه و ختلان برآید چون بادنجانی و درد نکند و بزبان ما آن را له گویند. (لغت نامهء اسدی ذیل لغت جخش)(2). || سیلاب. (به لهجهء طبری). || لَهْ یا لِهْ. پسوند که مثل علامت تصغیر می نماید: زنگله. چراغله. چرخله. کندوله. لوله. جغله. کوتوله. خپله. || مزید مؤخر امکنه واقع شود: مشتله. مشوله. ملاله. جدیله. بتیله. ابله. بوله.
(1) - کلمه در این شاهد ممکن است «لت» باشد.
(2) - Goitre.
هرچه بستاند از حرام و حرج
از بهای نماز و روزه و حج
یا به له یا به منگ صرف کند
برف را یار دوغ و ترف کند.سنائی.
با له و منگ عمر خویش هدر.سنائی.
دولت آنراست در این وقت که آبش از له
صلت آنراست در این شهر که نانش از بنگ.
سنائی.
|| بوی. (جهانگیری). مطلق بوی را گویند، خواه بوی خوش و خواه بوی بد. (برهان) :
هر یکی را ز سیلی و له تاز(1)
سبلت و ریش و خایگان گنده.سوزنی.
من چه گفتم کجا بماند دل
که دلم له نبرده رفت از کار.مولوی.
|| درخت ناجو را گویند و به عربی صنوبر خوانند. (برهان). ناژو. || جخج. جخش. خرک، جخش چیزیست که بگردن اهل فرغانه و ختلان برآید چون بادنجانی و درد نکند و بزبان ما آن را له گویند. (لغت نامهء اسدی ذیل لغت جخش)(2). || سیلاب. (به لهجهء طبری). || لَهْ یا لِهْ. پسوند که مثل علامت تصغیر می نماید: زنگله. چراغله. چرخله. کندوله. لوله. جغله. کوتوله. خپله. || مزید مؤخر امکنه واقع شود: مشتله. مشوله. ملاله. جدیله. بتیله. ابله. بوله.
(1) - کلمه در این شاهد ممکن است «لت» باشد.
(2) - Goitre.