لون
[لَ] (ع اِ)(1) رنگ. گونه چون زردی و سرخی و مانند آن. (منتهی الارب). مطلق رنگ. (برهان). رنگ. (ترجمان القرآن جرجانی). فام. رنج. (لغت محلی شوشتر ذیل کلمهء رنج). بَوص. بُوص. ردع. نجار. نُجار. (منتهی الارب). فام و گون در کلمات مرکبه، چون لعل فام و لعلگون. ج، الوان :
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو
گفتا به بوی و لون عزیز است مشک ناب.
عنصری.
و ده تخت جامهء مرتفع از هر لونی. (تاریخ بیهقی).
ز بهر دیدن جانت همی چشمی دگر باید
که بی لون است چشم سر نبیند جز همه الوان.
ناصرخسرو.
لون انقاس داشت پشت زمین
رنگ زنگار داشت روی هوا.مسعودسعد.
بسا شبا که در او رشک بر دو رنگ آورد
ز گونهء می و از لون ساغر آتش و آب.
مسعودسعد.
دارد بگاه آنکه کنی رنگش آزمون
باشد به بوی چونکه کنی بویش امتحان
لون عقیق و گونهء یاقوت و رنگ لعل
بوی عبیر و نکهت مشک و نسیم بان.
جوهری زرگر.
مکن به لون سیه دیگ را شکسته، ببین
که از دهان کدام اژدها برون آمد.خاقانی.
مهر به زوبین زرد دیلم درگاه توست
ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد.خاقانی.
بقای شاه جهان باد تا دهد سایه
زمین بشکل صنوبر فلک به لون سداب.
خاقانی.
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم.خاقانی.
او به نزد من همی ارزد دو کون
من به جانش ناظرستم تو به لون.مولوی.
مختلف اللون؛ رنگارنگ. التقاع؛ رنگ بگردیدن. (تاج المصادر). رُبشه؛ اختلاف لون. لونٌ لؤلؤی، لونٌ لؤلؤان؛ مروارید رنگ. (منتهی الارب). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بالفتح و سکون الواو. غنیٌ عن التعریف و ماقیل من انه کیفیه تتوقف ابصارها علی ابصار شیئی آخر هو الضوء بیان لحکم من احکامه قال بعض القدماء من الحکماء لا حقیقه لشی ء من الالوان اصلا بل کلها متخیله. و انما یتخیل البیاض من مخالطه الهواء المضئی للاجسام الشفافه المتصغره جداً کمافی زَبد البحر و الثلج و الزجاج المدقوق ناعماً و السوا یتخیل بضد ذلک. و هو عدم غور الهواء و الضوء فی عمق الجسم. و منهم من قال: الماء یوجب السواد ای تخیله لماء یخرج الهواء فان الهواء اذا ابتلت مالت الی السواد. و قیل السواد لون حقیقی لاتخیلی فانه لاینسلخ عن الجسم البته بخلاف البیاض فان الابیض قابل للالوان کلها. و القابل لها یکون خالیاً عنها. و من اعترف بوجودهما قال هما اصلان و البواقی من الالوان یحصل بالترکیب فانهما اذا خلطا و حدهما حصلت الغبره و اذا خلطا مع ضوء کفی الغمام الذی اشرقت علیه الشمس و الدخان الذی خالطه النار حصلت الحمره. ان غلبت السواد علی الضوءِ فی الجمله و ان اشتدت غلبته حصلت القتمه و مع غلبه الضوء علی السواد حصلت الصفره و ان خالط الصفره سواد مشرق فالخضره و الخضره اذا خلطت مع بیاض حصلت الزنجاریه و مع سواد حصلت الکراثیه الشدیده و الکراثیه ان خلط بها سواد مع قلیل حمره حصلت النیلیه ثم النیلیه ان خلطا حمره حصلت الارجوانیه و علی هذا فقس؛ و قال قوم من المعترفین بالالوان، الاصل فیها خمسه. السواد و البیاض و الحمره و الصفره و الخضره فهذه الوان بسیطه و یحصل البواقی بالترکیب و المحققون علی انها کیفیات متحققه. و قد تکون متخیله کما فی بعض الصور المذکوره و اما ان الالوان البسیطه خمسه (کذا) او اقل او اکثر فمما لم یقم علیه دلیل. (فائده) قال ابن سینا و کثیر من الحکماء انما یحدث اللون فی الجسم بالفعل عند حصول الضوء فیه و انه غیر موجود فی الظلمه بل الجسم فی الظلمه مستعدلان یحصل فیه اللون المعین عند الضوءَ و المشهور بین الجمهوران الضوء شرط لرؤیته لالوجوده فی نفسه فان رؤیته زائده علی ذاته المتیقن عدم رؤیته فی الظلمه و اما عدمه فی نفسه فلا و هو مختارالامام. کذا فی شرح المواقف فی المبصرات.
در ذیل تذکرهء ضریر انطاکی آمده است: لون، و قد یترجم به عن فساد الالوان و هو تغیرها عن المجری الطبیعی الی ما یشابه الخلط الغالب کالصفره و السواد فی الیرقان و غلبه الرصاصیه فی البلغم و شده الحمره فی الدم و هذه ان استندت الی مرض کالصفار مث وقت نزف الدم و ضعف الکبد فعلاجها علاج ذلک المرض و الا فان کانت من غیر موجب فلتغیر الدم بخلط آخر و قد یکون تغیر اللون لو هم و هم و افراط تحلیل کجماع محبوب تشتد معه اللذه فیعظم الاستفراغ (العلاج) زوال الاسباب المعلومه و الاکثار من جید الغذاء و تنقیه الجلد بما مرفی الورم کالاَس و العفص و غیره و ترک ما یفسد الالوان کالکمون و من فساد الالوان ایضاً ما یحدث من الرائحه الحاده بالاطفال فی مصر فقد غفل عنه الاطباء کافه و هو مهم یموت بسببه کثیر من الاطفال او تنشأ عنه امراض تکون کالجبلیه و حاصل الامر فی تعلیل هذا ان هواء مصر کما علمت شدید اللطافه و الرطوبه و التخلخل و ماشانه ذلک تنطبع فیه الروائح بسهوله خصوصاً العاده و الثقیله و الاطفال شأنهم ذلک فتتأثر لشده التشابه و العلاقه الاتری الی الورد کیف یحدث الزکام لتفتیحه و الفریبون لحدته فی سائر الاماکن و الیاسمین الصداع للمحرور و لایبعد ان یقع هذا التأثیر فی غیر مصرهم لکن لم یشعر به لقلته و الذی اقول فی تحریر هذا الامر بالمشاهده و التجربه انه اذا کان المشموم حاداً طیب الرائحه کالمسک اشتدت الحمره فی الوجه و دعک الانف و الحمی فی الرأس و ان کانت خبیثه خصوصاً الکائنه عنه فتح الاخلیه اصفر اللون و غارت العین و کثر التهوع و الاسهال و ارتخی الجلد و اشد المؤثرات بیوت الخلا ثم الحلتیت ثم المسک ثم الخمر و متی قل الاسهال و القی ء و کثر تحرک الرأس فالمشموم خمر ما لم یکثر سیلان الانف فان کثر فمسک. اذا عرفت هذه العلامات فاعلم ان العلاج من الرائحه الخبیثه مرخ الرأس بدهن السفرجل و البخور بالصندل و الطلاء به و بالمرسین مع الخل و سقی شراب البنفسج و ماء التفاح و الورد و من الطیبه ان یوضع العود فی التفاح و یشوی فی العجین حتی یتهری فیستجلب بماءالورد و بشراب الصندل و یسقی فان کان هناک قی ء بدل ماءالورد بماءالنعناع أو اسهال بدل التفاح بالسفرجل و مما یجب فی العلاج من الزباد خاصه الدهن بحب البان و سقی شراب البنفسج و من الحلتیت شم الخزاما و دهن اللوز و سقی شراب الصندل و الخشخاش و من المسک الطلاء بدهن البنفسج بالخل و سقی ماءالنعناع بشراب الحصرم و جعل سحیق الورد و الصندل علی الرأس و اما ما تصنعه نساء مصر من اعطاء الاطفال ما کان الضرر منه فخطر جداً لکنه ان سلم منه انتج عدم التضرر بالمشموم مره اخری لمخالطته الطبع فهذا ما استحضرناه الاَن فی هذه العله و هو کافٍ اِن شاء الله تعالی. (ذیل تذکرهء ضریر انطاکی ص15). || رنگ روی را نیز گویند. (مهذب الاسماء). || خرمابن بسیاربار. نوعی از خرما. لونه و لینه یکی. ج، لین، لینه. جج، لیان. منه قوله تعالی: ما قطعتم من لینه(2). و تمرها یسمی العجوه. نوعی از خرمای زبون. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). نوعی است از خرما. (مهذب الاسماء). || پیکر. || هیئت. || آنچه فصل نماید میان چیزی و غیر آن. || جنس. نوع. (منتهی الارب). قسم: از هر لونی؛ از هر قسمی : چون این رسول بازگشت سلطان مسعود قوی دل شد و کارها از لونی دیگر پیش گرفت. (تاریخ بیهقی). اگر کاغذها و نسختهای من همه به قصد ناچیز نکرده بودند این تاریخ از لونی دیگر آمدی. (تاریخ بیهقی ص289). سرما اینجا از لون دیگر بود و برف پیوسته گشت و در هیچ سفر لشکر را رنج آنقدر نرسید. (تاریخ بیهقی 578). بسیار سخن رفت از هر لونی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص432). سوی هرات برویم و از غزنین اسب و اشتر و سلاح دیگر خواهیم و کارها از لونی دیگر بسازیم. (تاریخ بیهقی ص594). پس از عید جنگ مصاف باید کرد و پس از آن شغل ایشان را از لون دیگر پیش باید گرفت و بداشت. (تاریخ بیهقی ص585). کارها رفت سخت بسیار در این مدت که این مهتر بزرگ بری بود بر دست وی از هر لونی پسندیده و ناپسندیده. (تاریخ بیهقی ص402). حدیث مرگ وی از هر لونی گفتند: از حدیث فقاع و شراب و کباب... و حقیقت آن ایزد عز ذکره تواند دانست. (تاریخ بیهقی ص500). تا خبر پسر یغمر بشنوده اند... از لونی دیگر شده اند. (تاریخ بیهقی ص404). اگر احتیاجی خواهد بود با خانان عدتی و معونتی خواستن نامه از لونی دیگر باید. (تاریخ بیهقی ص644). این پادشاه از لونی دیگر آمده است. (تاریخ بیهقی ص618). راندن تاریخ از لونی دیگر باید، نخست خطبه ای خواهم نبشت. (تاریخ بیهقی). خصمان امروز مغافصه آمدند و فردا اگر آیند کوشش از لونی دیگر بینند. (تاریخ بیهقی ص639). طرفه آن آمد که آب هم نبود و در این راه کسی یاد نداشت، تنگی آب بر آن لون که به جویهای بزرگ میرسیدیم خشک بود. (تاریخ بیهقی ص630).
فرازآیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها.
ناصرخسرو.
و در سواد هری صدوبیست لون انگور یافته شود، هر یک از دیگری لطیف تر. (چهارمقالهء عروضی ص31).
(1) - Couleur. (2) - قرآن 59/5.
گفتم که مشک ناب است آن جعد زلف تو
گفتا به بوی و لون عزیز است مشک ناب.
عنصری.
و ده تخت جامهء مرتفع از هر لونی. (تاریخ بیهقی).
ز بهر دیدن جانت همی چشمی دگر باید
که بی لون است چشم سر نبیند جز همه الوان.
ناصرخسرو.
لون انقاس داشت پشت زمین
رنگ زنگار داشت روی هوا.مسعودسعد.
بسا شبا که در او رشک بر دو رنگ آورد
ز گونهء می و از لون ساغر آتش و آب.
مسعودسعد.
دارد بگاه آنکه کنی رنگش آزمون
باشد به بوی چونکه کنی بویش امتحان
لون عقیق و گونهء یاقوت و رنگ لعل
بوی عبیر و نکهت مشک و نسیم بان.
جوهری زرگر.
مکن به لون سیه دیگ را شکسته، ببین
که از دهان کدام اژدها برون آمد.خاقانی.
مهر به زوبین زرد دیلم درگاه توست
ماه به لون سیاه هندوی بام تو باد.خاقانی.
بقای شاه جهان باد تا دهد سایه
زمین بشکل صنوبر فلک به لون سداب.
خاقانی.
حالی به وداع از اشک هر دو
لون شفق ارغوان ببینم.خاقانی.
او به نزد من همی ارزد دو کون
من به جانش ناظرستم تو به لون.مولوی.
مختلف اللون؛ رنگارنگ. التقاع؛ رنگ بگردیدن. (تاج المصادر). رُبشه؛ اختلاف لون. لونٌ لؤلؤی، لونٌ لؤلؤان؛ مروارید رنگ. (منتهی الارب). صاحب کشاف اصطلاحات الفنون آرد: بالفتح و سکون الواو. غنیٌ عن التعریف و ماقیل من انه کیفیه تتوقف ابصارها علی ابصار شیئی آخر هو الضوء بیان لحکم من احکامه قال بعض القدماء من الحکماء لا حقیقه لشی ء من الالوان اصلا بل کلها متخیله. و انما یتخیل البیاض من مخالطه الهواء المضئی للاجسام الشفافه المتصغره جداً کمافی زَبد البحر و الثلج و الزجاج المدقوق ناعماً و السوا یتخیل بضد ذلک. و هو عدم غور الهواء و الضوء فی عمق الجسم. و منهم من قال: الماء یوجب السواد ای تخیله لماء یخرج الهواء فان الهواء اذا ابتلت مالت الی السواد. و قیل السواد لون حقیقی لاتخیلی فانه لاینسلخ عن الجسم البته بخلاف البیاض فان الابیض قابل للالوان کلها. و القابل لها یکون خالیاً عنها. و من اعترف بوجودهما قال هما اصلان و البواقی من الالوان یحصل بالترکیب فانهما اذا خلطا و حدهما حصلت الغبره و اذا خلطا مع ضوء کفی الغمام الذی اشرقت علیه الشمس و الدخان الذی خالطه النار حصلت الحمره. ان غلبت السواد علی الضوءِ فی الجمله و ان اشتدت غلبته حصلت القتمه و مع غلبه الضوء علی السواد حصلت الصفره و ان خالط الصفره سواد مشرق فالخضره و الخضره اذا خلطت مع بیاض حصلت الزنجاریه و مع سواد حصلت الکراثیه الشدیده و الکراثیه ان خلط بها سواد مع قلیل حمره حصلت النیلیه ثم النیلیه ان خلطا حمره حصلت الارجوانیه و علی هذا فقس؛ و قال قوم من المعترفین بالالوان، الاصل فیها خمسه. السواد و البیاض و الحمره و الصفره و الخضره فهذه الوان بسیطه و یحصل البواقی بالترکیب و المحققون علی انها کیفیات متحققه. و قد تکون متخیله کما فی بعض الصور المذکوره و اما ان الالوان البسیطه خمسه (کذا) او اقل او اکثر فمما لم یقم علیه دلیل. (فائده) قال ابن سینا و کثیر من الحکماء انما یحدث اللون فی الجسم بالفعل عند حصول الضوء فیه و انه غیر موجود فی الظلمه بل الجسم فی الظلمه مستعدلان یحصل فیه اللون المعین عند الضوءَ و المشهور بین الجمهوران الضوء شرط لرؤیته لالوجوده فی نفسه فان رؤیته زائده علی ذاته المتیقن عدم رؤیته فی الظلمه و اما عدمه فی نفسه فلا و هو مختارالامام. کذا فی شرح المواقف فی المبصرات.
در ذیل تذکرهء ضریر انطاکی آمده است: لون، و قد یترجم به عن فساد الالوان و هو تغیرها عن المجری الطبیعی الی ما یشابه الخلط الغالب کالصفره و السواد فی الیرقان و غلبه الرصاصیه فی البلغم و شده الحمره فی الدم و هذه ان استندت الی مرض کالصفار مث وقت نزف الدم و ضعف الکبد فعلاجها علاج ذلک المرض و الا فان کانت من غیر موجب فلتغیر الدم بخلط آخر و قد یکون تغیر اللون لو هم و هم و افراط تحلیل کجماع محبوب تشتد معه اللذه فیعظم الاستفراغ (العلاج) زوال الاسباب المعلومه و الاکثار من جید الغذاء و تنقیه الجلد بما مرفی الورم کالاَس و العفص و غیره و ترک ما یفسد الالوان کالکمون و من فساد الالوان ایضاً ما یحدث من الرائحه الحاده بالاطفال فی مصر فقد غفل عنه الاطباء کافه و هو مهم یموت بسببه کثیر من الاطفال او تنشأ عنه امراض تکون کالجبلیه و حاصل الامر فی تعلیل هذا ان هواء مصر کما علمت شدید اللطافه و الرطوبه و التخلخل و ماشانه ذلک تنطبع فیه الروائح بسهوله خصوصاً العاده و الثقیله و الاطفال شأنهم ذلک فتتأثر لشده التشابه و العلاقه الاتری الی الورد کیف یحدث الزکام لتفتیحه و الفریبون لحدته فی سائر الاماکن و الیاسمین الصداع للمحرور و لایبعد ان یقع هذا التأثیر فی غیر مصرهم لکن لم یشعر به لقلته و الذی اقول فی تحریر هذا الامر بالمشاهده و التجربه انه اذا کان المشموم حاداً طیب الرائحه کالمسک اشتدت الحمره فی الوجه و دعک الانف و الحمی فی الرأس و ان کانت خبیثه خصوصاً الکائنه عنه فتح الاخلیه اصفر اللون و غارت العین و کثر التهوع و الاسهال و ارتخی الجلد و اشد المؤثرات بیوت الخلا ثم الحلتیت ثم المسک ثم الخمر و متی قل الاسهال و القی ء و کثر تحرک الرأس فالمشموم خمر ما لم یکثر سیلان الانف فان کثر فمسک. اذا عرفت هذه العلامات فاعلم ان العلاج من الرائحه الخبیثه مرخ الرأس بدهن السفرجل و البخور بالصندل و الطلاء به و بالمرسین مع الخل و سقی شراب البنفسج و ماء التفاح و الورد و من الطیبه ان یوضع العود فی التفاح و یشوی فی العجین حتی یتهری فیستجلب بماءالورد و بشراب الصندل و یسقی فان کان هناک قی ء بدل ماءالورد بماءالنعناع أو اسهال بدل التفاح بالسفرجل و مما یجب فی العلاج من الزباد خاصه الدهن بحب البان و سقی شراب البنفسج و من الحلتیت شم الخزاما و دهن اللوز و سقی شراب الصندل و الخشخاش و من المسک الطلاء بدهن البنفسج بالخل و سقی ماءالنعناع بشراب الحصرم و جعل سحیق الورد و الصندل علی الرأس و اما ما تصنعه نساء مصر من اعطاء الاطفال ما کان الضرر منه فخطر جداً لکنه ان سلم منه انتج عدم التضرر بالمشموم مره اخری لمخالطته الطبع فهذا ما استحضرناه الاَن فی هذه العله و هو کافٍ اِن شاء الله تعالی. (ذیل تذکرهء ضریر انطاکی ص15). || رنگ روی را نیز گویند. (مهذب الاسماء). || خرمابن بسیاربار. نوعی از خرما. لونه و لینه یکی. ج، لین، لینه. جج، لیان. منه قوله تعالی: ما قطعتم من لینه(2). و تمرها یسمی العجوه. نوعی از خرمای زبون. (منتهی الارب) (منتخب اللغات). نوعی است از خرما. (مهذب الاسماء). || پیکر. || هیئت. || آنچه فصل نماید میان چیزی و غیر آن. || جنس. نوع. (منتهی الارب). قسم: از هر لونی؛ از هر قسمی : چون این رسول بازگشت سلطان مسعود قوی دل شد و کارها از لونی دیگر پیش گرفت. (تاریخ بیهقی). اگر کاغذها و نسختهای من همه به قصد ناچیز نکرده بودند این تاریخ از لونی دیگر آمدی. (تاریخ بیهقی ص289). سرما اینجا از لون دیگر بود و برف پیوسته گشت و در هیچ سفر لشکر را رنج آنقدر نرسید. (تاریخ بیهقی 578). بسیار سخن رفت از هر لونی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص432). سوی هرات برویم و از غزنین اسب و اشتر و سلاح دیگر خواهیم و کارها از لونی دیگر بسازیم. (تاریخ بیهقی ص594). پس از عید جنگ مصاف باید کرد و پس از آن شغل ایشان را از لون دیگر پیش باید گرفت و بداشت. (تاریخ بیهقی ص585). کارها رفت سخت بسیار در این مدت که این مهتر بزرگ بری بود بر دست وی از هر لونی پسندیده و ناپسندیده. (تاریخ بیهقی ص402). حدیث مرگ وی از هر لونی گفتند: از حدیث فقاع و شراب و کباب... و حقیقت آن ایزد عز ذکره تواند دانست. (تاریخ بیهقی ص500). تا خبر پسر یغمر بشنوده اند... از لونی دیگر شده اند. (تاریخ بیهقی ص404). اگر احتیاجی خواهد بود با خانان عدتی و معونتی خواستن نامه از لونی دیگر باید. (تاریخ بیهقی ص644). این پادشاه از لونی دیگر آمده است. (تاریخ بیهقی ص618). راندن تاریخ از لونی دیگر باید، نخست خطبه ای خواهم نبشت. (تاریخ بیهقی). خصمان امروز مغافصه آمدند و فردا اگر آیند کوشش از لونی دیگر بینند. (تاریخ بیهقی ص639). طرفه آن آمد که آب هم نبود و در این راه کسی یاد نداشت، تنگی آب بر آن لون که به جویهای بزرگ میرسیدیم خشک بود. (تاریخ بیهقی ص630).
فرازآیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها.
ناصرخسرو.
و در سواد هری صدوبیست لون انگور یافته شود، هر یک از دیگری لطیف تر. (چهارمقالهء عروضی ص31).
(1) - Couleur. (2) - قرآن 59/5.