لق
[لَ] (ص) لغ. صاف. بی موی و صاف. (برهان). || نااستوار: میخی لق؛ جنبان بر جای خود. دندانی لق؛ متزعزع، متحرک، دندان که بر جای استوار نباشد و جنبان بود: دندانهای لق(1). اسنان متحرکه. || تباه. فاسد (تخم مرغ و جز آن). ضایع و گندیده که چون بجنبانی آواز دهد و آن نشانهء تباهی باشد.
- آروارهء لق داشتن؛ عادت به دشنام گفتن داشتن.
- تخم لق در دهن کسی شکستن؛ تعبیری مثلی به معنی او را به یاد آرزوئی که خود ملتفت آن نبود آوردن. او را به دعویی باطل داشتن. امیدی برنیامدنی به وی دادن. وعدهء وفانشدنی به وی کردن.
- تق و لَقّ؛ کاسد. ناروا. بی رونق.
- دهن لق؛ که نتواند سِرّی را نگه دارد.
- دهن لقی؛ به نگهداری سِرّ قادر نبودن.
(1) - Dent branlante.
- آروارهء لق داشتن؛ عادت به دشنام گفتن داشتن.
- تخم لق در دهن کسی شکستن؛ تعبیری مثلی به معنی او را به یاد آرزوئی که خود ملتفت آن نبود آوردن. او را به دعویی باطل داشتن. امیدی برنیامدنی به وی دادن. وعدهء وفانشدنی به وی کردن.
- تق و لَقّ؛ کاسد. ناروا. بی رونق.
- دهن لق؛ که نتواند سِرّی را نگه دارد.
- دهن لقی؛ به نگهداری سِرّ قادر نبودن.
(1) - Dent branlante.