لفجن
[لَ جِ] (ص نسبی) دارندهء لب سطبر. درشت لفج. کلان لفج :
خداوندم زبانی روی کرده ست
سیاه و لفجن و تاریک و رنجور.
منوچهری.
سر لفجنان را درآرد به بند
خورد چون سر و لفجهء گوسفند.نظامی.(1)
|| لفج. (برهان) :
دهان و لفجنش از شاخ شاخی
به گوری تنگ میماند از فراخی.نظامی.
(1) - با شاهد امیرخسرو ذیل لفچ مقایسه شود.
خداوندم زبانی روی کرده ست
سیاه و لفجن و تاریک و رنجور.
منوچهری.
سر لفجنان را درآرد به بند
خورد چون سر و لفجهء گوسفند.نظامی.(1)
|| لفج. (برهان) :
دهان و لفجنش از شاخ شاخی
به گوری تنگ میماند از فراخی.نظامی.
(1) - با شاهد امیرخسرو ذیل لفچ مقایسه شود.