لجن
[لَ جَ] (اِ) لژن. (لغت نامهء اسدی). گل سیاه که در تک حوض و جوی و آبهای خفته پدید آید. گل سیاه یا مطلق گل. گل سیاه و تیرهء ته حوض و جوی آب و غیره. لوش. حمأ. حمرَده. خلیش. حرمد. خرّه. خرّ. (سروری). حال. غلیژن. لجم. (برهان) :
پیش دست تو مگر لاف سخا زد ورنه
بحر را بهر چه در حلق نهادند لجن(1).
رفیع الدین لنبانی (از آنندراج).
آن آبهای صافی را همچون لجن و درد مکدر کرده است. (بهاءالدین ولد).
ولیک عذر توان گفت پای سعدی را
در این لجن که فروشد نه اولین پاییست.
سعدی.
|| (ص) برخی هر چیز را که گل آغشته شده باشد لجن میگویند. (برهان). آغشته بود به گل. (فرهنگ اسدی)(2).
- لجن بهشت؛ احمق و گول. (آنندراج).
(1) - این شعر بشاهد لجم نیز آمده است و ظاهراً درست تر مینماید.
(2) - در نسخهء خطی اوبهی که در دسترس بود بدین معنی لچن ضبط شده است.
پیش دست تو مگر لاف سخا زد ورنه
بحر را بهر چه در حلق نهادند لجن(1).
رفیع الدین لنبانی (از آنندراج).
آن آبهای صافی را همچون لجن و درد مکدر کرده است. (بهاءالدین ولد).
ولیک عذر توان گفت پای سعدی را
در این لجن که فروشد نه اولین پاییست.
سعدی.
|| (ص) برخی هر چیز را که گل آغشته شده باشد لجن میگویند. (برهان). آغشته بود به گل. (فرهنگ اسدی)(2).
- لجن بهشت؛ احمق و گول. (آنندراج).
(1) - این شعر بشاهد لجم نیز آمده است و ظاهراً درست تر مینماید.
(2) - در نسخهء خطی اوبهی که در دسترس بود بدین معنی لچن ضبط شده است.