آوردگاه
[وَ] (اِ مرکب) معرک. معرکه. جنگ گاه. آوردگه. ناوردگه. ناوردگاه. میدان. میدان جنگ. رزمگاه. عرصهء جنگ :
بکین جستن از دشت آوردگاه
برآرم بخورشید گرد سیاه.فردوسی.
برفتند هر دو ز قلب سپاه
بیک سو کشیدند از آوردگاه.فردوسی.
همی گشت با او به آوردگاه
خروشی برآمد ز پشت سپاه.فردوسی.
بزانوش بنشست و اندیشه کرد
ز رزم و ز آوردگاه و نبرد.فردوسی.
یکی باغ بد در میان سپاه
از این روی و آن روی آوردگاه.
فردوسی.
فلک ز ترس فراموش کرد دوران را
چو اسب شاه در آوردگاه جولان کرد.
مسعود سعد(1).
|| از امثلهء ذیل ظاهراً چنین مستفاد می شود که آورد در آوردگاه مرکب از آورد به معنی ناورد و جنگ نیست بلکه آورد به معنی جولان اسب و آدمی و مانند آن است و آوردگاه وسعت و فسحت و مکانی بوده بمعنی جولانگاه و میدان جولان اسب یا مسابقهء آدمی و غیره :
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو جنگی بکردار ارغنده گرگ
به آوردگه شد سپه، پهلوان
بقلب اندرون با گروه گوان.
فردوسی.
اسیران و سرها همه گرد کرد
ببردند از آوردگاه نبرد.
فردوسی.
بباغ اندر آوردگاهی گرفت
چپ و راست هر گونه راهی گرفت
همی هر زمان اسب برگاشتی
و از ابر سیه نعره بگذاشتی.فردوسی.
امیر غازی محمود رای میدان کرد
نشاط مرکب میمون و گوی و چوگان کرد
زمین میدان بر اوج چرخ فخر آورد
چو شاه گیتی رای و نشاط میدان کرد
فلک ز ترس فراموش کرد دوران را
چو اسب شاه برآوردگاه جولان کرد
ز بیم آنکه رسد گوی شاه بر خورشید
بگرد تاری خورشید روی پنهان کرد.
مسعودسعد.
و رجوع به آورد و آوردگه شود.
(1) - چه زیر پی پیل گشته تباه
چه سرها بریده به آوردگاه. فردوسی.
فرود آمد از اسپ شاه و سپاه
دهانْشان پر از خاک آوردگاه. فردوسی.
صف آرای این لشکر کینه خواه
چنین بست صفهای آوردگاه. فردوسی.
بدو [ به پیران ] گفت گیو ای دلیر سپاه
چرا سست گشتی به آوردگاه؟ فردوسی.
من و خسرو و دشت آوردگاه
برانگیزم از شاه گرد سیاه. فردوسی.
بیامد بدان دشت آوردگاه
نهاده ز آهن بسر بر کلاه. فردوسی.
ز نیزه نیستان شد آوردگاه
بپوشید دیدار خورشید و ماه. فردوسی.
چنین شد ز خون خاک آوردگاه
که گفتی همی خون ببارد ز ماه. فردوسی.
بدو گفت موبد چه باید سپاه
چو خود رفت باید به آوردگاه؟ فردوسی.
به آورد رزمی کنم با سپاه
که خون بارد از ابر آوردگاه. فردوسی.
شماساس کین توز لشکرپناه
که قارن بکشتش به آوردگاه. فردوسی.
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه
چنین دختر آید به آوردگاه! فردوسی.
به مرغ آمد از دشت آوردگاه
فراز آمدندش ز هر سو سپاه. فردوسی.
سپاهی که بیند کلاه ترا
بجنگ اندر آوردگاه ترا. فردوسی.
یکی تنگ آوردگاهی گرفت
بدو مانده بد لشکر اندر شگفت. فردوسی.
وگرنه من این خاک آوردگاه
به نعل ستوران برآرم بماه. فردوسی.
تو آنی که از خاک آوردگاه
همی موج خون اندرآری به ماه. فردوسی.
گرفتش فش و یال اسپ سیاه
ز خون لعل شد خاک آوردگاه. فردوسی.
که گل شد همه خاک آوردگاه
پراکنده هندیّ و سندی سپاه. فردوسی.
بکشتند چندان ز رومی سپاه
که گل شد همه خاک آوردگاه. فردوسی.
بپوشید دیدار ایران سپاه
ندیدند جز خاک آوردگاه. فردوسی.
ز جای پرستش به آوردگاه
بشد برنهاد آن کیانی کلاه. فردوسی.
وز آن جایگه شد به آوردگاه
بجنگ اندرآورد یکسر سپاه. فردوسی.
تو فردا به بینی به آوردگاه
که گیتی شود پیش چشمت سیاه. فردوسی.
وگر کشته نایی به آوردگاه
ببندم به بندت برم نزد شاه. فردوسی.
پراکنده گشتند از آوردگاه
غمی گشته گردان و اسپان تباه. فردوسی.
زواره بیامد ز پشت سپاه
دهاده برآمد ز آوردگاه. فردوسی.
خروشی برآمد ز آوردگاه
که تاریک شد روی خورشید و ماه. فردوسی.
فزایندهء باد آوردگاه
فشانندهء خون ز ابر سیاه. فردوسی.
چنان شد ز بس کشته آوردگاه
که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه. فردوسی.
نیستان شد از نیزه آوردگاه
ز نیزه نه خورشید پیدا نه ماه. فردوسی.
گر آیند رزمی کنم بی سپاه
که خون بارد از ابر آوردگاه. فردوسی.
که پیش من آید به آوردگاه
گر ایدون که یاری دهد هور و ماه. فردوسی.
به پیری بسی دیدم آوردگاه
بسی بر زمین پست کردم سپاه. فردوسی.
غمی گشت پیران و توران سپاه
ز گردان تهی ماند آوردگاه. فردوسی.
بدیدند از آن پس دلیران شاه
چو دریای خون گشته آوردگاه. فردوسی.
بشبگیر چون من به آوردگاه
روم پیش آن ترک ناوردخواه. فردوسی.
چو هومان رسید اندر آوردگاه
ز کشته ندید ایچ بر دشت راه. فردوسی.
ز تو نیست پوشیده کار سپاه
همان کوشش و رزم آوردگاه. فردوسی.
میایید یک تن به آوردگاه
مسازید جستن سوی رزمگاه (کذا). فردوسی.
گشاده نباید که دارید راه
دورویه پس و پیش آوردگاه. فردوسی.
چو گردان بدیدند از رزمگاه
از آن تیره آوردگاه سپاه... فردوسی.
بکین جستن از دشت آوردگاه
برآرم بخورشید گرد سیاه.فردوسی.
برفتند هر دو ز قلب سپاه
بیک سو کشیدند از آوردگاه.فردوسی.
همی گشت با او به آوردگاه
خروشی برآمد ز پشت سپاه.فردوسی.
بزانوش بنشست و اندیشه کرد
ز رزم و ز آوردگاه و نبرد.فردوسی.
یکی باغ بد در میان سپاه
از این روی و آن روی آوردگاه.
فردوسی.
فلک ز ترس فراموش کرد دوران را
چو اسب شاه در آوردگاه جولان کرد.
مسعود سعد(1).
|| از امثلهء ذیل ظاهراً چنین مستفاد می شود که آورد در آوردگاه مرکب از آورد به معنی ناورد و جنگ نیست بلکه آورد به معنی جولان اسب و آدمی و مانند آن است و آوردگاه وسعت و فسحت و مکانی بوده بمعنی جولانگاه و میدان جولان اسب یا مسابقهء آدمی و غیره :
نهادند آوردگاهی بزرگ
دو جنگی بکردار ارغنده گرگ
به آوردگه شد سپه، پهلوان
بقلب اندرون با گروه گوان.
فردوسی.
اسیران و سرها همه گرد کرد
ببردند از آوردگاه نبرد.
فردوسی.
بباغ اندر آوردگاهی گرفت
چپ و راست هر گونه راهی گرفت
همی هر زمان اسب برگاشتی
و از ابر سیه نعره بگذاشتی.فردوسی.
امیر غازی محمود رای میدان کرد
نشاط مرکب میمون و گوی و چوگان کرد
زمین میدان بر اوج چرخ فخر آورد
چو شاه گیتی رای و نشاط میدان کرد
فلک ز ترس فراموش کرد دوران را
چو اسب شاه برآوردگاه جولان کرد
ز بیم آنکه رسد گوی شاه بر خورشید
بگرد تاری خورشید روی پنهان کرد.
مسعودسعد.
و رجوع به آورد و آوردگه شود.
(1) - چه زیر پی پیل گشته تباه
چه سرها بریده به آوردگاه. فردوسی.
فرود آمد از اسپ شاه و سپاه
دهانْشان پر از خاک آوردگاه. فردوسی.
صف آرای این لشکر کینه خواه
چنین بست صفهای آوردگاه. فردوسی.
بدو [ به پیران ] گفت گیو ای دلیر سپاه
چرا سست گشتی به آوردگاه؟ فردوسی.
من و خسرو و دشت آوردگاه
برانگیزم از شاه گرد سیاه. فردوسی.
بیامد بدان دشت آوردگاه
نهاده ز آهن بسر بر کلاه. فردوسی.
ز نیزه نیستان شد آوردگاه
بپوشید دیدار خورشید و ماه. فردوسی.
چنین شد ز خون خاک آوردگاه
که گفتی همی خون ببارد ز ماه. فردوسی.
بدو گفت موبد چه باید سپاه
چو خود رفت باید به آوردگاه؟ فردوسی.
به آورد رزمی کنم با سپاه
که خون بارد از ابر آوردگاه. فردوسی.
شماساس کین توز لشکرپناه
که قارن بکشتش به آوردگاه. فردوسی.
شگفت آمدش گفت از ایران سپاه
چنین دختر آید به آوردگاه! فردوسی.
به مرغ آمد از دشت آوردگاه
فراز آمدندش ز هر سو سپاه. فردوسی.
سپاهی که بیند کلاه ترا
بجنگ اندر آوردگاه ترا. فردوسی.
یکی تنگ آوردگاهی گرفت
بدو مانده بد لشکر اندر شگفت. فردوسی.
وگرنه من این خاک آوردگاه
به نعل ستوران برآرم بماه. فردوسی.
تو آنی که از خاک آوردگاه
همی موج خون اندرآری به ماه. فردوسی.
گرفتش فش و یال اسپ سیاه
ز خون لعل شد خاک آوردگاه. فردوسی.
که گل شد همه خاک آوردگاه
پراکنده هندیّ و سندی سپاه. فردوسی.
بکشتند چندان ز رومی سپاه
که گل شد همه خاک آوردگاه. فردوسی.
بپوشید دیدار ایران سپاه
ندیدند جز خاک آوردگاه. فردوسی.
ز جای پرستش به آوردگاه
بشد برنهاد آن کیانی کلاه. فردوسی.
وز آن جایگه شد به آوردگاه
بجنگ اندرآورد یکسر سپاه. فردوسی.
تو فردا به بینی به آوردگاه
که گیتی شود پیش چشمت سیاه. فردوسی.
وگر کشته نایی به آوردگاه
ببندم به بندت برم نزد شاه. فردوسی.
پراکنده گشتند از آوردگاه
غمی گشته گردان و اسپان تباه. فردوسی.
زواره بیامد ز پشت سپاه
دهاده برآمد ز آوردگاه. فردوسی.
خروشی برآمد ز آوردگاه
که تاریک شد روی خورشید و ماه. فردوسی.
فزایندهء باد آوردگاه
فشانندهء خون ز ابر سیاه. فردوسی.
چنان شد ز بس کشته آوردگاه
که گفتی جهان تنگ شد بر سپاه. فردوسی.
نیستان شد از نیزه آوردگاه
ز نیزه نه خورشید پیدا نه ماه. فردوسی.
گر آیند رزمی کنم بی سپاه
که خون بارد از ابر آوردگاه. فردوسی.
که پیش من آید به آوردگاه
گر ایدون که یاری دهد هور و ماه. فردوسی.
به پیری بسی دیدم آوردگاه
بسی بر زمین پست کردم سپاه. فردوسی.
غمی گشت پیران و توران سپاه
ز گردان تهی ماند آوردگاه. فردوسی.
بدیدند از آن پس دلیران شاه
چو دریای خون گشته آوردگاه. فردوسی.
بشبگیر چون من به آوردگاه
روم پیش آن ترک ناوردخواه. فردوسی.
چو هومان رسید اندر آوردگاه
ز کشته ندید ایچ بر دشت راه. فردوسی.
ز تو نیست پوشیده کار سپاه
همان کوشش و رزم آوردگاه. فردوسی.
میایید یک تن به آوردگاه
مسازید جستن سوی رزمگاه (کذا). فردوسی.
گشاده نباید که دارید راه
دورویه پس و پیش آوردگاه. فردوسی.
چو گردان بدیدند از رزمگاه
از آن تیره آوردگاه سپاه... فردوسی.