گوی

معنی گوی
(اِ) گلوله ای که از چوب سازند و با چوگان بازند. (برهان قاطع) (آنندراج) (ناظم الاطباء). گوی چوگان بازی. (صحاح الفرس) (بحر الجواهر) (فرهنگ شعوری). مقابل چوگان. گوی پَهنه:
زمانه اسب و تو رایض به رای خویشت تاز
زمانه گوی و تو چوگان به رای خویشت باز.
رودکی.
ز چوگان او گوی شد ناپدید
تو گفتی سپهرش همی برکشید.فردوسی.
ابا گوی و چوگان به میدان شویم
زمانی بتازیم و خندان شویم.فردوسی.
بر آن سان که شد سَرْش مانند گوی
سوی دیگران اندر آورد روی.فردوسی.
ز دستهاشان پهنه ز پایها چوگان
ز گرد سرها گوی، اینت شاه و اینت جلال.
فرخی.
عالمی دیدم برگرد تو نظاره و تو
یک منی گوی رسانیده به اوج کیوان.
فرخی.
گاه است که یکباره به کشمیر خرامیم
از دست بتان پهنه کنیم از سر بت گوی.
فرخی.
چو چوگان خمیده ست بدگوی ما
نباشم به چوگان بدگوی، گوی.عنصری.
قدم کرد چوگان و در خم اوی
ز میدان عمرم به سر برد گوی.اسدی.
دی به دشت از سر چون گوی همی گشتم
وز جفای فلک امروز چو چوگانم.
ناصرخسرو.
بخواه گوی زنخ لعبتان چوگان زلف
گهی به گوی گرای و گهی به چوگان باز.
سوزنی.
فرخ تن آنکه دل کند گوی
پس با تو درافکند به میدان.وطواط.
ره گم نکنی و در تحرک
چون گوی ز پای سر کنی گم.انوری.
مرا چون گوی سرگردان اگر دارد عجب نبود
چنین گویی که الا زخم چوگان را نمی شاید.
مجیر بیلقانی.
گردد فلک المحیط گویت
گر دست تو صولجان ببینم.خاقانی.
میدان ملامت را گر گوی شوی شاید
کایوان سلامت را بنیاد نخواهی شد.خاقانی.
دلت خاقانیا زخم فلک راست
که آن چوگان چنین گویی ندارد.خاقانی.
صولجان و گوی شه باد از دل و پشت عدو
کز کفش بر خلق فیض جاودان افشانده اند.
خاقانی.
گوی قبولی ز ازل ساختند
در صف میدان دل انداختند.نظامی.
شام ز رنگ و سحر از بوی رست
چرخ ز چوگان زمی از گوی رست.
نظامی (مخزن الاسرار ص122).
مانده ام همچو گوی در ره تو
گم شده پا و سر چه میطلبی.عطار.
همچون گویم که در ره او
دارم سر او و سر ندارم.عطار.
همچو گویی سجده کن بر روی و سر
جانب آن صدر شد با چشم تر.مولوی.
عشق مولی کی کم از لیلی بود
گوی گشتن بهر او اولی بود.مولوی.
دشمنی کز تو گریزان میدود بر سر چو گوی
آید از گوی گریبانش ندا اَیْنَ الْمَفَر.
کمال اسماعیل.
پستان یار در خم گیسوی تابدار
چون گوی عاج در خم چوگان آبنوس.
سعدی.
به کشتی و نخجیر و آماج و گوی
دلاور شود مرد پرخاشجوی.سعدی.
بود گوی سرم را با خم چوگان تو حالی
به یک چوگان چه باشد گر به حال گوی پردازی.
جامی.
فلک میگوید اللهم سلّم از قفای تو
چو رخش تیزگام اندر قفای گوی می تازی.
جامی.
مرا بس بر سر میدان عشاق این سرافرازی
که روزی پیش چوگانت کنم چون گوی سربازی.
جامی.
|| مطلق گلوله. (برهان قاطع) (فرهنگ شعوری) (آنندراج) (بهار عجم). هر چیز گرد. (ناظم الاطباء). هر شی ء گرد و مدور از هر چیز که باشد : امیرک برفت و یافت اریارق را چون گوی شده و در بوستان میگشت و شراب میخورد و مطربان میزدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص227).
زمین همچو گوی و چو گوی آسمان
فراوان مر او را دلیل و گواست.ناصرخسرو.
-گوی زنخ؛ کنایه از چانه گرد محبوب :
به هر کوئی پریرویی به چوگان میزند گویی
تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی.
سعدی.
-گوی زنخدان؛ کنایه از چانه گرد محبوب :
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانها نمی افتد چنین گوی زنخدانی.
سعدی.
-گوی بردن در چیزی و امری؛ برتری یافتن در آن :
ز خلق گوی لطافت تو برده ای امروز
که دل به دست تو گویی است در خم چوگان.
سعدی.
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانها نمی افتد چنین گوی زنخدانی.
سعدی.
|| کرهء زمین. کرهء خاک :
هرچند در میان دو گویم زمین و چرخ
لیک این دو گوی را به یک اندیشه پهنه ام.
سنائی.
|| گلولهء نخ و کهنه. (ناظم الاطباء). گلوله. غُنده. غُندِش. || مقدار برهم فشرده یا نهاده از هر چیز جامد.
- گوی معنبر؛ گوی عنبری. گلوله ای از عنبر. قطعه ای از عنبر :
فصاد روزگار به زهر آب داده نیش
تو شادمان و غره که گویش معنبر است.
اثیرالدین اخسیکتی.
آن گوی معنبر است در جیب
یا بوی دهان عنبرین بوست.سعدی.
رجوع به گوی فصاد شود.
- گوی فصاد؛ گویی از عنبر که فصادان داشتندی و گاه فصد به دست بیمار دادندی تا ببوید. (یادداشت مؤلف) :
از این پس بادبان ابر در خون آشنا کردی
اگر حکم شهنشاهی فرو نگذاشتی لنگر
شدی طشت فلک پر خون ز حلق دشمنان شه
زمین چون گوی فصادان که درغلتد به خون اندر.
(از سندبادنامه ص16).
- گوی گردان؛ کرهء زمین :
چو نیمی ز تیره شب اندر گذشت
سپهر از بر گوی گردان بگشت.فردوسی.
چنین چند گردی در این گوی گردان
کزین گوی گردان شدت پشت چوگان.
ناصرخسرو.
بدارنده کاین آتش تیزپوی
دواند همی گرد این تیره گوی.اسدی.
این کلمه، با کلمه ای یا کلماتی دیگر ترکیب شود و معانی خاصی دهد اکنون برخی از این ترکیبات:
- تیره گوی؛ کرهء زمین :
بدارنده کاین آتش تیزپوی
دواند همی گرد این تیره گوی.اسدی.
- گوی اغبر؛ کرهء زمین. کرهء خاکی. گوی تیره :
به دانش توانی رسید ای برادر
از این گوی اغبر به خورشید ازهر.
ناصرخسرو.
همی تا جهان است و این چرخ اخضر
بگردد همی گرد این گوی اغبر.ناصرخسرو.
- گوی تیره؛ کرهء زمین. گوی اغبر. گوی خاکی. تیره گوی. گوی مغبّر :
روی صحرا را بپوشد حلّه زربفت زرد
چون به شب زین گوی تیره روی زی صحرا کند.
ناصرخسرو.
- گوی خاکی؛ کرهء زمین. کرهء خاک.
- گوی زمین؛ گوی خاکی. کرهء زمین :
چه بد تواند کردن مهی که گوی زمین
کندش تیره از آن پس که باشد او انور.
مسعودسعد.
تا شب است و ماه نو گویی که از گوی زمین
گرد بر گردون سیمین صولجان افشانده اند.
خاقانی.
رجوع به کرهء زمین و ارض شود.
- گوی ساکن؛ کرهء خاک. کرهء زمین. رجوع به همین کلمه شود.
- گوی سیه؛ کرهء خاک. گوی تیره. کرهء زمین. گوی اغبر :
وین بلند و بیقرار و صعب دولاب کبود
گرد این گوی سیه تا کی همی خواهد دوید.
ناصرخسرو.
این گوی سیه را به میان خانه که آویخت
نه بسته طنابی نه ستونی زده زین سان.
ناصرخسرو.
- گوی فلک؛ کرهء زمین. کرهء خاکی. گوی تیره :
خورشید کسری تاج بین ایوان نو پرداخته
یک اسبه بر گوی فلک میدان نو پرداخته.
خاقانی.
- گوی مدور؛ گوی زمین :
این چنبر گردنده بدین گوی مدور
چون سرو سهی قد مرا کرد چو چنبر.
ناصرخسرو.
- گوی مغبّر؛ کرهء زمین. کرهء خاک :
خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب
ما را ز چه رانده است بر این گوی مغبّر.
ناصرخسرو.
|| فلک. افلاک. سیارات. ثوابت : این گویهای هفت ستارهء رونده اند و زیر این همه، گویی است ستارگان بیابانی را که ثابته خوانند ایشان را یعنی ایستاده. و این صورت هر هشت گوی است. (التفهیم بیرونی ص57). || به معنی تکمه باشد که گوی گریبان است. (برهان قاطع). تکمهء گریبان است که در حلقه اندازند تا بسته شود و آن حلقه را به پارسی انگله گویند. (انجمن آرا). تکمهء جامه. (فرهنگ سروری) (آنندراج). دگمه :
من دریده جیب و اندر گردن آن سیم تن
دستها افکنده در هم همچو گوی و انگله.
مسعودسعد.
ای لعبت مشکین کله، بگشای گوی از انگله
می خور ز جام و بلبله با ما خور و با ما نشین.
سنائی.
گوی از انگله بگشاده و از غایت لطف
ماه بر چرخ شده بستهء آن سینه و بر.سنائی.
- گوی انگل.؛ رجوع به ذیل همین کلمه شود.
- گوی انگله.؛ رجوع به ذیل همین کلمه شود.
- گوی پیراهن؛ تکمه و حلقه که تکمه در آن بند شود. (بهار عجم) :
گر جلال تو کسوتی دوزد
مهر را گوی پیراهن خواهد.
کمال اسماعیل (از بهار عجم).
رجوع به گوی انگله شود.
- گوی کفش؛ گره کفش. گره ریسمان کفش :
گوی بخت ما به چوگانی سرافرازی نیافت
پای مال نیک و بد چون گوی کفش بسته شد.
ملاطغرا (از بهار عجم).
- گوی گریبان.؛ رجوع به ذیل همین کلمه شود.
|| بند گریبان قبا و فرجی. (صحاح الفرس). || حباب. کوپلهء آب. (یادداشت مؤلف). فُقّاعَه. (اقرب الموارد).
- گوی از آب برداشتن؛ در جنگ با شمشیر نهایت چرب دست بودن :
چو پیران و نستیهن جنگجوی
چو هومان که برداشتی ز آب گوی.
فردوسی.
|| حباب چراغ. (یادداشت مؤلف). || گوه. گه. سرگین. غایط. (یادداشت مؤلف).
اشتراک‌گذاری
قافیه‌یاب برای اندروید

با خرید نسخه اندرویدی قافیه‌یاب از فروشگاه‌های زیر از این پروژه حمایت کنید:

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

 قافیه‌یاب اندرویدی هم‌صدا

ما را در شبکه‌های اجتماعی دنبال کنید
نرم‌افزار فرهنگ عروضی

فرهنگ عروضی هم‌صدا برای اندروید

فرهنگ لغت جامع عروض و قافیه با قابلیت وزن یابی.

گنجور

گنجور مجموعه‌ای ارزشمند از سروده‌ها و سخن‌رانی‌های شاعران پارسی‌گوی است که به صورت رایگان در اختیار همگان قرار گرفته است. برای مشاهده وب‌سایت گنجور اینجا کلیک کنید.

دریای سخن

نرم‌افزار دریای سخن کتابخانه‌ای بزرگ و ارزشمند از اشعار و سخنان شاعران گرانقدر ادب فارسی است که به حضور دوستداران شعر و ادب تقدیم می‌داریم.