آوخ
[وَ] (صوت، اِ) دریغا. دریغ. افسوس. آواخ. آه. آخ. آوَه. یاحسرتا. آواه. دردا :
بدرد دل آوخ که بریان شوند
چه بر حال من زار گریان شوند.فردوسی.(1)
گفت آوخ! بفریفت مرا آنکه پدر ما را فریفت. (مجمل التواریخ).
زدم ز عشق رخش پیش از این هزار نوا
کنون ز خار خطش میزنم هزار آوخ
بدود دوزخ پوشیده عارضی چو بهشت
بهشتئی که دلم تفته داشت چون دوزخ.
سوزنی.
تهدید تیغ میدهد آوخ کجاست تیغ
تا چون جلیس دست بگردن درآورم.
خاقانی.
جهان دست جفا بگشاد آوخ
وفا را زور بازوئی نمانده ست.خاقانی.
گفت آوخ بعد هستی نیستی
گفت جرمت آنکه افزون زیستی.مولوی.
ما کشتهء نفسیم و بس آوخ که برآید
از ما بقیامت که چرا نفس نکشتیم.سعدی.
آوخ که چو روزگار برگشت
از من دل و صبر و یار برگشت.سعدی.
- آوخ کردن؛ تاوّه. (زوزنی).
|| (اِ) نصیب و قسمت :
از تو پیش که و کجا نالم
کآوخم از تو جز غم دل نیست؟
شهید قمی (از فرهنگ جهانگیری).
(1) - ظ. این بیت و چند بیت دیگر پس و پیش آن از فردوسی نیست.
بدرد دل آوخ که بریان شوند
چه بر حال من زار گریان شوند.فردوسی.(1)
گفت آوخ! بفریفت مرا آنکه پدر ما را فریفت. (مجمل التواریخ).
زدم ز عشق رخش پیش از این هزار نوا
کنون ز خار خطش میزنم هزار آوخ
بدود دوزخ پوشیده عارضی چو بهشت
بهشتئی که دلم تفته داشت چون دوزخ.
سوزنی.
تهدید تیغ میدهد آوخ کجاست تیغ
تا چون جلیس دست بگردن درآورم.
خاقانی.
جهان دست جفا بگشاد آوخ
وفا را زور بازوئی نمانده ست.خاقانی.
گفت آوخ بعد هستی نیستی
گفت جرمت آنکه افزون زیستی.مولوی.
ما کشتهء نفسیم و بس آوخ که برآید
از ما بقیامت که چرا نفس نکشتیم.سعدی.
آوخ که چو روزگار برگشت
از من دل و صبر و یار برگشت.سعدی.
- آوخ کردن؛ تاوّه. (زوزنی).
|| (اِ) نصیب و قسمت :
از تو پیش که و کجا نالم
کآوخم از تو جز غم دل نیست؟
شهید قمی (از فرهنگ جهانگیری).
(1) - ظ. این بیت و چند بیت دیگر پس و پیش آن از فردوسی نیست.