گشته
[گَ تَ / تِ] (ن مف) گردیده. (برهان) (آنندراج):
جهاندیده ای دیدم از شهر بلخ
ز هر گونه ای گشته بر سرش چرخ.
ابوشکور.
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور گشته دید.فردوسی.
|| متغیر. تغیریافته از جهت بوی یا رنگ. || کاج و لوچ و احول. (برهان) (آنندراج). || شده :
موی سپید و روی سیاه و رخ به چین
بر زینت صدف(1) شده و گشته کاینه.شهید.
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشته پشتم چون پشت پارسا.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص1).
با ترکیبات بر و سر آید و معانی مختلف دهد:
- بخت برگشته؛ بدبخت. برگشته طالع :
الا تا نخواهی بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست.
سعدی (گلستان).
-برگشته بخت؛ بدبخت :
چو بشنید خسرو بپیچید سخت
بر آن خوبرویان برگشته بخت.فردوسی.
- دونیم گشته؛ پاره شده. به دو قسمت شده :
دل دشمنان گشته از وی دونیم
دل دوستان پر ز امید و بیم.فردوسی.
- سرگشته؛ حیران. متحیر. سرگردان :
که سرگشتهء دون یزدان پرست
هنوزش سر از خم بتخانه مست.
سعدی (بوستان).
نگه کرد موری در آن غله دید
که سرگشته هر گوشه ای میدوید.
سعدی (بوستان).
جهاندیده را هم بدرّند پوست
که سرگشتهء بخت برگشته اوست.
سعدی (بوستان).
- فرتوت گشته؛ پیرشده :
گیتی فرتوت گشته پشت دژم روی
بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد.
منوچهری.
- گم گشته؛ مفقود :
نشان یوسف گم گشته میدهد یعقوب.
سعدی.
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبهء احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص172).
(1) - در لغت نامهء شعوری بجای صدف، طرف. شاید اصل بوزینهء طَرِف [ بر وزن کتف ] شده باشد. (یادداشت مؤلف).
جهاندیده ای دیدم از شهر بلخ
ز هر گونه ای گشته بر سرش چرخ.
ابوشکور.
سپهبد چو گفتار ایشان شنید
دل لشکر از تاجور گشته دید.فردوسی.
|| متغیر. تغیریافته از جهت بوی یا رنگ. || کاج و لوچ و احول. (برهان) (آنندراج). || شده :
موی سپید و روی سیاه و رخ به چین
بر زینت صدف(1) شده و گشته کاینه.شهید.
زین سمج تنگ چشمم چون چشم اکمه است
زین بام گشته پشتم چون پشت پارسا.
مسعودسعد (دیوان چ رشیدیاسمی ص1).
با ترکیبات بر و سر آید و معانی مختلف دهد:
- بخت برگشته؛ بدبخت. برگشته طالع :
الا تا نخواهی بلا بر حسود
که آن بخت برگشته خود در بلاست.
سعدی (گلستان).
-برگشته بخت؛ بدبخت :
چو بشنید خسرو بپیچید سخت
بر آن خوبرویان برگشته بخت.فردوسی.
- دونیم گشته؛ پاره شده. به دو قسمت شده :
دل دشمنان گشته از وی دونیم
دل دوستان پر ز امید و بیم.فردوسی.
- سرگشته؛ حیران. متحیر. سرگردان :
که سرگشتهء دون یزدان پرست
هنوزش سر از خم بتخانه مست.
سعدی (بوستان).
نگه کرد موری در آن غله دید
که سرگشته هر گوشه ای میدوید.
سعدی (بوستان).
جهاندیده را هم بدرّند پوست
که سرگشتهء بخت برگشته اوست.
سعدی (بوستان).
- فرتوت گشته؛ پیرشده :
گیتی فرتوت گشته پشت دژم روی
بنگر تا چون بدیع گشت و مجدد.
منوچهری.
- گم گشته؛ مفقود :
نشان یوسف گم گشته میدهد یعقوب.
سعدی.
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبهء احزان شود روزی گلستان غم مخور.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص172).
(1) - در لغت نامهء شعوری بجای صدف، طرف. شاید اصل بوزینهء طَرِف [ بر وزن کتف ] شده باشد. (یادداشت مؤلف).