گریوه
[گَ / گِ ری وَ / وِ] (اِ) پهلوی، گریو
(1) [ گردن، پشت گردن ] اوستا، گریوا(2)(حاشیهء برهان چ معین). کوه پست و پشتهء بلند را گویند. (برهان). کوه کوچک. (آنندراج). زمین بلند و پشتهء خاکی که باران آن را رخنه کرده بزیر آمده باشد. (برهان) :
شه بر آن اشقر گریوه نورد
کز شتابش ندید گردون گرد.نظامی.
کآهن تیز آن گریوهء سنگ
لعل و الماس ریخت صد فرسنگ.نظامی.
همچنان زیر بار دلتنگی
میبرید آن گریوه سنگی.نظامی.
روی صحرا بزیر سم ستور
گور گشتی ز بس گریوهء گور.نظامی.
چون باز پرنده بر گریوه
چون باد رونده بر تریوه.لطیفی.
تو یقین دان که هر که بد عمل است
آفتاب گریوهء اجل است.مکتبی.
دیده اند از پس گریوهء غیب
رب خود را بدیدهء لاریب.اوحدی.
رهایی را نشاید هیچ تدبیر
گریوه پست و سیلاب آسمان گیر.
امیرخسرو دهلوی.
|| عَقَبَه. (تفلیسی) (ترجمان القرآن). گردنه :چنانک به هر راه کی در آنجا روند بضرورت گریوه بباید بریدن. از این آب آن شهر غرق شد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 137). مایین شهرکی است در میان کوهستان افتاده در زیر گریوه ای و سر راه است. (فارسنامهء ابن البلخی ص 123). و از آنجا «مرغزار رون» تا به گریوهء مایین بگذرند راه مخوف باشد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 124).
صف زنده پیلان به یک جا گروه
چو گرد گریوه کمرهای کوه.نظامی.
و محمد خوارزمشاه بقصد قلع این خاندان لشکری بزرگ آورد و در گریوهء اسدآباد ببرف و دمه گرفتار شده و اکثر لشکر او تلف شد. (جامع التواریخ رشیدی).
در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسیست
آن به کزین گریوه سبکبار بگذری.حافظ.
(1) - griv.
(2) - griva.
(1) [ گردن، پشت گردن ] اوستا، گریوا(2)(حاشیهء برهان چ معین). کوه پست و پشتهء بلند را گویند. (برهان). کوه کوچک. (آنندراج). زمین بلند و پشتهء خاکی که باران آن را رخنه کرده بزیر آمده باشد. (برهان) :
شه بر آن اشقر گریوه نورد
کز شتابش ندید گردون گرد.نظامی.
کآهن تیز آن گریوهء سنگ
لعل و الماس ریخت صد فرسنگ.نظامی.
همچنان زیر بار دلتنگی
میبرید آن گریوه سنگی.نظامی.
روی صحرا بزیر سم ستور
گور گشتی ز بس گریوهء گور.نظامی.
چون باز پرنده بر گریوه
چون باد رونده بر تریوه.لطیفی.
تو یقین دان که هر که بد عمل است
آفتاب گریوهء اجل است.مکتبی.
دیده اند از پس گریوهء غیب
رب خود را بدیدهء لاریب.اوحدی.
رهایی را نشاید هیچ تدبیر
گریوه پست و سیلاب آسمان گیر.
امیرخسرو دهلوی.
|| عَقَبَه. (تفلیسی) (ترجمان القرآن). گردنه :چنانک به هر راه کی در آنجا روند بضرورت گریوه بباید بریدن. از این آب آن شهر غرق شد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 137). مایین شهرکی است در میان کوهستان افتاده در زیر گریوه ای و سر راه است. (فارسنامهء ابن البلخی ص 123). و از آنجا «مرغزار رون» تا به گریوهء مایین بگذرند راه مخوف باشد. (فارسنامهء ابن البلخی ص 124).
صف زنده پیلان به یک جا گروه
چو گرد گریوه کمرهای کوه.نظامی.
و محمد خوارزمشاه بقصد قلع این خاندان لشکری بزرگ آورد و در گریوهء اسدآباد ببرف و دمه گرفتار شده و اکثر لشکر او تلف شد. (جامع التواریخ رشیدی).
در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسیست
آن به کزین گریوه سبکبار بگذری.حافظ.
(1) - griv.
(2) - griva.