گرامی
[گِ] (ص) در پهلوی گرامیک(1) از گرام. (حاشیهء برهان قاطع چ معین). عزیز. مکرم و محبوب و بزرگ. (برهان) (آنندراج) (جهانگیری). نیازی. کریم. نجیب. معزز. مکرم: اکرام؛ گرامی کردن. (زوزنی). فخم؛ مرد بزرگ قدر و گرامی. انجاب؛ گرامی گردیدن و فرزندان گرامی آوردن. نجیب؛ گرامی گوهر. ماجد؛ بزرگوار و گرامی. تهشیم؛ گرامی کردن و بزرگ داشتن. (منتهی الارب). گرامی در پهلوی گرامیک(2) بمعنی ارجمند و محترم و در کارنامهء اردشیر و مینوخرت استعمال شده، و این واژه از ریشهء گر(3)اوستایی به معنی پرستش و تقدیس و احترام آمده است و ایک در پهلوی علامت نسبت است(4). (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات فارسی تألیف محمد معین ص 351) :
بس عزیزم بس گرامی شاد باش
اندر این خانه بسان نوبیوگ.رودکی.
جان گرامی به پدر بازداد
کالبد تیره به مادر سپرد.رودکی.
خدای تعالی، پیغمبران گرامی را به هجرت مبتلا کرد و از خان و مان گریختند. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی). پس این زنان گفتند: حاش لله ماهذا بشراً ان هذا ا لاّ ملک کریم(5)؛ پر گست باد از این که مردم است مگر فریشته است گرامی بدین نیکویی. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
بگفت آن شگفتی که خود کرده بود
گرامی پسر را که آزرده بود.فردوسی.
چو فرزند باشد به آئین و فر
گرامی بدل بر چه ماده چه نر.فردوسی.
چنین گفت دانا که مردم بچیز
گرامی است گر چیزخوار است نیز.
فردوسی.
چنین گفت موبد که این نیکبخت
گرامی به مردان بود تاج و تخت.فردوسی.
بدو داد [ قیصر ] پرمایه تر دخترش
که بودی گرامی تر از افسرش.فردوسی.
بگویم که ای نامداران من
چنانچون گرامی تن و جان من.فردوسی.
پسر خود گرامی بود شاه را
بویژه که زیبا بود گاه را.فردوسی.
همه دوستان را گرامی کنیم
مهان را به هر جای نامی کنیم.فردوسی.
نپیچیدم از گنج و فرزند روی
گرامی دو دیده سپردم بدوی.فردوسی.
چنین گفت پس کای گرامی دبیر
تو کاری چنین بردل آسان مگیر.فردوسی.
ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژی و کاستی.فردوسی.
پسر بود او را گرامی یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی.فردوسی.
شاه گیتی مرا گرامی داشت
نام من داشت روز و شب به زبان.فرخی.
ای عرض تو بر چشم تو چون دیده گرامی
ای مال تو نزدیک تو چون دشمن تو خوار.
فرخی.
نزد او عرض او عزیزتر است
از گرامی تن و عزیز روان.فرخی.
از کریمی دل هر بنده نگه داند داشت
دل فرزند گرامی نتوان داشت نگاه.فرخی.
همیشه تا که بود در جهان عزیز درم
چنانکه هست گرامی و پربها دینار.فرخی.
برخور از نوروز خرم، برخور از بخت جوان
برخور از عمر گرامی، برخور از روی نگار.
فرخی.
از مجلستان هرگز بیرون نگذارم
از جان و دل و دیده گرامی تر دارم.
منوچهری.
پس آنگه گفت با هردو گرامی
شما را باد ناز و شادکامی.(ویس و رامین).
امیر ماضی ما را چون کودک بودیم چگونه گرامی و عزیز داشت. (تاریخ بیهقی). جان شیرین و گرامی بستانندهء جانها داد. (تاریخ بیهقی).
گرت جان گرامی است پس داد کن
زیزدان و بادافرهش یاد کن.اسدی.
گرامی همیشه ببوی است مشک
چو شد بوی چه مشک و چه خاک خشک.
اسدی.
بمردم خردمند نامی بود
که مردم بمردم گرامی بود.اسدی.
سپاهی که جانش گرامی بود
از او ننگ خیزد نه نامی بود.اسدی.
گر بدخوی است خار و سمن خوشخوی
این لاجرم گرامی و آن دون است.
ناصرخسرو.
تاک رز از انگور شد گرامی
وز بی هنری ماند بید رسوا.ناصرخسرو.
تواضع مر ترا دارد گرامی
ز کبر آید بدی در نیکنامی.ناصرخسرو.
تو بر ما هیچ گرامی نه ای. (قصص الانبیاء ص95).
همه از آدمیم ما لیکن
او گرامی تر است کو داناست.
مسعودسعد.
کیخسرو گفت هیچ چیز در پادشاهان برمن گرامی تر از اسب نیستی. (نوروزنامه). بدرود باش ای دوست گرامی. (کلیله و دمنه). مرا امروز در همه جهان از تو گرامی تر نیست و از جان شیرین و روشنایی چشم عزیزتری. (ترجمهء تاریخ یمینی).
کردش به جواب خود گرامی
پرسیدش کز کجا خرامی.نظامی.
سوی ملک مداین رفت پویان
گرامی ماه را یک ماه جویان.نظامی.
گرامی بود بر چشم جهاندار
چنین تا چشم زخم افتاد در کار.نظامی.
بنزدیک من یک سر موی شاه
گرامی تر از صدهزاران کلاه.نظامی.
جان من است گرچه نمی بینمش عیان
بی جان چگونه عمر گرامی بسر برم.عطار.
با عزیزی نشست روزی چند
لاجرم در جهان گرامی شد.سعدی.
بجای خاک قدم بر دو چشم سعدی نه
که هرکه چون تو گرامی بود به ناز آید.
سعدی.
دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر نزاید پسری بهتر از این.حافظ.
از تواضع گرامیت سازند
وز تکبر به خاکت اندازند.مکتبی.
(1) - garamik.
(2) - giramik.
(3) - gar.
(4) - Helfsbuch des Pehlevi, vol. 15,S. 40, vol. 2/5,S. 95.
(5) - قرآن 12/31.
بس عزیزم بس گرامی شاد باش
اندر این خانه بسان نوبیوگ.رودکی.
جان گرامی به پدر بازداد
کالبد تیره به مادر سپرد.رودکی.
خدای تعالی، پیغمبران گرامی را به هجرت مبتلا کرد و از خان و مان گریختند. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی). پس این زنان گفتند: حاش لله ماهذا بشراً ان هذا ا لاّ ملک کریم(5)؛ پر گست باد از این که مردم است مگر فریشته است گرامی بدین نیکویی. (ترجمهء تاریخ طبری بلعمی).
بگفت آن شگفتی که خود کرده بود
گرامی پسر را که آزرده بود.فردوسی.
چو فرزند باشد به آئین و فر
گرامی بدل بر چه ماده چه نر.فردوسی.
چنین گفت دانا که مردم بچیز
گرامی است گر چیزخوار است نیز.
فردوسی.
چنین گفت موبد که این نیکبخت
گرامی به مردان بود تاج و تخت.فردوسی.
بدو داد [ قیصر ] پرمایه تر دخترش
که بودی گرامی تر از افسرش.فردوسی.
بگویم که ای نامداران من
چنانچون گرامی تن و جان من.فردوسی.
پسر خود گرامی بود شاه را
بویژه که زیبا بود گاه را.فردوسی.
همه دوستان را گرامی کنیم
مهان را به هر جای نامی کنیم.فردوسی.
نپیچیدم از گنج و فرزند روی
گرامی دو دیده سپردم بدوی.فردوسی.
چنین گفت پس کای گرامی دبیر
تو کاری چنین بردل آسان مگیر.فردوسی.
ز پیمان بگردند و از راستی
گرامی شود کژی و کاستی.فردوسی.
پسر بود او را گرامی یکی
که از ماه پیدا نبود اندکی.فردوسی.
شاه گیتی مرا گرامی داشت
نام من داشت روز و شب به زبان.فرخی.
ای عرض تو بر چشم تو چون دیده گرامی
ای مال تو نزدیک تو چون دشمن تو خوار.
فرخی.
نزد او عرض او عزیزتر است
از گرامی تن و عزیز روان.فرخی.
از کریمی دل هر بنده نگه داند داشت
دل فرزند گرامی نتوان داشت نگاه.فرخی.
همیشه تا که بود در جهان عزیز درم
چنانکه هست گرامی و پربها دینار.فرخی.
برخور از نوروز خرم، برخور از بخت جوان
برخور از عمر گرامی، برخور از روی نگار.
فرخی.
از مجلستان هرگز بیرون نگذارم
از جان و دل و دیده گرامی تر دارم.
منوچهری.
پس آنگه گفت با هردو گرامی
شما را باد ناز و شادکامی.(ویس و رامین).
امیر ماضی ما را چون کودک بودیم چگونه گرامی و عزیز داشت. (تاریخ بیهقی). جان شیرین و گرامی بستانندهء جانها داد. (تاریخ بیهقی).
گرت جان گرامی است پس داد کن
زیزدان و بادافرهش یاد کن.اسدی.
گرامی همیشه ببوی است مشک
چو شد بوی چه مشک و چه خاک خشک.
اسدی.
بمردم خردمند نامی بود
که مردم بمردم گرامی بود.اسدی.
سپاهی که جانش گرامی بود
از او ننگ خیزد نه نامی بود.اسدی.
گر بدخوی است خار و سمن خوشخوی
این لاجرم گرامی و آن دون است.
ناصرخسرو.
تاک رز از انگور شد گرامی
وز بی هنری ماند بید رسوا.ناصرخسرو.
تواضع مر ترا دارد گرامی
ز کبر آید بدی در نیکنامی.ناصرخسرو.
تو بر ما هیچ گرامی نه ای. (قصص الانبیاء ص95).
همه از آدمیم ما لیکن
او گرامی تر است کو داناست.
مسعودسعد.
کیخسرو گفت هیچ چیز در پادشاهان برمن گرامی تر از اسب نیستی. (نوروزنامه). بدرود باش ای دوست گرامی. (کلیله و دمنه). مرا امروز در همه جهان از تو گرامی تر نیست و از جان شیرین و روشنایی چشم عزیزتری. (ترجمهء تاریخ یمینی).
کردش به جواب خود گرامی
پرسیدش کز کجا خرامی.نظامی.
سوی ملک مداین رفت پویان
گرامی ماه را یک ماه جویان.نظامی.
گرامی بود بر چشم جهاندار
چنین تا چشم زخم افتاد در کار.نظامی.
بنزدیک من یک سر موی شاه
گرامی تر از صدهزاران کلاه.نظامی.
جان من است گرچه نمی بینمش عیان
بی جان چگونه عمر گرامی بسر برم.عطار.
با عزیزی نشست روزی چند
لاجرم در جهان گرامی شد.سعدی.
بجای خاک قدم بر دو چشم سعدی نه
که هرکه چون تو گرامی بود به ناز آید.
سعدی.
دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر نزاید پسری بهتر از این.حافظ.
از تواضع گرامیت سازند
وز تکبر به خاکت اندازند.مکتبی.
(1) - garamik.
(2) - giramik.
(3) - gar.
(4) - Helfsbuch des Pehlevi, vol. 15,S. 40, vol. 2/5,S. 95.
(5) - قرآن 12/31.