آنگه
[گَهْ] (ق مرکب) آنگاه. پس. سپس. بعد. بعد از آن : اکنون نواحی اسلام همه یاد کنیم و آنگه باقی نواحی کافران یاد کنیم. (حدودالعالم). و اندر وی [ اندر نصیبین ]چشمه ها است بسیار و از آن چشمه ها پنج رود برخیزد و بیک جای گرد شود و آن را خابور خوانند و آنگه اندر فرات افتد. (حدودالعالم).
شاها هزار سال بعز اندرون بزی
وآنگه هزار سال بملک اندرون ببال.
عنصری.
وز پشت فروگیرد و بر هم نهد انبار
آنگه بیکی چرخشت اندر فکَنَدْشان.
منوچهری.
یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بُسد و یک جزو زنگار آنگاه هر سه را خرد بساید... آنگه یک من نرم آهن بیاورد. (نوروزنامه). || آن وقت. آن زمان. در آن حال. در آن هنگام :
نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف
راست گوئی که همه سخره و شاکار کنی.
کسائی.
بدانگه کجا مادرت را ز چین
فرستاد خاقان بایران زمین.فردوسی.
نه بینی که عیسیّ مریم چه گفت
بدانگه که بگشاد راز نهفت؟فردوسی.
که آیم بر افراز کُهْ چون پلنگ
نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ.فردوسی.
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگه بنزد من حق بود.
حصیری (خطیری؟).
ساخت آنگه یکی بیوگانی
هم بر آئین و رسم یونانی.عنصری.
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ.سعدی.
- زآنگه که؛ از آن وقت که :
زآنگه که تو را بر من مسکین نظر است
آثارم از آفتاب مشهورتر است.سعدی.
- هر آنگه؛ هر زمان. هر وقت :
هر آنگه که خوری می خوش آنگه است
خاصه که گل و یاسمن دمید.رودکی.
هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همی باد گردد بدشت.فردوسی.
- همانگه؛ در همان وقت :
همانگه ز دینار بردی هزار
ز گنج جهاندیدهء نامدار.فردوسی.
- || فوراً. فی الفور. درساعت :
خشمش آمد و همانگه گفت ویک
خواست کو را برکند از دیده کیک.رودکی.
یکی گرز زد ترک را بر هباک
کز اسب اندر آمد همانگه بخاک.
فردوسی (از فرهنگ اسدی).
شاها هزار سال بعز اندرون بزی
وآنگه هزار سال بملک اندرون ببال.
عنصری.
وز پشت فروگیرد و بر هم نهد انبار
آنگه بیکی چرخشت اندر فکَنَدْشان.
منوچهری.
یک جزو مغنسیا بباید گرفت با یک جزو بُسد و یک جزو زنگار آنگاه هر سه را خرد بساید... آنگه یک من نرم آهن بیاورد. (نوروزنامه). || آن وقت. آن زمان. در آن حال. در آن هنگام :
نکنی طاعت و آنگه که کنی سست و ضعیف
راست گوئی که همه سخره و شاکار کنی.
کسائی.
بدانگه کجا مادرت را ز چین
فرستاد خاقان بایران زمین.فردوسی.
نه بینی که عیسیّ مریم چه گفت
بدانگه که بگشاد راز نهفت؟فردوسی.
که آیم بر افراز کُهْ چون پلنگ
نه دژ ماند آنگه نه کهسار و سنگ.فردوسی.
چون شدم نیم مست و کالیوه
باطل آنگه بنزد من حق بود.
حصیری (خطیری؟).
ساخت آنگه یکی بیوگانی
هم بر آئین و رسم یونانی.عنصری.
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ.سعدی.
- زآنگه که؛ از آن وقت که :
زآنگه که تو را بر من مسکین نظر است
آثارم از آفتاب مشهورتر است.سعدی.
- هر آنگه؛ هر زمان. هر وقت :
هر آنگه که خوری می خوش آنگه است
خاصه که گل و یاسمن دمید.رودکی.
هر آنگه که روز تو اندرگذشت
نهاده همی باد گردد بدشت.فردوسی.
- همانگه؛ در همان وقت :
همانگه ز دینار بردی هزار
ز گنج جهاندیدهء نامدار.فردوسی.
- || فوراً. فی الفور. درساعت :
خشمش آمد و همانگه گفت ویک
خواست کو را برکند از دیده کیک.رودکی.
یکی گرز زد ترک را بر هباک
کز اسب اندر آمد همانگه بخاک.
فردوسی (از فرهنگ اسدی).