آن را
(ضمیر + حرف اضافه) کسی را. آن کس را :
این مدّعیان در طلبش بی خبرانند
آن را که خبر شد خبری بازنیامد.سعدی.
آن را که جای نیست همه شهر جای اوست
درویش هر کجا که شب آید سرای اوست.
سعدی.
آن را که هست هست هم اینجاش داده اند
آن را که نیست وعده بفرداش داده اند.
عبید زاکانی (لطائف).
آن را چه زنی که روزگارش زده است.
|| چیز معهود یا مشهود را :
گفت آن را من نخواهم، گفت چون
گفت او واپس رو است و بس حرون.
مولوی.
گفت آن را جمله می گفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش.مولوی.
|| برای آن. بسبب آن. بدان روی : گفتم [ عبدالرّحمن ] الحق روز این صوت هست امّا آن را ایستاده ام تا این نکتهء دیگر بشنوم و بروم. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار... عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند... اینهمه آن را کنند تا که چون... بروند فرزندان ایشان... بر جایهای ایشان نشینند. (تاریخ بیهقی).
این مدّعیان در طلبش بی خبرانند
آن را که خبر شد خبری بازنیامد.سعدی.
آن را که جای نیست همه شهر جای اوست
درویش هر کجا که شب آید سرای اوست.
سعدی.
آن را که هست هست هم اینجاش داده اند
آن را که نیست وعده بفرداش داده اند.
عبید زاکانی (لطائف).
آن را چه زنی که روزگارش زده است.
|| چیز معهود یا مشهود را :
گفت آن را من نخواهم، گفت چون
گفت او واپس رو است و بس حرون.
مولوی.
گفت آن را جمله می گفتند خوش
مر مرا هم ذوق آمد گفتنش.مولوی.
|| برای آن. بسبب آن. بدان روی : گفتم [ عبدالرّحمن ] الحق روز این صوت هست امّا آن را ایستاده ام تا این نکتهء دیگر بشنوم و بروم. (تاریخ بیهقی). ملوک روزگار... عقود و عهود که کرده باشند بجای آرند... اینهمه آن را کنند تا که چون... بروند فرزندان ایشان... بر جایهای ایشان نشینند. (تاریخ بیهقی).