کلی
[کَ] (حامص)(1) بمعنی کچلی باشد و آن علتی است معروف که در سر اطفال بهم می رسد. (برهان). کچلی. (آنندراج) (ناظم الاطباء). کچلی. کل بودن. (فرهنگ فارسی معین). قَرعَه. اقرعی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کر کند با تو کسی دعوی به صاحب گیسویی
گیسو از شرمت فرو ریزد پدید آرد کلی.
سوزنی.
(1) - از کل (کچل) + ی (حاصل مصدر) (حاشیهء برهان چ معین).
کر کند با تو کسی دعوی به صاحب گیسویی
گیسو از شرمت فرو ریزد پدید آرد کلی.
سوزنی.
(1) - از کل (کچل) + ی (حاصل مصدر) (حاشیهء برهان چ معین).