کفه
[کَفْ فَ / فِ] (از ع، اِ) کفّه. پلهء ترازو. (برهان) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی). پلهء ترازو و هر چیزی که مانند آن گرد باشد. (غیاث). پله. (نصاب). هریک از دو خانهء ترازو که در یکی سنگ و در دیگر چیز کشیدنی نهند. سنجه. کپه. (یادداشت مؤلف) :
نرگس بسان کفهء سیمین ترازویی است
چون زر جعفری به میانش درافکنی.
منوچهری.
نارنج چو دو کفّهء سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو.
منوچهری.
چنان دو کفهء سیمین ترازو
که این کفه شود زان کفه مایل.منوچهری.
ترازوی معالی و شرف را
کف و بازوی تو کفه ست و شاهین.معزی.
داری دو کف، دو کفهء شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار.سوزنی.
شاهین صیت تست پرنده به شرق و غرب
از کفهء یمینت و از کفهء یسار.سوزنی.
چون زر سرخ سپهر سوی ترازو رسید
راست برابر بداشت کفهء لیل و نهار.خاقانی.
گر بدان کفه زر همی سنجی
جان بدین کفهْ دگر برکش.خاقانی.
کو آنکه نقد او به ترازوی هفت چرخ
ششدانگ بود راست به هر کفه ای دو لخت.
خاقانی.
صبح است ترازویی کز بهر بهای می
در کفه بها سنگش دینار نمود اینک.
خاقانی.
چون کفهء آفتاب بر قلهء افق مغرب نشستی ترازو فراپس گرفتی و از عهدهء اجرت ایشان برآمدی. (ترجمهء تاریخ یمینی چ سنگی ص420).
کانچه در کفه ای بیفزاید
به دگر بی خلاف درناید.سعدی (صاحبیه).
حجر کعبه بمیزان شریعت سنگی است
گرچه درکفه به سنگیش نهاده است فرنگ.
سلمان ساوجی.
گر روز سخا وزن کنند آنچه تو بخشی
سیاره و افلاک سزد کفه و شاهین.
(از صحاح الفرس).
- خویشتن را در کفهء کسی نهادن؛ خود را هم سنگ و همقدر و اندازهء او کردن یا دانستن :و انوشروان اورا کرامتها فرمود بیش از حد و خویشتن را چنان در کفهء او نهاد که این مزدک پنداشت که انوشروان را صید کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص89). و رجوع به مادهء بعد شود.
-کفه زدن؛ کفلمه کردن دارویی کوفته را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کفهء میزان؛ برج میزان :
شمس گردون به کفهء میزان
آمد و آمدنش با سرماست.سوزنی.
نرگس بسان کفهء سیمین ترازویی است
چون زر جعفری به میانش درافکنی.
منوچهری.
نارنج چو دو کفّهء سیمین ترازو
هر دو ز زر سرخ طلی کرده برونسو.
منوچهری.
چنان دو کفهء سیمین ترازو
که این کفه شود زان کفه مایل.منوچهری.
ترازوی معالی و شرف را
کف و بازوی تو کفه ست و شاهین.معزی.
داری دو کف، دو کفهء شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار.سوزنی.
شاهین صیت تست پرنده به شرق و غرب
از کفهء یمینت و از کفهء یسار.سوزنی.
چون زر سرخ سپهر سوی ترازو رسید
راست برابر بداشت کفهء لیل و نهار.خاقانی.
گر بدان کفه زر همی سنجی
جان بدین کفهْ دگر برکش.خاقانی.
کو آنکه نقد او به ترازوی هفت چرخ
ششدانگ بود راست به هر کفه ای دو لخت.
خاقانی.
صبح است ترازویی کز بهر بهای می
در کفه بها سنگش دینار نمود اینک.
خاقانی.
چون کفهء آفتاب بر قلهء افق مغرب نشستی ترازو فراپس گرفتی و از عهدهء اجرت ایشان برآمدی. (ترجمهء تاریخ یمینی چ سنگی ص420).
کانچه در کفه ای بیفزاید
به دگر بی خلاف درناید.سعدی (صاحبیه).
حجر کعبه بمیزان شریعت سنگی است
گرچه درکفه به سنگیش نهاده است فرنگ.
سلمان ساوجی.
گر روز سخا وزن کنند آنچه تو بخشی
سیاره و افلاک سزد کفه و شاهین.
(از صحاح الفرس).
- خویشتن را در کفهء کسی نهادن؛ خود را هم سنگ و همقدر و اندازهء او کردن یا دانستن :و انوشروان اورا کرامتها فرمود بیش از حد و خویشتن را چنان در کفهء او نهاد که این مزدک پنداشت که انوشروان را صید کرد. (فارسنامهء ابن البلخی ص89). و رجوع به مادهء بعد شود.
-کفه زدن؛ کفلمه کردن دارویی کوفته را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کفهء میزان؛ برج میزان :
شمس گردون به کفهء میزان
آمد و آمدنش با سرماست.سوزنی.