ارجمندی
[اَ مَ] (حامص مرکب)(1)گرانبهائی. || عزّ. عِزّت. (زوزنی). عزازت. ذوآبه. (منتهی الارب). مقابلِ ذُلّ و ذلّت و خواری: هو فی عِز و مَنعه؛ یعنی او در ارجمندی است و با خود حمایت کنندگان و پشتی دهندگان دارد. هو فی عِز مَنیع؛ او در عزّت و ارجمندی است. اخسن الرجل؛ خوار گردید بعد ارجمندی. مریره؛ ارجمندی نفس. (منتهی الارب) :
به کسری چنین گفت کای شهریار
جهان را بدین ارجمندی مدار.فردوسی.
|| کَرامت. (منتهی الارب). بزرگواری. || فضیلت. || قدر. منزلت. شوکت: کُوفان و کَوْفان؛ ارجمندی و شوکت. (منتهی الارب). || لیاقت. شایستگی. || آبرومندی.
(1) - رجوع به معانی مختلفهء ارجمند شود.
به کسری چنین گفت کای شهریار
جهان را بدین ارجمندی مدار.فردوسی.
|| کَرامت. (منتهی الارب). بزرگواری. || فضیلت. || قدر. منزلت. شوکت: کُوفان و کَوْفان؛ ارجمندی و شوکت. (منتهی الارب). || لیاقت. شایستگی. || آبرومندی.
(1) - رجوع به معانی مختلفهء ارجمند شود.