کارجوی
(نف مرکب) کارجو. آنکه شغل خواهد. بیکاری که کار طلبد. کار جوینده. جویای کار. || منهی :
بیامد چو نزدیک قیصر رسید
یکی کارجویش بره بر، بدید.فردوسی.
بسی یاد کردند از آن کارجوی
به سال چهارم پدید آمد اوی.فردوسی.
ابا هر هزاری یکی کارجوی
برفتی نگهداشتی کار اوی.فردوسی.
چون بند کرد در تن پیدایی
این جان کار جوی نه پیدا را.ناصرخسرو.
بیامد چو نزدیک قیصر رسید
یکی کارجویش بره بر، بدید.فردوسی.
بسی یاد کردند از آن کارجوی
به سال چهارم پدید آمد اوی.فردوسی.
ابا هر هزاری یکی کارجوی
برفتی نگهداشتی کار اوی.فردوسی.
چون بند کرد در تن پیدایی
این جان کار جوی نه پیدا را.ناصرخسرو.