قوام
[قِ] (ع ص، اِ) قوام الامر؛ آنچه امر بدان قائم باشد و مایهء درستی و آراستگی آن بود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). نظام الامر و عماده و ملاکه الذی یقوم به. (اقرب الموارد). نظام و اصل چیزی. (آنندراج). انتظام و نظم: فلان قوام اهله؛ فلان کسی است که برپا میدارد شأن اهل خود را. (ناظم الاطباء). || آنچه از قوت که مایهء قوام انسان است. (از اقرب الموارد). رجوع به قیام و قَوام شود. || (مص) بر قوام کار بودن؛ مواظب امر بودن. (فرهنگ فارسی معین).