اذن
[اِ] (ع مص، اِمص) دستوری. (منتهی الارب). دستوری دادن. (زوزنی). بار. اجازه. اجازت. رخصت: و پسرش را بدیوان آوردند و موقوف کردند تا مقرر گردد باذن الله. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324).
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن.جامی.
- اذن دادن؛ دستوری دادن. رخصت دادن. جایز شمردن. مرخص کردن. اجازه.
|| امر. فرمان. (غیاث اللغات). || دانست: فعله باذنی؛ کرد آنرا بدانست من. (منتهی الارب). || دانستن. بدانستن. (زوزنی). || گوش داشتن. (زوزنی). گوش فراداشتن. || اِباحه. در لغت بمعنی اعلام است و در شرع برداشتن و رفع کردن مانع از تصرف است و رها کردن و اجازه دادن در تصرف است برای کسی که شرعاً ممنوع از تصرف بوده است. (تعریفات جرجانی). بکسر و سکون ذال معجمه؛ در لغت اعلام به اجازهء آزادی عمل در چیزیست. و در شرع موقوف داشتن و رفع محرومیت است خواه محرومیتی که برای غلام و کنیز پیش آید و خواه محرومیتی که برای اطفال نابالغ متصور است باشد. و آنکس که محرومیت از او برداشته شده بلسان شریعت، مسمی به مأذون است. هکذا یستفاد من جامع الرموز. (کشاف اصطلاحات الفنون).
-اذن فحوی.؛
بگفتا اذن خواهی چیست از من
چه بهتر کور را از چشم روشن.جامی.
- اذن دادن؛ دستوری دادن. رخصت دادن. جایز شمردن. مرخص کردن. اجازه.
|| امر. فرمان. (غیاث اللغات). || دانست: فعله باذنی؛ کرد آنرا بدانست من. (منتهی الارب). || دانستن. بدانستن. (زوزنی). || گوش داشتن. (زوزنی). گوش فراداشتن. || اِباحه. در لغت بمعنی اعلام است و در شرع برداشتن و رفع کردن مانع از تصرف است و رها کردن و اجازه دادن در تصرف است برای کسی که شرعاً ممنوع از تصرف بوده است. (تعریفات جرجانی). بکسر و سکون ذال معجمه؛ در لغت اعلام به اجازهء آزادی عمل در چیزیست. و در شرع موقوف داشتن و رفع محرومیت است خواه محرومیتی که برای غلام و کنیز پیش آید و خواه محرومیتی که برای اطفال نابالغ متصور است باشد. و آنکس که محرومیت از او برداشته شده بلسان شریعت، مسمی به مأذون است. هکذا یستفاد من جامع الرموز. (کشاف اصطلاحات الفنون).
-اذن فحوی.؛
درگاه به پرداخت ملت برای ووکامرس
اتصال فروشگاه شما به شبکه به پرداخت ملت برای پرداخت آنلاین سریع و مطمئن با تمامی کارتهای عضو شتاب
مشاهده جزئیات محصول
