فلج
[فَ لَ] (ع اِ) جوی خرد. ج، افلاج. || (اِمص) گشادگی میان هر دو پای و میان دندانهای پیش، یا عام است. || (مص) فالج زده گردیدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). || (اِمص) کجی پای. (فرهنگ فارسی معین). || در تداول عوام فارسی زبانان، فالج، بیحسی دست و پای. فلج به دو فتحه که به معنی فالج و بیحسی استعمال میشود، در زبان عرب به معنی کجی پاهاست و آن را که بدین عیب معیوب باشد «افلج» گویند، مانند اعور. در ذیل اقرب الموارد آمده است: الفلج هو انقلاب القدم علی الوحشی و زوال الکعب، و قیل الافلج الذی اعوجاجه فی یدیه فان کان فی رجلیه فهو افحج.
- فلج اطفال؛ بیماریی است میکربی که دست و پای کودکان را از حرکت می اندازد.
- فلج پلک فوقانی؛ از کار افتادن اعصاب بالابرنده و پائین آورنده و حرکت دهندهء عضلات پلک فوقانی. استرخاء جفن اعلی. (فرهنگ فارسی معین).
- فلج شدن.؛ رجوع به فلج شدن شود.
- فلج عصبی؛ از کار افتادن تمام یا قسمتی از اعصاب ارادی را گویند که ممکن است بر اثر ضربه یا شوک یا ترس و یا بعلت امراض عفونی باشد. استرخاء عصبی. (فرهنگ فارسی معین).
- فلج کردن.؛ رجوع به فلج کردن شود.
- فلج گردیدن.؛ رجوع به فلج گردیدن شود.
- فلج اطفال؛ بیماریی است میکربی که دست و پای کودکان را از حرکت می اندازد.
- فلج پلک فوقانی؛ از کار افتادن اعصاب بالابرنده و پائین آورنده و حرکت دهندهء عضلات پلک فوقانی. استرخاء جفن اعلی. (فرهنگ فارسی معین).
- فلج شدن.؛ رجوع به فلج شدن شود.
- فلج عصبی؛ از کار افتادن تمام یا قسمتی از اعصاب ارادی را گویند که ممکن است بر اثر ضربه یا شوک یا ترس و یا بعلت امراض عفونی باشد. استرخاء عصبی. (فرهنگ فارسی معین).
- فلج کردن.؛ رجوع به فلج کردن شود.
- فلج گردیدن.؛ رجوع به فلج گردیدن شود.